Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

kilgh bits in ma chipset - ep five

   احتمالا اون روزی که خدا داشت تیکه ای از روح خودش رو تو وجود من فوت می کرد، سرفه ای چیزی ش گرفته بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
استامینوفن چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 16:48

مینیمال نویسی به وبلاگت نمیاد.

:)))) چرا؟ چون از روز اوّلی که اینجا رو خوندین پست های مینیمم ده هزار خطّی داشته؟ :))))
یا نکنه تریپمون به می نی مال نویسای شاخ نمی خوره؟
والا ما به قصد مینیمال نیومدیم جلو. بلد نیستیم اداش رو در بیاریم حتّی. ولی ولی ولی.... فکر است گاهی رخنه می کند.
پ.ن: خیلی معلومه که بلد نیستم؟ :))))))))))))))))))))

شن های ساحل چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 18:03

نخندیا من درست نگرفتم چی گفتی؟!!!:))))))
مثلا کمبود روح داری یا روح زیادی داری ؟:)))))

می خندم چون خودم هم نمی دونم چی نوشتم. :)))) صرفا دلم می خواست نوشته بشه قبل اینکه یادم بره!
ولی عمیق تر که بشیم معنیش میشه همونی که گفتید احتمالا.
قطعا حسّش کردی دیگه، گاهی که دو و بری هات رو نگاه می کنی و با خودت می گی واقعا چرا من اصلا از درون قدر نوک قاشق چایخوری شبیه اینا نیستم؟ حالا نمی دونم کمبود تکّه های روحه یا مقادیر اضافه ش هست که اینجوری آزار دهنده می شه برام.
باورم نمی شه، صبح داشتم با گل های لاله ای که جدیدا همیشه از کنارشون راه می رم حرف می زدم، بعدش هم سعی کردم از توی سنگ فرش های کف پارک، صورت فلان شخصیت که تو ذهنم ساختمش رو ببینم. یه پیرمرد گدایی هم بود، دلم خواست برم بشینم کنارش و مثلا واسه یه هفته باهاش زندگی کنم. بعدش فهمیدم خیلی وقته این کارا رو می کنم و حواسم نیست و بعدترش فکر کردم که احتمالا اکثر بچّه ها که همین مسیر رو می آن ابدا همچین فکر هایی نمی آد تو سرشون. فازم خیلی شبیه دور و بری هام نیست. گاهی از این تفاوت خوشم می آد و مثلا حس می کنم یه موهبت اضافه ای دارم، گاهی هم واقعا خسته ام می کنه و نمی تونم از مقایسه کردن خودم با بقیه ی آدم ها دست بردارم و احساس می کنم کمبود دارم! فکر کردم خب چی باعث شده که من اینجوری شم، به نتیجه ی خاصی نرسیدم... انداختمش گردن خدا!

شن های ساحل چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 22:17

می دونم چی میگی یه احساسی شبیه بهش دارم با کمی تفاوت.قبلا فکر می کردم نسبت به بقیه شاید کمبود دارم حتی دوست داشتم حس کنم نرمال تر هستم یعنی سعی کردم مثل بقیه باشم ولی اشتباه بود چون خیلی بیشتر از اینکه خودت باشی خسته ات میکن بعدا فهمیدم نه کمبود نیست فقط از بقیه بیشتر حس می کنم بعضی وقتا خسته کنندس بعضی وقتا دردناک ولی باز بهتر از اینکه خودت نباشی چون وقتی سعی می کنی مثل بقیه باشی میشی مرده متحرک انگار که همه احساس هات قطع می کنی.همون بهتر بندازی گردن خدا چون بیشتر شبیه یه هدیه اس که باید یاد بگیری چطوری ازش بعنوان محرک استفاده کنی یکم شمشیر دولبه اس باید سیستم خودت دستت بیاد....ببخشید دست و پا شکسته توضیح دادم

کامل و جامع مثل همیشه و نمی دونم چرا از نظر خودت دست و پا شکسته. درک می کنی دیگه، چی بگم؟
آه، رسما ورود خودم رو به اون دوران مرده ی متحرک بودن تبریک می گم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد