کاش همه می تونستیم مثل آلیس به چیزایی که نمی خوایم نه بگیم... برای خودمون زندگی کنیم.
ای کاش این قدر ordinary نبودیم. ای کاش همه می تونستن درک کنن که ordinary بودن برای این که صرفا هم رنگ جماعت بشی، کار سختی نیست و این که عجیب بودن هم به معنی خوارو پست بودن نیست. شعار هم نمی دم اصن...{خطاب به اون بخشی از مغزم که مدام داره می گه شعار نده، کلیشه نباش!}
همیشه حس عجیبی نسبت به این گونه شخصیت ها که بعضا به خاطر رفتار عجیبشون طرد شدن داشتم. مثل آلیس، مثل لونا لاوگود. شایدم بعضا به این خاطره که احساس کردم ته مایه ی برخورد اطرافیان با من به طرز محسوسی شبیه برخورد هایی ه که با این افراد می شده.
# اعتراف می کنم حتی بعد از دیدن فیلم نفهمیدم The hatter همون جانی دپ خودمونه!
# باز هم اعتراف می کنم اگه قرار بود یه نقش دلخواه از این فیلم بهم بدن بی شک کلاه دار رو انتخاب می کردم. هرچند هیچ چی از نقش و بازیگری و ... حالیم نیست ولی یکی از نقش هایی بود که باش خیلی حال کردم. من می خوام یکی مثل hatter باشم! هیچم نرفتم تو فاز این بچه مچه کوچول موچولو ها!
#اینم اون 6 تا چیز غیر ممکنی که که آلیس قبل از کشتن اژدها شمرد: (صرفا واسه این که یادم نره و بعدن مثل قاشق تو عسل نمونم.)
1- شربتی وجود داره که اگه ازش بخوری، کوچیک میشی!
2-کیکی وجود داره که اگه ازش بخوری،بزرگ می شی!
3-حیوونا می تونن حرف بزنن!
4-گربه ها می تونن غیب بشن!
5-سرزمینی وجود داره که اسمش سرزمین عجایبه!
6- من می تونم یه اژدها رو بکشم!
می شه هفتمی ش رو هم کیلگارا اضافه کنه؟{ صرفا سندرم هفت پرستی رو به رخ می کشم:-" از مزایای پاتریست بودنه }
7- من می تونم کنکور لعنتی رو از زندگیم محو کنم...
(هر چند واقعا زجری نمی کشم از درس خوندن. لحظه لحظه ش برام لذت بخشه، از جو دور و بری آم بدم میاد. صرفا همین!)
#با وجودی که بار ششم یا هفتمی بود که فیلمش رو دیدم، ولی باز هم نفهمیدم منظور از اون تیکه ای که بچگی های آلیس رو در واندر لند نشون می ده؛ آلیس می فهمه که همه ی اینا واقعی ه ، خواب نیست و این که قبلا اون جا بوده و یادش نمیاد چیه.
برای اینکه تو هیچ وقت بچهگیهات رو فراموش نکردی که بخوای بفهمی چه مشکلی ایجاد میکنه!
مورد ۷ و ۶ هم یکیاند.
شاید بیشترین عاملی که باعث میشه آدمها مثل هم عمل کنند اینه که به حرف آدمهای اطرافشون گوش میدن که میگن اگه از این راه نرید به نتیجه نمیرسید. ولی اکثر این آدمها نه شناختی از آدم دارند نه افکارش. مثلاً همون قضیه زاغ و کبک میگه که هر آدمی راه خودش رو داره و نمیتونه با رفتن راه بقیه به نتیجه برسه؛ یا حداقل به نتیجهی به خوبی رفتن راه خودش.
البته خیلی از آدمها از حسودی اینکه شجاعت رفتن راه خودشون رو نداشتن جلوی آدم وایمیسن. چون تو سند زندهای هستی که این کار درست بوده و اونها اشتباه کردن.
واقعا؟!
ولی خودم حس می کنم گاهی اوقات خیلی ادای آدم بزرگا رو در میارم.
در صورتی که اصلا دوست ندارم.
واقعا واقعا و باز هم واقعا امیدوارم هیچ وقت بزرگ نشم. کودکی هامم همیشه جلو چشمم باشه.
7 واقعا اسف بار تر از شیشه بابا!
آره، واقعا... موافقم صد در صد. ای کاش می شد همه این شجاعت رو داشتن. من که این خودم این حرفا رو می زنم هیچ وقت شجاعتش رو نداشتم... بدبختانه و متاسفانه.