Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یکم هم کپی پیست کنیم....

متن زیر رو طی اینستا گردی های گاه و بی گاهم (در مسخره ترین و غیر قابل باور ترین هش تگ هایی که به ذهن یک آدم می رسد...) پیدا کردم.

باورتون می شه اونقدری عاشقش شدم که دارم پستش می کنم اینجا؟


   آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود، با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی شان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: "بلیط نداری سوار نشو!"  و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود.

   جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همان جا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه ی آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون کوفت دارد و مسئول زهر مار. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچّه بودم. بچّه ای که حسرت داشت. بچّه ای که نمی دانست توی برگه ی آرزوها باید چه بنویسد. بچّه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد.

   من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم: "من آرزو دارم یک دوچرخه ی قرمز داشته باشم تا حدّاقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه ی مدرسه ساندویچ کالباس بخرم." چه می دانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است؟ چه می دانستم بقیه منتظر ظهور امام زمانند؟ کف دستم را که بو نکرده بودم!  فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه ی آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه ی قرمز دست دوم توی حیاط خانه ی قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: "همه ی بچّه ها آرزوی سلامتی پدر و مادرشون رو دارن. اون وقت توله ما ..."

   دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه ی آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود؛ سلامتی پدر و مادر بوده و انتظار ظهور امام زمان.

   از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه ی آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه خود مادرم را قبل از این ها خدا برده بود...

<<مرتضی برزگر>>


پ.ن اوّل: کمودور رو سرچ دادم؛ شما هم بدونین(اگه نمی دونین). از اون رایانه قدیمی هاست که جزو اوّلین رایانه های راه پیدا کرده به خونه های ایرانیه.

پ.ن دوم: خیلی تکراریه یا بار اوّلی بود که خوندینش :-؟ معمولا خیلی پیش می آد زیرخاکی ترین چیز های ممکن که ده دور تو وایبر و تلگرام و اف بی و اینا شیر شدن رو بعد از N  سال پیدا کنم و به سرعت به اشتراک بذارمشون با یه سری آدم و فکر کنم خیلی هنر کردم با پیدا کردن همچین چیزی مخوفی! :-"

پ.ن سوم: اگه می دونستم این جناب برزگر کیه و کتاباش چیه حتما یه ناخنکی هم به آثارش می زدم تو نمایشگاه کتاب. تو اینترنت هیچ چیز به درد به خور و قانع کننده ای یافت نشد.

پ.ن چهارم: و منی که گویا قراره با صد هزار تومان تمام کتاب های نمایشگاه کتاب رو جمع کنم بیارم خونه مون. :|

پ.ن پنجم: یکی از بازدید کننده هام بود؛ حنا.اینجا یه زمانی یه کتابی از یه آقای رمضانی نامی رو بهم معرفی کرده بود بخونم! خب می خواستم بگم اگه قراره ناشر و نویسنده ش پیدا شه الآن وقتشه ها!!! شدیدا نیازمند یاری سبزتان هستیم. نمایشگا کتاب داره شروع می شه!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
تنها پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1395 ساعت 15:39

میتونم بگم فوق العاده
و بسیار تاثیر گذار
سپاس از کپی پیستت

سپاس از انرژی ت! :{

ی خاننده خاموش پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1395 ساعت 15:48 https://www.instagram.com/morteza.barzegar/

سلام! من اینو نخونده بودم ولی سبک نوشتن خوبی داره و بعضی وقتا نوشته هاشو دنبال میکنم ،کتاب هم نمیدونم داره یا نه ولی ادرس اینستاشو دارم!

خیلی ممنونتم بابت همون یه آدرس خاموش جان!
جدا ارزشش رو داشت که از خاموشی در بیای این یه بار رو.
مرسی مرسی مرسی! کلی شادمانم کردی.

ی خاننده خاموش جمعه 10 اردیبهشت 1395 ساعت 21:27

خاهش :) خوشحالم خوشحال شدین

سپاس! خوش حالم که خوش حالم کردی. :))

مرتضا برزگر سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 ساعت 09:40 https://www.instagram.com/morteza.barzegar/

یکی از رفقام وبلاگت رو معرفی کرد بهم. ممنونم از محبت و دوستیت و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی

جناب برزگر! (که البته امیدوارم همان جناب برزگری باشید که من می شناسم و از این شوخی های مضحک اینترنتی نباشد که هر که دلش خواست خود را دیگری معرفی می کند.)
می دانید خیلی حس خوبی است که می بینم به اینجا سر زدید. من یکی از همان شصد و اندی نفری هستم که برای پست های شما لایک می زنند و راستش را بخواهید اگر از نظر احتمالاتی بخواهم بررسی کنم تا به این جای کار خیلی خوش شانس بوده ام که از میان آن شش صد نفر به صورت اختصاصی یک پیام از شما دریافت کرده ام! :))
راستش افتخار خواندن آثار شما چند صباحی ست که نصیب بنده شده و تا قبل از آن شما را نمی شناختم.
ولی خواندن همین پاره متن نوشته شده کافی بود تا به اندازه ی وقتی که به من اجازه داده می شد سبک نوشتن شما را مطالعه کنم و باور بفرمایید به دور از تملق و چاپلوسی می گویم حقیقتا لذت ببرم.
خیلی مایل بودم بدونم که کتاب یا مجموعه ی آثار خاصی دارید که بیشتر بتوانم کشفتان کنم یا باید به همان صفحه ی نقلی اینستاگرام اکتفا کنم؟ اگر باز هم اینجا را مزین فرمودید خوشحال می شوم جواب را بدانم. اگر هم که دیگر سعادت نداشتم خود از طریق ایمیل مزاحمتان می شوم.
راستش واقعا لذت می برم از ارتباط با نویسندگانی که خیلی خوب بلدند آب بپاشند روی آتش دلم. نوشته هایی که انگار خود خودم آن ها را قلم زده ام و البته همیشه رشک می برم که چرا من چنین شاهکار هایی را قلم نزده ام...
شک نداشته باشید که از نقطه ی زمانی ای که اون پست رو تایپ کردم به بعد، رفتید توی لیست نویسنده هایی که حس می کنم باید به همه معرفی شون کنم تا خیلی بیشتر از الآن شناخته بشن. به نظرم همه حق دارن از این قطعه های کوتاه ادبی تون به اندازه ی من لذت ببرن.
به روز و پاینده باشید؛
خواننده ی همیشگی تان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد