Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ماه

یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که وقتی از کنار میدون آزادی رد می شی دلت بخواد با اون همه ابهت،چهار تا پایه ش رو از زمین بکنی و  بغلش کنی.

وقتی از ترمینال تو راه خونه ای به امشب فکر کنی... و برج میلادی که طی چهار شب آتی می تونی با نگاه کردن بهش کم کم خوابت ببره.

و به آرامش اون لحظه ی پر امنیت. اینکه چقدر دلتنگش می شی وقتی یه شب نمی تونی موقع خواب نگاهش کنی.


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که تنها تنها راه بری و به آسمون خیره بشی.

به یه قرص سفید کامل...

و با هر بار دیدنش کلی شعر بیاد تو ذهنت_با هم میکسشون کنی!_ و بی خیال از ترس اینکه فکر کنن دیوونه ای با خودت زمزمه شون کنی:


-چرا گرفته دلت؟ مثل آنکه تنهایی...

-چه قدر هم تنها.

-خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی...!

-دچار یعنی...؟

-عاشق...

و فکر کن که چه تنهاست ماهی کوچک،

اگر دچار آبی دریای بی کران باشد...

یاد من باشد تنها هستم؛

ماه بالای سر تنهایی ست...

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه...؟!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که یادت بیفته اولین بار شعر مسافر سهراب رو از تو کتابی خوندی که عمو احمد بهت داده بودش.


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که یه پیرمرد علیل رو ببینی. لنگ زدنش رو. اینکه هر قدم راه رفتن براش مثل یه جام زهره. اینکه چه قدر سخت سوار اتوبوس می شه.

اینکه تنها کاری که می تونی بکنی ریشه ریشه شدن یه چیزی در درونته و نه بیشتر!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که تو راه خونه یه کیف کوچک پیدا کنی و با خودت بیاریش خونه. ببینی توش یه دسته کلیده!

بعد یکم بیشتر کاوش کنی ببینی یه جیب مخفی داره.

جیب مخفی ش رو باز کنی و یکی از اولین های زندگیت رقم بخوره:

اولین باری که مواد مخدر رو از نزدیک می بینی.

بعد بشینی با پدر کاوش کنین که چی می تونه باشه. عکس بگیری باهاش حتی!!!!

بوش کنی و حالت به هم بخوره... و تا همین الان هم چنان حس دل و روده ی در هم رفته داشته باشی.

نهایتا پدر حدس بزنه که یحتمل حشیشه!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که اصلا فاز خودت رو نفهمی. اینکه دقیقا چه مرگت شده!!!

صرفا موهوم به خودت بگی:
بگذران.... که می گذرد کیلگ.

بگذران.

نظرات 4 + ارسال نظر
reza سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 23:32 http://shadyakh.blogsky.com

:{

Shayan چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 12:51

He shabayeh Fiji ke he's minion khab minion vali bidari..
Zendegie man Alan Barak..to khab zendegi mikonam , roozamo kabobs mibinam..

زندگی من تو تابستون اعلام نتایج همین بود.
فرق بین خواب و بیداری رو نمی فهمیدم.
به هر حال... گویا کنکور باید گه ترین خاطرات رو همیشه با خودش رقم بزنه و هیچ کی دل خوشی ازش نداشته باشه.

شن های ساحل شنبه 7 آذر 1394 ساعت 17:57

بوشم کردی!!!خوب مواد مخدر بو نمی کنن که !!! برای همین انقدر احساسی نوشتی...منم از این شب های پیاده روی خوشم می اد

:))))))))))
ایول تا حالا به اینش فکر نکرده بودم.
شاید واقعا از اثراتش بوده اینجوریم کرده!
شاید آی واز این هپروت...!!!

آبان داد چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 09:57 http://saatsheni.blogsky.com

یه درصد فکر کن یو ور این هپروت! :))))))))) حال خوبی بود؟!
منم میخوام برم این هپروت! :||||||

آقا جدی جدای از شوخی آی وازنت این هپروت.
اون باید تزریق بشه تو رگ که بری تو هپروت. من فقط اندکی بوش کردم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد