Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ظرف پنیر

از در اومده تو، من اینجا پشت کامپیوترم. با صدای جیغش هوار می کشه:

- مگه تو آدم این خونه نیستی؟ چرا ظرف پنیر بیرون مونده؟


(خیلی راحت می تونستم بهش بگم که استثنائا  امروز رو از اتاق بیرون نیومدم و داشتم کتاب می خوندم و ظرف پنیر رو هم ندیدم که بخوام بذارمش تو یخچال وگرنه طبیعتا ظرف پنیر که پا نداره هر روز خودش بره تو یخچال یه امروز فلج اطفال گرفته باشه.)


- به من چه ربطی داره؟

- کی می خوای آدم شی؟ خسته ام از دستت کیلگ.


(دلم می خواد که بهش بگم منم خسته ام از دستت مامان. چون هیچ وقت شبیه مامانا نبودی واسم.  از دست خودم هم خسته ام. از دست همه چی خسته ام. از دست دنیا. از دست زمین. از دست آسمون. از دست هوا. از دست ریه هام. منم از همه چی خسته ام. کمی صدام رو می برم بالا...)


- مگه من پنیرو خوردم که دارم به خاطر ظرف بیرون مونده از یخچالش بازخواست می شم؟

- مگه من باید چپ و راست هزینه ی شما رو در بیارم؟ مگه بابات وظیفشه وقتی می خوای بری فلان جا برسونتت؟  از صبح تا شب برای خودت بیکار نشستی تو خونه پات رو انداختی رو پات، هیچ غلطی نکردی.


(دلم می خواد جواب بدم بله با توجّه به یه دید زیست شناسی ساده و قانون جبر و اختیار کاملا وظیفتونه این کار ها و حتّی خیلی بیشترش رو برای بچّه تون انجام بدین اگه می خواید پدیده ی انتخاب طبیعی ژن هاتون رو از روی جهان هستی پاک نکنه. صدام رو می برم بالا تر...)


- آخ. ببخشید حواسم نبود که تو  از صبح تا حالا داشتی سیر تکامل کائنات رو تغییر می دادی تو مطب! فکر کردی داری جهان رو عوض می کنی؟


(صداش رو پایین می آره. می دونه که این بار من دارم پیروز می شم. تیر آخر ترکش...)


- بمیری که از اوّل برام آینه ی دق بودی! از اوّل.


(می زنه به هدف. توی دروازه. گُل. من بازم باختم.)


الآن فقط حرف نگفته س که داره خفه م می کنه. نقطه ضعف دادن دست بقیه خیلی کار احمقانه ایه. برای همینه که من تقریبا هیچ کدوم از فکر هایی که اینجا می نویسم رو تو دنیای واقعی بیان نکردم. به محض اینکه فرصتش پیش بیاد نقطه ضعف هات رو نیزه می کنن و نشونه ش می رن به سمت روح و روان و قلبت. باهاش قلبت رو ریش ریش می کنن. شرحه شرحه می شی با نقطه ضعف هایی که خودت دستشون دادی. و این احمقانه س. خیلی. و من. یکی از نقطه ضعف هام مرگ بوده همیشه.


دلم می خواد بهش بگم تو غلط کردی، خیلی بی جا کردی آینه ی دقّ ت رو به وجود آوردی. من بهت گفتم به دنیام بیاری؟ من ازت خواستم زندگی ت رو جهنّم کنی واسه خودت؟ آیه ی الهی نازل شد که الآن وقت آفریدن آینه ی دق فرا رسیده؟  من بهت گفتم از جوونی ت بزنی بریزی به پام که بعدا منّتش بخواد رو سرم باشه؟ الآن باید پاسخگوی چی باشم آخه لعنتی؟ اگه می شه برگردیم عقب، به پیر به پیغمبر قول می دم به دنیا نیام که بعد ها بخوام همچین حرفایی رو بشنوم!


تو رو خدا. تو رو خدا اگه یه درصد نا مطمئن اید، بچّه به دنیا نیارید. التماستون می کنم. به دنیاش نیارید اون کوفتی رو.


من از طرف متنفّر هم باشم نمی تونم بهش بگم بمیری. خودم رو گم و گور می کنم که دیگه ریختش رو نبینم. خودم رو می کشم کنار. ذهنم هیچ وقت بهم اجازه نمی ده برای کسی آرزوی مرگ کنم. مرگ همیشه برام یه خط قرمز وحشت ناک بوده.

و حالا چی می بینم؟  از مادر خودم دارم می شنوم که الهی بمیرم. مادرم، کسی که من رو به وجود آورده داره اقرار می کنه که وجودم تو این دنیا یه باگ گنده س!!! به خاطر چی؟ به خاطر یه ظرف کوفتی پنیر. خدای من. چی از این عالی تر؟! چی از این هیجان انگیز تر؟!!!


و بدیش اینه که من تمام اینا رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم. تک تک شون رو با ریز ترین جزئیات. شادی هام زود یادم می ره ولی حافظه م وحشت ناک تو این موارد که دوستشون ندارم خوبه. حتّی می تونم تن صداش رو موقع گفتن اون جمله تا سال های سال تو مغزم پلی کنم. اتّفاقا همه ی اینا رو به خودم می گیرم و باور هم می کنم. کاملا جدّی. همیشه همین بودم. در اوج شوخی ها و عصبانیّت ها هر اطّلاعاتی که لازم داشتم رو از طرفم به دست آوردم. اینا بهش می گن زود رنجی، کینه ای بودن و یا هر صفت نادرست دیگه. همیشه بهم می گن تو  زود رنجی... دل نازکی... زود باوری... خیلی کینه ای هستی... ولی درستش همینه واقعا. چون دقیقا در اون لحظه س که از نظر روان شناسی مرز بین خودآگاه و نا خودآگاه در کسری از ثانیه از بین می ره و تو نمی تونی نا خودآگاهت رو کنترل کنی و هر چی خود واقعیت هستی رو می ریزی بیرون. فرویدم چپ و راست همینا رو تو کتاباش نوشته. هیچ وقت توفیری به حالم نداره که فردا پس فردا بهم بگن : "عصبانی بودم نمی فهمیدم دارم چی می گم!"


امروز سومین روزیه که باید تنها ناهار بخورم.


و نمی خورم! الآن یه سیب می خورم و می رم حموم بیفتم به جون دست پام اینقدر لیف بکشم روش که همه ی غمام بریزه.


* می دونی کیلگ الآن دارم فکر می کنم شاید داستان زندگی م شبیه این فیلم ایرانی ها شه که مادره میره بالای تخت بچّه ی جوون رو به مرگش، زاری می کنه فغان می کنه شیوون می کنه که تو رو خدا بیدار شو عزیزم. اگه من و مامانم تو همچین اپیزودی قرار بگیریم دو حالت داره.

یا اون اصلا شیون و زاری نمی کنه و از خوشحالی داره بال در می آره و دستش باشه یواشکی شلنگ اکسیژنم رو قطع می کنه.

یا واقعا دلش به رحم می آد و در حال شیون و زاری و صورت به ناخن خستنه، که اون زمان من وسط جهنّم هم باشم بر میگردم بهش می گم: "آرزوی خودت بود. دارم آینه ی دقّ ت رو می شکنم."

و بعد تمام. تق.  می میرم.

تیتراژ فیلم بالا می آد.


نظرات 10 + ارسال نظر
خرید ممبر چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 17:41 http://netfixed.ir

سپاس از زحمات شما

وبلاگتون چک میکنم همیشه

خیلی عالی کار میکنید

اختیار دارید. خواهش می کنم.
به به! مشرف فرمودید! لطف و صفا آوردید. می گفتید شتر زمین بزنم. الحق که سخنان شیرینی بود. خیلی به دل نشست. شنیدن اینکه عالی کار می کنم خصوصا. قند در دلم آب می کنم هم اکنون به واسطه ی این واژگان گهر بار که خود را زحمت داده و تراوش و تایپ نموده اید.

امضا: یک نفر که خیلی عالی کار می کند.
فیلد کاری وی: آیینه ی دق بودن.

سمیه چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 17:55 http://dreams22.blogsky.com

مامان و باباها فکر میکنن وقتی بچشون به یه سنی که میرسه باید زارت توو چشمش بگن الهی بمیری و اینو حق مسلم خودشون میدونن... اما نمیدونن که این همون گوگولی خودشونه که کلی باهاش به فامیلای نازا و زائو پز دادن. به در و همسایه که ما هم بله... بلدیم... حالا پزم نداده باشن بازم خواست خودشون بوده... خیلی بده با آدم مث یه آدم اضافی رفتار بشه.... اما خودتونو ناراحت نکنین... به هر حال شرایطی پیش میاد که شما هم ازشون دور میشین به هر طریقی، و دلتنگتون میشن و پشیمون از حرفایی که زدن .... امیدوارمدیگهبراتون این لحظه ها و حرفا تکرار نشه

بله، دقیقا روی سخنم با همین نوع تفکّره. هیچ کس بچّه رو به خاطر وجود خودش نمی خواد. سر منشا همه ش یه حس خودخواهی بی حد و مرزه.
سپاس که اینقدر آرامش بخش نوشتی واسم. هر چند با اون گزاره ای که اگر من دور بشم ازشون همچین واکنشی خواهند داشت، موافق نیستم. فکر می کنم بر عکسش پیش می آد. من دل تنگ آدم هایی می شم که پیششون چندان ارزشی ندارم. مثل همیشه.

منم امیدوارم تکرار نشه. نه واسه من، نه واسه هیچ بچّه ی دیگه ای.

شایان چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 18:05

زندگی شخصیته نمیشه نظر بدم ولی خداییش کار احمقانه تر از بچه زایی نیست. که چی بشه مثلا؟..هر چی فک میکنم هدف خاصی واسش پیدا نمیکنم. مثلا من الان خیلی خوبم و زندگی توپی دارم که بخوام یه بدبخت تر از خودمو بندازم وسط باهاش شریک شم این خوشی رو؟..مسخره ست

هدف که داره، منتها بیش از حد خودخواهانه ست. حجمی از مسئولیت پذیری رو می خواد که هیچکی ندارتش.
شایدم از اثر های پیری ه. شایدم ما هنوز بچّه تر از اونی هستیم که بخوایم نظر بدیم. شایدم اگه خودمون به اون مرحله برسیم، تمام این فکر های آرمانی مثل برق از کلّه مون بپرند و فقط به فکر تثبیت ژن های لعنتی مون تو این جهان هردمبیل باشیم.

سالاد فصل چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 18:11

من وقتی وسط بحث طرف مقابل چیزی رو میگه که باغث میشه هنگ کنم و نتونم دیگه چیزی بگم میذارم یکم ازش بگذره و اروم تر بشم بعد میرم پیش اون فرد و باهاش حرف میزنم(البته بدون دعوا و کاملا منطقی)در بیشتر مواقع هم ازش جواب گرفتم و طرف مقابل کاملا شرمنده شده.امتحان کن اید روی مامانت جواب بده.
گفتی کتاب داشتی میخوندی یادم افتاد فیدیبو هر روز یکی از کتابای خوبش رو رایگان میکنه(البته الان کتاباش اف هم خورده)امروز هم کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشیده.

راه حل های آرمانی ای که هیچ وقت نمی تونم باور کنم تو دنیای من جواب بدن! مگه تو تو کدوم دنیا زندگی می کنی سالاد فصل؟

من هر وقت یه ذرّه فقط یه ذرّه از چیزی که ته دلم رو بوده واسه آدمای این دنیا رو کردم، یا بچّه حسابم کردن، یا جدّی نگرفتن، یا گارد گرفتن، یا زدن تو سرم، یا عصبی شدن، یا کینه کردن، یا عقده کردن، یا فکر تلافی بودن، یا در بهترین حالت نگهش داشتن که بعدا خنجر کنن بزنن تو قلبم. بد ترین راه ممکنه. بدترین راه. خیلی کم هستن آدمایی که تحمّل شنیدن حقیقت رو دارن. در واقع اصلا نیستن!!!

بار اوّلی که این کامنت رو می خوندم، حالم درست حسابی نبود این طوری برداشت کردم که خودت رفتی با دوست هات سیگار بکشی. :)))) می خواستم بپرسم تیر یا بهمن؟ :))))) بعد در تعجّب بودم که یعنی چی هیفده سال طول کشیده؟ اصلا تو دنیای ماورایی خودم بودم.

فیدبیو رو استفاده می کنم اتفاقا، ولی زیاد میونه ی خوبی با کتاب الکترونیکی ندارم. لذّت نمی برم. یعنی نمی تونم اون ماکسیمم لذّتی که می خوام رو با اینجور کتاب خوندن ببرم هر چند الآن عصر تکنولوژیه... اگه مجبور بشم، می رم سمتش. خسته ام می کنه خیلی ولی.

شن های ساحل چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 18:29

من حرف نزنم بهتره سابقه خودم خرابتره. یه برادر دارم که خیلی سال باهاش قطع رابطه کردم انقدر کسی نمی دون من برادر داشتم کل اشناها و دوستام فکر می کنن تک فرزند بودم.یه مادری که سه ماه یکبار شاید اجازه بدم بیاد خونه ام چون میخوام اعصابم اروم باشه.
با همه این حرفایی که گفتی مادرت زود قاطی میکن ولی ادم بدی نیست به فکر هزینه هاتون به فکر غذاتون به سلامتی تون فکر میکن اگه مریض بشین نگران میشه.حرف هاش با کارهاش همخونی نداره تو به حرفاش گوش نده کارهاش نشون میده براش ارزش داری:)

آره شن های ساحل. همه ش آره.
همه ی نوشته هات رو خوندم. من خودم وحشت ناک قبول دارم که یکم زیادی تر از آدمای عادی رو بار معنایی کلمات حساسیت به خرج می دم. سعی می کنم آستانه ی تحمّلم رو ببرم بالا تر من بعد. قطعا تفاوت بین متوسّط و بد و بدتر رو می فهمم. می تونستم یه بچّه ی پرورش گاهی باشم حتّی. می تونستم کودک کار باشم. می تونستم تو آفریقا به عنوان بچّه ی برده ها به دنیا بیام. اینا همه ش امکان داشت بر اساس قانون شانس و احتمال.
خیلی وقت ها خودشم بهم می گه. می گه خوشی زده زیر دلت دیوونه شدی. بهم یاد داده همیشه خودم رو با بیچاره تر از خودم مقایسه کنم و امید بگیرم که حداقل تو شرایط اونا نیستم.
ولی خب. خیلی وقتا حرف هایی که می شنوی رو دلت سنگینی می کنن. که اونم باز چشم. این گردن من از مو باریک تر. درستش می کنم و خودمو تغییر میدم. می ذارم به حساب سنّش و احترامی که می گن باید گذاشت.
الآن بابام هم اومده تو گوشم یه چیزایی خونده، نرمم کردین دو نفری با حرفاتون قشنگ. :))) یعنی من ابتدایی ترین ورژن شیره بر سر مالیده شده های جهانم. خیلی زود حس ترحمّم گل می کنه.

شن های ساحل چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 18:34

و یه موضوع دیگه پدر و مادر هیچ وظیفه مقابل اون موجودی که به دنیا می ارن ندارن می تونن خیلی راحت وقتی بدنیا اومد بندازنش سطل اشغال اون مزخرفاتی که رسانه ها یا جامعه یا محیط یا فرهنگ بهت میگه از مغزت بیرون کن اینا همه فقط عرفه قوانین نوشته نشده بین ادما خیلی راحت می تونه نباشه.اونا هیچ وظیفه ای ندارن هیچکس هم نمی تون مجبورشون کن

چرا؟ خیر اصلا موافق نیستم. خودخواهی محضه. که البته می تونی جواب بدی انسان ها خودخواه ترین موجود روی زمینن و منم قبول می کنم و بحث بسته می شه.

کاری به عرف و قانون ندارم. اتفاقا توی کتاب ها و جامعه بیشتر سعی کردن به ما یاد بدن که پدر مادر لطف بزرگی بهمون داشتن همیشه و باید خودمون رو بکشیم تا راضی باشن ازمون.
ولی کلا دارم می گم جا زدن نداره دیگه. یه کاری رو که شروع می کنی تا تهش باید وایسی پاش. حالا خوشم نمی آد و هندونه ای که بهم افتاد پوچه و من فکر نمی کردم این جوری بشه و این حرفا نداریم. آدم باید سر حرفاش، تصمیم هاش و ایده هاش وایسه تا ته. این دیگه کمترین سطح انتظارمه از بقیه ی آدمای دور و برم.
بچّه دار شدن هم یه تصمیم آگاهانه س، مثل خیلی دیگه از تصمیم های زندگی. حیوان که نیستیم.

اصلا بالفرض چیز هایی که نوشتی رو درست فرض کنم. بالفرض که هیچ وظیفه ای نداشته باشن. ولی دیگه به دنیا اومدن من که به اختیار خودشون بوده! حداقل این جمله ی بمیری فلان فلان فلان رو نباید بشنوم. این که دیگه جزو وظایف نیست! وظایف رو هم تا الآن یکی در میون انجام دادن از این به بعدم هر کاری می خوان بکنن. ولی اون جمله. اون بحثش جداس کاملا.

لیمو پنج‌شنبه 26 مرداد 1396 ساعت 21:55 http://mydreamylife.blog.ir

به نظر من اینکه میگن ادما توی عصبانیت خودشونو نشون میدن اشتباست
وقتی طرف از دید خودش خیلی منطقی عصبانیه هرچیزی ممکنه بگه
به این فکر کن مامانت خسسسته از بیرون اومده بعد میبینه پنیر سرجاش نیست و کیلگ خیلی ریلکس تو اتاقشه! عصبانی میشن دیگه,این حرفام قطعا هیچ منظوری پشتشون نیست و از روی عصبانیته

باور کن که درسته! یا حداقل روان شناسا می گن که هست منم باهاشوه هم عقیده ام. اتّفاقا وقتی طرف عصبانیه روی هیچ چیزی کنترل نداره و خیلی براش سخته که در اون حالت چیزی به غیر از خواسته های درونی ش رو بیان کنه. درست مثل سی پی یوی کامپیوتر. از بقیه ی چیز ها می زنه چون همون عصبانیت تموم مغز رو پر می کنه و تمام حواس رو به خودش معطوف می کنه و اون جا دقیقا همون نقطه ایه که حقیقت ها از سپر ضمیر نا خودآگاه می زنن بیرون.
حالا اینکه آیا مادر در اون لحظه به قدر کافی عصبانی بوده که راست بگه یا فقط می خواسته من رو با حرفاش گوش مالی بده رو نمی دونم.

سالاد فصل شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 17:40

فعلا که تو همین دنیا دارم زندگی میکنم.
تو دوران دبیرستان واقعا من از همین راهکار استفاده میکردم و برام ج میداد،فقط باید خیلی خونسرد و اروم باشی..
وااااااااااای خدا:))))))))))))خیلی خوب بود:))
جاست مارلبرو

پس چرا اصلا رو دور و بری های من جواب نمی ده؟ دکمه ی قرمز اعتراض را با مشت می کوبد.

+می بینم ک... عجب چه مارک هایی. :-" استغفراللّه.

[ بدون نام ] شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 20:09

شاید چون تو بلد نیستی:{هر چند خودمم از این روش دیگه استفاده نمیکنم!

+بعلهههه دیگه

ببین همه چی خالی جان، اگه به اینه که رک نباشی و اسم اینو می ذاری بلد نبودن، آره واقعا بلد نیستم. من اگه بخوام رو راست باشم نمی تونم درصد غلظت براش تعیین کنم دیگه. تا ته همه چی رو می گم بره پی کارش...
دو حالته، یا رو راستی و هر چی تو دلته می گی، یا اگه قراره فیک کنی کلّش رو فیک می کنی آبم تو دل طرف تکون نمی خوره.

saladfasl شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 22:35

نه کیلگارا این نیست،تو میشینی منطقی برای طرف مقابلت توضیح میدی که دلیل ناراحتیت چیه ..
فکر نکنم تو از من رک تر باشی:))

چرا کامنت قبلی من نصفه اس؟

خب برای همین اصرار دارم که تو یه دنیای دیگه زندگی می کنی دیگه. :))) آدما منطق حالیشونه؟ نیست به خدا! حتّی خود منم که ادّعای منطقی بودنم می شه زر مفت می زنم عموما.
تو فقط بشین پیش یکی از بدی هاش بگو. از ویژگی های گندش. همه یه ویژگی گندی دارن دیگه نه؟ به جمله ی پنجم نرسیدی حس می کنی طرف رو برای همیشه از دست دادی و پوست انداخته جلوت یه آدم جدید شده. البتّه در نه جهت خوب، در جهت بد.
ولی نه انصافا من اصلا رک نیستم. من عموما عادی ترین حرف هایی که لازم هست رو هم نمی زنم چه برسه به رک بودن! صرفا اگه مجبور بشم و بخوام بریزم بیرون یه بار برای همیشه انجامش می دم که تموم شه بره پی کارش. ولی خب تقریبا اصلا برام پیش نیومده این شرایط...

و کدوم کامنت قبلی؟ بزنم پس کلّه ی سرور بلاگ اسکای تُفش کنه بیرون بفهمه هر چیزی رو نباید ببلعه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد