Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اون دوست کرمانشاهی م

   مامانم همین جوری داشت تو اینترنت ول می چرخید، نمی دونم چی دید که یهو ازم پرسید: راستی کیلگ اون دوست کرمانشاهی ت چی شد؟ کنکور قبول نشد تهش؟

بنده خدا نمی دونست با این دو جمله چه خاکستر زیر آتیشی رو شعله ور کرده... یعنی می خوام بگم الآن حدودا چهل و پنج دقیقه س دارم طرف رو با انواع و اقسام فحش ها به دندون می کشم، لقد مال می کنم و می کوبونم ولی هنوز خالی نشدم. هی پشت سرش چرت و پرت می گم، هی تو مغزم با فجیع ترین روش ها خوردش می کنم ولی آرامشی در کار نیست. در همین حد ذهنم سیاه شده. در همین حد قلبم تیره س.

نکته اینه که نمی دونم اون حرف های انسان دوستانه ای که گاها می آم اینجا به خوردتون می دم، همون حرف هایی که وجود همه ی انسان ها مقدسه و همه ی انسان ها از اوّل یه گلوله ی سفید بودن که بعدش سیاه شدن و باید به همه عشق بورزیم، دقیقا الآن تو کدوم گوری از مغزم رفتن.

یعنی یک لحظه به این فکر کردم بخوام برگردم به جهنّم دبیرستان، یا حضرت شفاف! اگه اومدم اینجا نوشتم که دلم برای دبیرستان تنگ شده، اصلا فکر نکنین به خاطر بچه ها هست. اولین و آخرین دلیلش معلّم هام هستن.

تو دبیرستان من اون قدر مظلوم بودم که روزانه توسط هزار نفر خورد می شدم و اعصابم رو با خمپاره نابود می کردن که یکی از اون ها همین کرمانشاهی عوضی بود و بلد نبودم جواب بدم. بله بلد نبودم. انواع و اقسام تیکه ها رو می خوردم و صاف صاف نگاه می کردم با وجودی که می دونستم الآن باید حمله کنم. شاید هم نمی خواستم. اگه یه جمع تین رو از دور نگاه کنید می بینید که کلا دلشون می خواد از زمین و آسمون جوک بسازن و اگه یه نفر مثل من جلوشون قرار بگیره که دیوارش کوتاه باشه، چی ازین بهتر. تیکه خورش ملسه. هر کی رد می شه یه لقد می زنه. مثل یک سگ گلّه ی زخمی که گرگ ها با دندون های سفید و آب آویزون دهنشون، دوره ش کردن.

الآن که بهش فکر می کنم می بینم واقعا چرا اون حجم از سیاهی رو می پذیرفتم؟ 

مشتی گاو میش وحشی گرد هم اومده بودن در طویله ای به نام سمپاد. به هر کی هم که گاو نبود، با شاخ حمله می کردن. انگار که مسابقه ی گاو میش بازی اسپانیایی باشه و تو هم پرچم قرمزشون باشی.


   اون قدر اون قدر اون قدر ذهنم از کینه پره، با همچین یادآوری کوچیکی این جوری عنان از کف می دم. مثلا یکی از معدود انگیزه هام از دکتر شدن همینه، منتظرم یه روز به عنوان یه نجات دهنده تنها امیدشون به من باشه و من اون روز همچین سقف دنیا رو رو سرشون خراب می کنم که بفهمن حمل این حجم از کینه این همه مدّت چه قدر سخت می تونسته باشه. بی شوخی می گم، اگه یکی شون بیاد زیر دستم، خیلی خودم رو کنترل کنم از قصد نمی کشمش و بهش می گم گورت رو گم کن تو از نظر من ارزش نجات دادن نداری. کاری از دستم بر نمی آد واسه تو یه رقم.

فقط برن به اون خدایی که می شناسنش، دعا کنن که هیچ وقت گذرشون به دیار من نیفته تا ابد. 

به مامانم این پاراگراف بالا رو می گم، جواب می ده من مطمئنّم تو اینجوری نمی شی. من بچّه م رو می شناسم. تو خیلی دل رحمی! 

که البتّه منم خودم رو بهتر از هرکسی تو این دنیا می شناسم. روزی هم که بخوام فارغ التحصیل بشم، عمرا سوگند بقراط رو تکرار کنم. یه خط صاف و ممتد جای لبام خواهید دید. چون یکی از هدف هام همین بوده از اوّل. می خوام با دکتر شدنم آدم بکشم و خجالت هم نمی کشم. 

باید دقّت بیشتری تو گزینش شون می کردن. با قبول کردن من تو این رشته گل به خودی عظیمی به جامعه ی بشریت زدن.

بله. 

همین.


# آخرین باری که ازین پروانه ضربدری شکل ها روی کاغذ کشیدین کی بوده؟ از همینا که دو تا گلوله می چپونی بالای سرش به عنوان شاخک. من براشون از پایین ریشه هم می کشیدم، و نمی دونم چرا! :)))


نظرات 8 + ارسال نظر
استامینوفن سه‌شنبه 6 تیر 1396 ساعت 22:29

کلا بچه های دلیرستانی خیلی مزخرفن:/قشنگ هارن:))دختر و پسر هم نداره ها وضعیت همینه،فقط میخوان همُ بکوبن...اگر نتونی ج بدی واقعا دوران بدی ه:/
منم شک ندارم که بازم اگر همین کرمانشاهی بیمارت بشه کمکش میکنی:)
+منم براش ریشه میکشم:)))بعنوان پا

ای واااااای.
آره پاهاشه.
حالا فهمیدم چرا اینجوری می کشمش. واقعا هیچ ایده ای نداشتم در مورد این یه رقم خصلتی که در گذر زمان جذبش کردم و یادم نمی اومد چرا...

‌شن های ساحل سه‌شنبه 6 تیر 1396 ساعت 23:28

گیلک خودتو اذیت نکن بخدا این فکرا سمه...می دونم چی میگی یه زمانی شبیه این مشکل برای من پیش اومد همه اونایی که فکر می کردم کمکم میکنن جازدن خیلی وضعیتم بد بود خیلی مشکل داشتم.باز تو می دونستی اونا دوست نیستن ولی من نمی دونستم این وضعیت امروز تورو من 6 ماه هرروز داشتم ولی اخرش چی؟این فکرا خیلی بهت صدمه میزنه به اعتمادبنفست به سلامتیت.اون ادما ارزش سلامتی تورو ندارن.
بعدش تصمیم گرفتم برای زندگی فقط به نیروی خودم و خدا تکیه کنم می دونی چی شد من دوباره قوی شدم و اونا محتاج من شدن ولی من انقدر قوی شده بودم که حتی دیگه بهشون فکر نمی کردم چه برس حرص بخورم هیچ ارزشی برام نداشتن و وقتی زمانش رسید من کمکشون کردم نه بخاطر مهربونی وبخشندگی و این حرفا فقط چون می دونستم نمی تونم تحمل کنم انقدر مثل اونا سطح پایین باشم انتظار من از خودم فقط مهم بود.توام باید خودتو دوست داشته باشی الویت اولت فقط خودت باشی اونا ارزش اعصاب یا توجه تورو ندارن.

اذیت که نمی کنم خودم رو به اون صورت، صرفا خاطرات برام در آن لحظه پر رنگ شده بود. الآن اگه باز ازم بپرسی می گم به کفشم. :))
بعد آخه بحث کمک نیست، بحث اون بیته هست که می گه مرهم اگر که نیستی زخم نزن دل مرا، کمک هم نخواستیم.

چه قدر قشنگ نوشتی، حقیقتا دوست دارم شخصیتم اینجوری بشه در آینده یه بزرگواری نابی توشه ولی به خودم نمی بینم که بتونم این همه کینه رو کنار بذارم. الآن که قشنگ مثل شکارچی کمین کردم.

شایان سه‌شنبه 6 تیر 1396 ساعت 23:46

من قبل اینکه به بلوغ برسم تقریبا مثه.تو بودم ولی نه به این شدت..بعدش که پسری بالغ شدم یکم زیادی نر شدم و قاعدتا کسی با یه پسر که یک و نود قدشه و ابرو خفن پیوسته هم هست سره تیکه بازی رو باز نمیکنه. خلاصه شانسم نیاوردی. بخش جالبش دبیرستان هم اینحاش بود که سال چهارم لقب محلی گرفته بودم، کیلگ انقد مسخره بود..من همش اخم طور و ادا بی اعصابا رو در میاوردم اینام بهم یه چیر میگفتن تو مایه های زبون نفهم!...ظهر که میومدم خونه تا تیم ساعت بهشون میخندیدم...کلا همه چی زندگیم مسخره ست و ادا در آوردنه. حالا هفته دیگه میام سیر حرف میزنیم!!

حالا هی چپ برو راست بیا این قدت یک متر و نودی ت رو بزن تو سر ما. :-"
تو جزوه مون نوشته بود کسایی که قدشون بلنده بیشتر احتمال داره خون به مغزشون نرسه یهو پخش زمین شن. خصوصا از میان سالی به بعد. :-"
بله دنیا همشم دست شما قد بلندا نیست. هار هار هار.
ولی به هر حال الآن من تعریف کنم می پاچی از خنده که حالا همین امسال دم امتحان نهایی ها یکی تو سوپر من رو گیر آورده بود می پرسید عربی خوب بود یا بد بود؟ چند تا دیگه مونده تموم کنید؟ :/ در همین حد من اکسیر جوانی دارم.

شایان چهارشنبه 7 تیر 1396 ساعت 10:05

من هی میگم چرا همش سرم گیج میره..خون به مغزم نمیرسه..مرسی دکتر جان...اصن مسیر زندگیم عوض شد از این به بعد سر و ته میخوابم:دی!
عاقا خوش به حالت من حسودیم میشه اون سری با خاله م رفتیم بیرون.برگشتنی با آژانس اومدیم طرف پرسید به سلامتی نامزدته؟...حالا خاله م ده سال از من بزرگتره..اومدیم خونه بی جنبه انقد مسخره م کرد داشتم میترکیدم. اومده بو برام شهریار میخوند.."پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند.."
خلاصه اگه یکم اکسیر اضافه آوردی واسه منم میل کن
آها راستی چه خبره انقد زیاد مینویسی؟ پارسال که ما بودیم یه کامنت میزاشتیم بعد یه ماه جواب میومد که لولو خوردش..حالا ده ساعت نشده کامنت تایید میکنی..؟؟
ولی خوبه..ادامه بده من برم شرره این تاریخ ادبیاتمو بکنم که داره بدبختم میکنه. جمعه هم آزمون دارم به فنام..فنا

من صورتم جوونه، دلم پیره، روحم که آلوی خشک چروکیده س. توفیری نداره. :))) عین خوناشامای ده هزار ساله که صورت هفده سالگی شون رو دارن هم چنان.

پارسال کلا تهران نبودم، اینترنت هم فقط تو خونه دارم. آخر هفته می اومدم نهایتا می رسیدم یه دالی دالی مختصر کنم دوباره باید بر می گشتم. اصلا واسه همین بود پستام هرکدوم شونصد خط می شد. الآن ریز ریز به خوردتون می دم نمی فهمید. :)))
البتّه هنوزم که هنوزه کلا یهو می بینی ده تا پست رو نمی رسم کامنت تایید کنم از زیر دستم در می ره، الآن رو مود کامنت تایید کردنم انگار.
گفتی پارسال. یادم افتاد اونم چه جهنمی بود واسه خودش. کلا مقاطع زندگی حاصل جا به جایی ست از این جهنّم به آن جهنّم. از جمله های فلسفی نیچه که به من گفت فقط. :))

تاریخ ادبیات قشنگه بابا، باز به یه دردی می خوره. به نظرم خیلی خفنه اسم کتابای مختلف ادبی و نویسنده شون رو بلد باشی. یه جورایی واقعا شاخ می شی تو جمع. حداقل خوشت نمی آد واسه این هدف بخونش. دهن پرکنه همچین. تابستون اگه بیاد، می خوام برم از اون کتابایی که این همه فقط اسمش رو برای تاریخ ادبیات حفظ کردیم، چند تا رو بخونم. شعراش خصوصا.

از این ستاره به آن ستاره...
دری به خانه ی خورشید...
از آسمان سبز...
ا ینا الآن خیلی تو ذهنم بودن و نمی دونم چرا.

به هر حال دشمنت به فنا جوون.

تنها فیلتری چهارشنبه 7 تیر 1396 ساعت 15:19

چرا تو مینویسی و من فکر میکنم خودم :-)؟؟



اوهوم،واقعن فلسفه ی اون دسته از موجوداتی که تو دوران مدرسه به بقیه جفتک میزدن و عراجیف میگفتن رو نفهمیدم...دقیقن نمیدونم چه کمبودی داشتن!!!؟؟!....

من طی این سه سالی که تجربه ی وبلاگ شخصی نوشتن داشتم، به این نتیجه رسیدم که بلاگر ها اکثرا دغدغه ی مشترک زیادی دارن و شاید همین باعث شده که بلاگر بشن و بنویسن و اینجوری هم دیگه رو پیدا کنن.
خدا می دونه عین این کامنت تو رو تا الآن زیر چند تا از پست هایی که از افراد مختلف خوندم، خودم نوشتم.

Jud پنج‌شنبه 8 تیر 1396 ساعت 00:47

سلمان هراتی ،آره؟
من از تاریخ ادبیات فقط همین سه تا حفظم شده بود !
کیلگ...یادت میاد آخرین کامنتی که دادیو؟من چندین و چند بار در طول هفته خوندمش.چند بار خواستم جواب بنویسم نشد.نمیشد.
خلاصه که دیگه از شرمندگی ترجیح دادم ظاهر نشم (ایکون اون میمون تو تلگرام که دستاش روی صورتشه!)

آره، سلمان هراتی.
منم این سه تا دیر تر از همه از حافظه م رفتن بیرون. :))

نیازی به جواب دادن کامنت مذکور نبود فکر کنم، کامنتم اخباری بود. :{
خیلی حس خوبیه که هنوز حس می کنم هستی جود. هرچند تقریبا نامرئی ولی مایه ی دلگرمیه. بدم می آد هر چند وقت یه بار یه نفر از وبلاگش می کنه می ره. خودخواهی کیلگ است دیگر.
(آیکون اختراعی کیلگ که استیکر منفور ترین آدم زندگی طرف را کله پا نشان می دهد که یعنی دشمنت شرمنده.)

Elsa شنبه 10 تیر 1396 ساعت 21:30

کیلگ چهارروز است که نمینویسد و ما به سان دیوانه های بیکاری ک امتحاناتشان به پایان رسیده است،هرروز بلاگ مذکور را رفرش نموده و دست از پا درازتر تب را میبندیم :|

بد عادتمون دادی اژدها جان :(

@shayan
یک و نودیِ کی بودی تو ؟؟؟؟؟

ای وای. :)))
اتفاقا منم بر خلاف همیشه که اکثرا هیچ نکته ی خاصی برای نظر دادن تو وبلاگ ها پیدا نمی کردم و سختم بود، جدیدا وبلاگ ها اینقدر برام کامنت خور شدن که نگو. هی موضوعات مختلفی می آد تو ذهنم که برم زیر پست ها کامنت کنم و به اشتراک بذارم، یکیش وبلاگ خودت، یعنی این شش هفتا پست آخرت واسه هر کدومش هی دلم خواسته بنویسم کلی ولی وقت نمی شه لامصّب حتّی اون تب نظر دادن رو باز کنم. همه رو مجبورم از توی فید ریدر بخونم، بعد مثلا تو فاصله ی ساعت شش تا شش ده دقیقه ی صبحی که شبش به زور به خودم القا کردم بیدار بمونم خر بزنم و مثلا به جای خواب همچین چیزایی به مغزم جایزه می دم چون خواب ده دقیقه ای همون بهتر نباشه. الآن مثلا همینا رو هم در حال جزوه به دست دارم تایپ می کنم.

پدرم داره در می آد...
پدرم داره در می آد...
پدرم داره در می آد...
خودم که نمی دونم چه جوری زنده ام، یعنی برای کنکور هیچ وقت همچین جوری درس نخوندم که الآن! از خود این کنکوریا که هفته ی آخرشونه من بیشتر دارم خر می زنم.
آیا آخر این سوز بهاری باشد؟
فکر نمی کنم. دارم استرس مرگ می شم. واقعا دیگه نمی کشم. و معدلم هم الف نمی شه شاید. هر چی واحد اختصاصی بود مجبور شدم دوباره ور دارم که عقب نیفتم و با دو ورودی همزمان دارم می رم امتحان می دم. تداخل تداخل تداخل... خسته م.
می تونم امتحان کادو بدم بهت اگه بیکاری... جان من بیا یه دو واحدم رو واسم هیفده بگیری کافیه. چی بهت بدم؟ چی دوست داری پاس کنی؟ همه چی داریم. :{
شیرین عقل شدم رفته پی کارش.
کارم به جایی رسیده مامان بابام بهم می گن حالا اگه الف نشد، با هم می ریم از استادات گدایی نمره می کنیم. :/

*یک و نودی ما بوده شایان. :)))) یعنی ما خوشتیپ ترین آدم فامیلمون هم که بابام یا عموم می شن، یک و نودنیستن دیگه.
قشنگ این ژن قدش به درد فرآیند های اصلاح ژنی می خوره.
اتفاقا توی یه شبکه ی اجتماعی بود فکر کنم خوندم، یکی از این مقامات سیاسی یه کشوری اومده بود بلند قد ترین بسکتبالیست زن کشور رو تحریک کرده بود که بیاد با بلند قد ترین بسکتبالیست مرد کشور ازدواج کنن. البتّه تهش نفهمیدم چی شد دیگه بچّه شون.

شایان دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 15:52

من اینور دارم دیوونه میشم همه درسام موندن اینا دارن موش آزمایشگاهی میبینن منو میخوان ببرن اصلاح ژنم کن...چقد نامردین شما....
من درس دارم...من بدبختم...اول ماه به یه دانشگاه تاپه سراسری فک میکردم الان یه قفل و زنجیر خریدم خودمو ببندم به ضریح یه امامزاده داریم شاید پریدسه یه دهاتی درآم..
.
.
@elsa
اردک 3 چه طوره؟!

نه ایده ی شوم خودم بود. :))) السا داشت خیلی صادقانه از ژن هات تعریف می کرد، من اغفالش کردم! (دو نقطه راستگویی و مظلوم نمایی) بعد دیگه نتونستم مغزم رو کنترل کنم در رابطه با اون چرت و پرت هایی که رو اینترنت خوندم.
داشتم ایده می زدم که با ژن تو بقیه ی نسل کوتاه قد ایران رو اصلاح کنیم وگرنه خودت که ماشاالله اصلاح تر از این مگه داریم مگه می شه؟
ولی دیگه چون موافق نبودی همچین این طور که بوش می آد، می گردم یکی دیگه رو پیدا می کنم واسه پیاده سازی ایده های اصلاح ژنیم. فقط بعد فردا پس فردا نیای بگی چرا قیافه ی نسل جدید به من نرفته؟
جدای از شوخی اون دو تا بسکتبالیست هم مطمئنّم تا الآن طلاق گرفتن از هم ژن هاشون به فنا رفته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد