Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کلید کولر

   بابام داشت می رفت سر کار و خداحافظی کرد، بعد من در همون لحظه تصمیم گرفتم بلند شم برم کولر رو روشن کنم.

هیچی دیگه فکر کرد به خاطر خداحافظی و بدرقه ش دارم همچین کاری می کنم. کلی از دور نگاهم کرد و با آغوش باز منتظرم بود تا از اون سر خونه برسم بهش، بعد که دید مسیرم به سمت کلید کولر کج شد، خورد تو پرش. پدر لب و لوچه آویزون دم صبحی.

یعنی می خوام بگم همدلیه که موج می زنه. و احساسات عمیق من به اعضای خانواده.


البته بگم این مساله ی  خداحافظی کردن هنگام خارج شدن از خانه و پیامد های آن خیلی هم متوجه من نیست. نخونید با خودتون بگید چه سنگ دل یا چه بی نزاکت. من یه زمانی خیلی حساسیت داشتم روش چون همیشه فکر می کردم شاید اون کسی که از در داره می ره بیرون دیگه هیچ وقت برنگرده و همیشه باید خیلی گرم با هر کسی که می خواست از خونه خارج شه خداحافظی می کردم و بدرقه ش می کردم. ولی طی گذر زمان پدر و مادرم خیلی عادی و بدون خداحافظی و بدون اینکه براشون مهم باشه بارها خونه رو ترک می کردن. خیلی وقت ها پیش اومده  من دم درب ورودی نشستم ولی بازم  بی توجّه از خونه  زدن بیرون. دیگه الآن اونی که خوندید ورژن تطابق داده شدمه.

نظرات 2 + ارسال نظر
Elsa پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 12:54

عااااقاااااااا
هرچقدم که قبلا بی توجهی کرده باشن ولی اگه جات بودم وقتی میدیدم اشتباهی فک کرده،واقعا میرفتم سمتش و یه خداحافظی میکردم باهاش(حالا نه چندان گرم که شک کنه)
واقعا برای بابات غصه ام شد :(

خب آره دیگه، طبیعتا بعد روشن کردن کولر همین کار رو کردم. :))

شن های ساحل سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 22:28

یه مقداری دلم برای پدرت سوخت می دونم چیزی که عوض داره گله نداره ولی وقتی پدر و مادر سنشون بالاتر میره احساساتی تر میشن کم کم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد