Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

از ماست که ماست و خیار

   به سان قاشق در عسل(خر در گل) گیر کردم. هر دو ثانیه یک بار با خودم تکرار می کنم، این چه کاری بود که من کردم... که من کردم... که من کردم. که لعنت بر... جا زدم شدید. دارم سکته می کنم و بی تعارف اصلا حس و حال خوبی ندارم. اینقدر تو قوطی که نه خندوانه و نه بازی یووه بارسا رو هم ندیدم حتّی. پای بازی نشستما، ولی نتونستم تحمّل کنم بی حرکت یه جا نشستن رو. می تونستم برم باهاشون بدوم مثلا... فلذا خاموشش کردم بی هدف تو خونه ول چرخیدم و استرس کشیدم. الآن رفتم دیدم به به سه هیچه و بارسا سوراخ شده شدید. که اینم به کفشم. به هر حال عمرا نمی تونم بین بوفون و بارسا یکی رو انتخاب کنم.  فقط دلم می خواد کوله م رو بردارم و فرار کنم  و وقتی برگردم که همه ی سر و صدا ها خوابیده باشه و بهار تموم شده باشه دیگه هیچ خبری از هیچ چیز و هیچ کس نباشه.

که من سعی می کنم بهار رو دوست داشته باشم، ولی اون منو دوست نداره. چرا اینقدر شلوغ پلوغی آخه؟ 

یکی بیاد این حس لعنتی رو از ته دلم برداره ببره پرت کنه جلوی گربه سیاهه ی کنار سطل آشغال. هی به خودم می گم دیگه لعنتی هیچی وحشت ناک تر از شب مرحله دو نیست که... ولی دلم. آخ دلم. خدایا من زنده بمونم تو این یه هفته اگه وجود داری. 


پ.ن: اندر احوالات دانشجویی که یه هفته ی فوق العاده شلوغ پلوغ براش دام پهن کرده و واقعا حس می کنه که نمی کشه.

*نمی شه فریز شم همین الآن؟


نظرات 2 + ارسال نظر
شن های ساحل چهارشنبه 23 فروردین 1396 ساعت 09:14

چی شده کیلگ؟چرا انقدر استرس؟امتحان یا نمرات یا کارهای عقب مونده؟انقدر به خودت استرس نده که حالت بد بشه.نگران نباش می دونم از پسش بر می آی :)

شن های ساحل! :)))) من که می دونستم تو اوّلین نفری هستی که می آی واسم کامنت می ذاری که چه بلایی سرم اومده که دوباره پست آشفته دارم می نویسم، برای همین از قبل دستت رو خوندم و پی نوشتش کردم که بدونین واقعا هیچ چیز شاخی نیست و طبق معمول فقط مغزم داره پیاز داغ می زنه توش.
سالمم، نفسم می کشم، کسی هم نمرده. :))) فقط خودمو اینور اونور زیادی درگیر کردم بعد دارم چوبش رو می خورم، امتحانا و واحد هایی که برداشتم هست، بعد قول کارهایی که به این اون دادم تا انجام بدم هست، صحبت کردن با استادام هست، خود کلاس های حضور غیاب شونده م هست که این خودش یه غول جداس چون مجبور بودم همه رو روی هم روی هم بردارم و باید در یک لحظه چند جا باشم، تازه یه چند جا باید برم تو این هفته که از قبل عید برنامه هاش فیکس شده بود و از زیر اونا هم نمی تونم فرار کنم. همون لحظه هم که اومدم پست رو نوشتم فهمیدم یه برنامه ی سنگین استرس زای دیگه هم به کارام اضافه شده که تقریبا زورش به همه ی اون بالایی ها می چربه و اصلا حواسم بهش نبود. خیلی همه چیم با هم تداخل پیدا کرده و دست خودم هم نبوده به اون صورت. بعد اینا همه یه ور قضیه س، اونورش اینه که اکثر کارایی که باید انجام بدم نیازمند برقراری حجم زیادی ارتباط و حرف زدن با آدمای اطرافم، استادام و هم کلاسی هامه که این خودش می تونه یه لال مثل من رو به مرز جنون ببره.
خلاصه فقط می تونم بشینم منتظر بشم که بگذره. چون اینقدر دیگه استرس به فرجام رسوندن این همه کار رو با هم دارم که اصلا نمی تونم روی هیچ کدومش تمرکز کنم.
جالبیش اینه که به غیر از دو سه مورد، بقیه شون همه یه جوری به دانشگاه مربوط می شن. برای همین اگه با موشک دانشگامون رو بزنن، یهو میزان دغدغه هام از صد به صفر می رسه راحت می شم. خلاصه اگه کلید موشک اتمی ای چیزی داری، دریغ نکن. :)))
مرسی از انرژی مثبتت.

شن های ساحل چهارشنبه 23 فروردین 1396 ساعت 11:52

موشک ندارم اگه داشتم بهت قرض می دادم :))))...می دونم چی میگی یه زمان هایی هست که از شدت شلوغی برنامه کارهام میخوام سرم بکوبم توی دیوار :))))مخصوصا که بزرگتر که بشی چند وظیفه ای میشی چند تا وظیفه توی چند تا زمینه مختلف مجبوری انجام بدی...ولی راستش انقدر عادت کردم به شلوغ بودن روزهام که الان با روزهای بیکاریم احساس خوبی ندارم انگار فعال بودن احساس خیلی بهتری داره.....
حالا راه حل من برای همچین مواقع شلوغی....من برنامه یک هفته مو می نوشتم که هر روزی دقیقا باید چه کاری در چه زمانی انجام بشه و چقدر طول میکشه و حتی درصد خطا هم براش میزاشتم مثلا اگه بیشتر طول کشید یا توی ترافیک موندم.روزهای خیلی شلوغ از اول صبح می نویسم چه ساعتی باید بیدار بشم چقدر زمان صبحانه و حاضر شدن می تونم داشته باشم چه وسایلی بردارم چی بپوشم ناهارم چی باشه اگه قرار حرف مهمی با کسی بزنن چی باید بگم و چرا و چه دیدی به موضوع باید داشته باشم قرار من به طرف مقابلم کمک کنم یا اون میخواد به من کمک کن حتما باید دید مثبتی به کل روزم داشته باشم حتی اگه نگران باشم چون این حس مثبت بقیه هم حس می کنن و راحت تر باهات کنار می ان.برنامه اول صبح و اخر شب معمولا ثابت ولی اون بازه زمانی وسط روز متغییر که دست خودتم نیست ولی بازم میشه برنامه ریزیش کرد.پس حتما برنامه ها و کارهاتو بنویس فکرهاتو بنویس حرفی که به بقیه میخوای بگی بنویس تا بعدا راحت تر بهشون بتونی بگی.و حتما این کار انجام بده چون استرس وقتی بهش توجه نمی کنی می تون با خودش ترس بیاره و ترس می تونه فلج کن.الان شاید فکر کنی کاری نداره یه جوری انجامش میدم ولی بدونبرنامه از نتیجه راضی نباشی.پس برنامه تو بنویس حتی اگه بعدش بازم بترسی دست کم شجاعت انجامش داری.:)

راستش منم تو دبیرستان به شلوغ بودن برنامه هام عادت داشتم غریب نیست برام. ده تا ده تا با هم هندونه بر می داشتم. ولی انصافا دیگه نمی تونم در آن واحد سه جا باشم خب... زمان بر گردان می خوام! تداخل ها دیوونه م می کنن. راستش فکر کنم وقتشه اولویت بدم بهشون و از یه سریا فاکتور بگیرم چون الکی فشار غیر معقول و روانی به خودم دارم وارد می کنم فقط. دیگه مسافر زمان که نمی تونم بشم! هوووووف. (سرش را به سمت دیوار نشانه می رود...)
ولی وای چقد این ایده ی نوشتن ایده ی خوبی بود. حتما عملی ش می کنم. خصوصا اون تیکه ی حرف هایی که باید برم به آدما بزنم رو. خیلی کمکم می کنه، حداقل شب ها می تونم موضوع خوابم رو یه چیز دیگه انتخاب کنم اینجوری. :)))
نمی دونم تا چه حد زمان بندی می تونم بکنمش ولی می تونم ترتیبشون رو حداقل بیارم رو کاغذ که خیالم راحت شه یکم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد