Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اصن به درک! همتون تریپ دپ وردارید...

می دونی چیه وب؟

خیلی برام سخته که همه ی همه ی همه ی همه ی همه ی اطرافیانم خسته اند و هی نق می زنند و غُر روانه ی بازار می کنند. و من مدام مجبورم امید بدهم و شادی را به زور در وجودشان تزریق کنم... حتی پدرم که شب ها بدون غذا خوردن ولو می شود مثل مرده ها و به راستی اگر خر و پف نمی کرد فکر می کردم از نفس کشیدن هم خسته است! حتی مادرم که زندگی اش بین کار و جم تی وی در نوسان است! حتی معلم هایم که دیگر برای خودشان درس می دهند نه برای ما! و همه ی مدرسه... و همه ی مشاور ها و ناظم های پیش دانش گاهی که منتظرند امسال هر چه هست سریع تر بگذرد!

اصلا من هم خسته ام...

مگر چه قدر توان دارم این همه آدم را شاد نگه دارم؟ هی برایشان یادآوری کنم که لعنتی ... داری از دست می دهی ثانیه هایت را... مگر چه قدر زندگی می کنی که همه اش را نق می زنی؟ خم به ابرو می آوری؟

اصلا خسته شدم آن قدر به این و آن لبخند زدم تا آن ها هم کمی از نقاب دو نقطه خط صافشان را کنار بگذارند... لب هایم کش آمد. هه! یاد مردی که می خندید افتادم... البته باید باشه کنکوری ای که می خندید!!!!

از این شتاب زدگی "م ت ن ف ر م"...

به راستی هر شتابی نوعی شتاب برای رسیدن به پایان است بدون لذت بردن از مسیر! و می دانیم که مرگ پایان پایان هاست! پس هر شتابی نوعی شتاب برای مرگ است...

شما دوست دارید بمیرید... من تک و تنها هم که باشم، هستم! نمی خوام بیشتر از اینی که هست به مرگ نزدیک بشم!

نمی دانم چه شد و چه طور شد و کی شد که درجه تبم این همه با آدم های دور و وریم فرق کرد...

آن ها تب می کنند من لزر،

من تب می کنم آن ها لرز!

+شاید فقط کبوتر پشت پنجره ی اتاق که الان سر و گردن می آید و روی سکو این ور آن ور می رود این ها را می فهمد!!!


نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 19:49 http://algorithmic.blog.ir

اگر خوشحال میشی من عصبانی و ناراحتم و این مانع از این میشه که خسته باشم. که خودش مشکل را تشدید می‌کند.
من هم کنکور دکتری دارم تازه همین هفته هم هست ولی مثل تو بهانه نمی‌گیرم.
تو این کتاب مردی که می‌خندد را خواندی؟ من خریدمش ولی فقط توانستم فصل اولش را بخوانم که یک جنازه را تویش قیر ریخته بودند و آویزان کرده بودند که عبرت بقیه بشود و یک بچه که جایش گذاشته بودند این را می‌دید و می‌ترسید و می‌دوید.

اتفاقا هر کسی در و بر من بهانه می گیره جز خودم!!! من از بهانه های اطرافیان خسته ام همین... وگرنه چرا باید بهانه بگیرم؟ زندگی بر وفق مراد و درس و درس و درس... جدا برای من بهترین زندگی همینه!
امیدوارم که دکتری را بترکانید به صورت کاملا خفن طور!
آقا یک سرچی دادیم به نت. کاشف به عمل آمد که فردا 15 اسفند آزمون دکتری ست... بس آرزویم را اصلاح می کنم: امیدوارم فردا این موقع در حال قهقهه زدن باشید از ته دل!
منم مردی که می خندد رو نخوندم... کلی بهم پیشنهاد شد که بخرمش و اینا ولی به قدری در گیر بودم تو دبیرستان که فقط طبق سلیقه ی خودم کتاب خوندم! ولی شنیدم که یه نفر بوده که به عنوان یه دلقک لبخند رو رو دهانش دوختن و این همیشه لب هاش به فرم خنده ست... البته الان قاطی کردم!!! نمی دونم... شایدم اینی که گفتم مال کتاب "عقاید یک دلقک" هست!

Hopeful پنج‌شنبه 14 اسفند 1393 ساعت 19:08

سلام دوست من
الان که دارم فکر میکنم میبینم منم زمان کنکور از این افکار و احساساتی که الان داری بی بهره نبودم. میگذره رفیق نگران نباش. زندگی روشن تر و زیباتر از چیزیه که الان میبینی

ممنون از نظر...
ولی عایا لازمه که تاکید کنم:
می خوام صد سال سیاه نگذره؟!
من با تمام وجودم چنگ انداختم به لحظه هایی که مثل آب از کف دستم می ریزن!!!

Bluish جمعه 15 اسفند 1393 ساعت 22:52 http://bluish.blogsky.com

زین خَلقِ پرشکایتِ گریــان، شدم ملول/ آن های و هوی و نعره‌ی مستانم آرزوست

خیلی بیش از حد آرزوست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد