Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

همین که؛

باران هی می زند به فلسفه ات...

همین که؛

باران آهسته می کند خفه ات...


اگه بعدا که به پیری رسیدم یه جوونی ازم پرسید از کِی...؟

بهش می گم از شب چهارشنبه ای که بیست و هفتم بهمنِ نوزده سالگی م می شد.

اگه بعدش بهم گفت از کی...؟

می گم از صدای گرم شاعری در کیلومتر ها کیلومتر ها دور ترِ یه سرزمین سرد...

بعدش اگه بهم کلید کرد و گفت ولی کیلگ! آخه چه جوری...؟

براش توضیح می دم که کلّش حدود یه دقیقه بود، اوّلش هیجان زده شدم و تو آینه چند بار تند تند پلک زدم و نفس عمیق کشیدم و گوشام رو تیز کردم. بعدش بغض کردم و ابروهام رفت تو هم و ولوم رو زیاد تر کردم... تهش که حرفاش تموم شد دیدم  اشکم در اومده.


   بعدا بیشتر درباره ش می نویسم. الآن فقط هیجان زده ام و فقط دلم می خواد شایان بی کار بود که رو سرش خراب می شدم و کلّی باهم درباره ش حرف می زدیم. راستش دوست موسوی خون دو آتیشه ی دیگه ای ندارم. :))  اگه مثل بقیه می بودم، تا الآن باید ده جا پستش می کردم و واسه این و اون قر و قمیش می اومدم. آدمش نیستم ولی هر چند دارم از فوران احساساتم که الآن سر باز کردن به بیرون می ترکم.

   هنوزم باورم نمی شه که مزخرف ترین سوال دنیا رو ازش پرسیدم و قشنگ ترین جواب رو بهم داد. بدون هیچ تمسخر و خورد کردنی، بدون متهم کردنم به بچّه بودن یا نفهم بودن، بدون جواب های کلیشه ای که از همه شنیدم همیشه. جوابی که در کمال بی منطق بودنم، نمی تونم توش نه بیارم. درست مثل جواب های غَفی.


   راستش خیلی وقتا بوده تو زندگی م آرزو کردم که ای کاش زمان حیات یه سری آدما  زنده بودم و یه سری سوال های خاصّی که تو دلم مونده رو می تونستم شخصا ازشون بپرسم. خب تقریبا مطمئنّم که به احتمال قریب به یقین، الآن ورژن گذشته ی یکی از زندگی های آینده م هستم که آرزوش برآورده شده.

برای اوّلین بار تو زندگیم احساس بزرگ شدن می کنم. با همون یک دقیقه حرف زدنش حس می کنم که از امروز به بعد می تونم به خودم اجازه بدم که بیست سالم بشه. دوستش ندارم، ولی می تونم بپذیرمش. راستش  هیچ برنامه ریزی ای واسش نکرده بودم و خیلی یهویی شد و چه یهویی شیرین و قشنگی شد.


   اگه یه روز تونستم اون قدری خفن بشم که کتاب چاپ کنم بدم دست ملّت، قطعا یکی از کتاب هام تو صفحه ی دوّمش بعد به نام خدا، نوشته شده :

برای سیّد مهدی موسوی،

که در یک دقیقه

یادم داد،

چگونه...


+ از اتاق فرمان اشاره می کنن که ولنتاین هم بوده. عاشقمون کردی رفت پی کارش سیّد.


پ.ن: راستش دوباره که پستم رو خوندم دیدم نمی تونین سر دربیارین چی می گم. ساده س. دیدین این آدمای مشهور گاهی برای ارتباط با طرف دارهاشون در مواقعی که بی کارن یه جلسه ی پرسش و پاسخ توی توییتر یا حالا فیس بوک برگزار می کنن؟ خوب شاعر ما هم همین کار رو کرد. ما هم خیلی مسخره مسخره رفتیم یه چیزی پرسیدیم و اصلا هم فکر نمی کردیم حتّی به دستش برسه چه برسه به اینکه بخواد بخوندش و بهش فکر کنه و جواب بده بهش. هلو ترین جواب رو با تو دماغی ترین صدای ممکن برام آپلود کرد که از خاطره ش هنوز که هنوزه گوشه ی چشمم خیس مونده. دوسش داشتم، ولی الآن که فهمیدم مسیر های فکری مون اینقدر شبیه همه دیگه نمی تونم از فکرش بیرون بیام.

و اینکه درسته من خیلی از فاکتور های عادی زندگی یه نوجوون رو تا به اینجای کار نداشتم، ولی سورپرایز های این شکلی هم زیاد داشتم که اون طور که بوش می آد می ارزیده به از دست دادن یه سری چیز ها.

نظرات 10 + ارسال نظر
فائـــــــزه چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 02:10

مهدی موسوی رو منم دوست دارم:)
حتی دو تا از تیکه شعراش پروفایل تلمه:)
حتی یه بار یکی از شعراشو اون که میگه "در من دراکولای غمگینیست...میفهمی"رو خوندم و ضبط کردم :)
ولی متاسفانه پاک شد:(

گفتی شایان یادم اومد که چقدر دلم برا پستاش تنگ شده:(

فائـــــــزه چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 02:11

تاریخ و ساعت این پستت 27 بهمن 1:17
احوال جناب هفت دوسته هفت پرست:))

شن های ساحل چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 09:37

چندتا از شعرهاش خوندم جالب بود من هنوز فریدون مشیری ترجیح میدم

Jud چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 15:26

#دیدار با یک سلبریتی اند ایون مور!
؛)

دقیقا جود، دقیقا. یاد پست خود خودت افتادم. :))

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 18:40

خیلیییی اتفاق خوبی بوده:)

آره می بینی خالی جان؟ هنوز بعد گذشت دو روز بهش فکر می کنم.

استامینوفن پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 22:16

دارم فکر میکنم کدوم نویسنده یا سلبریتی باعث میشه اینقدر خوشحال بشم و به عرض برم

"به عرض برم."
یعنی چی؟ اصطلاح جدیده؟
خب حالا فکر کردن ها جواب داد؟ :£ کدوم نویسنده؟

استامینوفن جمعه 29 بهمن 1395 ساعت 19:03

عرش:|
هیچ کس واقعا:))))))

نکته ش اینه که من حتّی تو اون مرحله در تفسیر کامنتت پیش رفتم که از خودم پرسیدم:
"مگه من به افق رفتم که این می خواد به عرض بره؟" :))

تازه کیلگارای حاذق با این مهارتش اینجا نشسته، می فرمایند هیچ کس. :))) نچ نچ نچ. :{

لیمو شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 00:23

میگم منم,من منم :)))
خالی من بودم :))) اسممو یادم رفت

کم کم همه تون دارین این سندرم نویسنده ی بی نام رو می گیرید.
نکنین این کارو با ما. گناه داریم آقا. :)))

استامینوفن شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 15:07

:|||||
واقعا هیچی نمیشه گف در برالر اعتماد ب سقفت:/
+تولدت پیشاپیش مبارک ژوزف /کیلگارا:)))بیست سالگی ارومی داشته باشی

عخی. :)) دو اسم دوست داشتنی م کنار هم.
خوشم نمی آد از این عدد جدید ولی تا چند روز دیگه مجبورم بپذیرم دیگه چه می شه کرد پیر شدم رفته. پیشاپیش سپاس. :{

استامینوفن شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 15:10

*برابر

سلطان غلط املایی حروف هم مکان کیبورد... :-"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد