Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

عزیز

وقتی یه عزیز داری تا نداره... البته از اون ور بوم نه این ور بوم... تو ضایع کردن آدم تا نداره.

یا وقتی که مامان بزرگات با هم متضاد متضادن! از زیر تا رو!


اپیزود اوّل:


مهمونای غریبه ای که برای بار اول بعد از N سال اومدن خونتون: وای.... زحمت کشیدین. چقدر هم غذا درست کردین. بوی قورمه سبزی خونه رو برداشته! راضی نبودیم واقعا!

عزیز: نه بابا! الان دیدم از بیرون واسشون یه سری غذا آوردن!


اپیزود دوم:


_سر میز شام، قبل از این که همه جمع شن دور میز_

عزیز: وای این سوپتون که اصن نمک نداره... نمک دون رو حتما بردارید بیارید با خودتون. اصن قابل خوردن نیست...


اپیزود سوم:


_از سری صحبت های رد و بدل شده سر میز شام_

یکی از مهمونای غریبه رو به من: آره... می گفتم واست... بابات وقتی بچه بود خیلی مظلوم بود. از همه مظلوم تر! مگه نه عزیز؟ مگهنه اینکه پسرت خیلی مظلوم بود؟

عزیز: مادر جان! مظلوم رو تو کربلا کشتن، تموم شد رفت... مظلومی نمونده دیگه!


و ما همه به همین حالت :|


#من واقعا نه از آدم رک بدم میاد... نه از حقیقت... نه از حرف راست. ولی ای کاش می تونستم اجازه ی تا این حد رک بودن رو به خودم بدم و هرچی به ذهنم میاد بدون لحظه ای درنگ بریزم بیرون... ای کاش همه ی آدم ها همین بودن. نه تعارفی بود، نه ملاحظه ای نه هیچ کوفت و زهر مار دیگه ای. زندگی ده برابر آسون تر می شد. بار روانی از رو همه برداشته می شد. دیگه هیچ کس به فکر تجملاتی برخورد کردن نبود! ای کاش همه مثل عزیز خودمونی بودیم.


#ذکر می کنم که متنفرم از این جور مهمونی هایی که برای N سال دو خانواده هم دیگر رو ندیدن و بعد هفده سال تازه شروع می کنن به نقدر و بررسی که قیافه ی من به کی رفته! به همش می گم زر زر مفت! یهو ده نفر با هم خیره می شن تو چشمات که بفهمن شبیه مامانت شده یا شبیه بابات... خب حالا اصن شبیه رفتگر سر کوچه شده... چه سودی به حال جمع مهمان واقعا؟!  فاک!


#حس خوبیه که بدون این که توجهی نشون بدی بچه کوچیکا جذبت بشن؟ بچه ی دو ساله ای که هنوز جمله نمی تونه بگه و مثلا آسانسور رو می گه : "آداندور" نیم ساعت بعد اومدنش به فصاحت اسم منو صدا می زد. نه روون... ولی خب. من واقعا خوشم نمی آد اینقدر بچه کوچیکا میان تو دست و پام. حالا من نه باش حرفی زدم... نه رفتم کنارش نشستم. خدایا یکم از این جذابیت رو بده آدمای هم سن خودم ببینن، قدرمو بدونن. چه وضعشه! دوستان تف رو هم از ما دریغ می کنن... اون وقت این بچه مچه ها...


# تا حالا تو این سن نی نی خطاب نشده بودم. بله... من یک نی نی هستم. یک نی نی غول آسا.

نظرات 3 + ارسال نظر
آوا پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 01:26 http://avapersia.com

ممنون از مطلب بسیار خوبت , من و دوستم هم یه سایت راه اندازی کردیم خیلی خوشحال میشم بیای راجب به سایت منم نظری بدی البته به خوبی سایت تو که نمی رسه

فک نکنم مال منو بشه بهش گفت سایت... یه وبلاگ صرفا اجباری کمی تا حدی اعتیاد آور. :-|

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 06:38 http://algorithmic.blog.ir/

خیلی خوب بود.
یکم پیرتر بشی خود به خود این اتفاق میفته!
:))) فوق العاده بود.
آره بچه‌ها به دلیل نامعلومی من رو هم دوست دارن. فکر کنم اونها می‌تونن نی‌نی‌های غول‌آسا رو تشخیص بدن. جدیداً کشف کردم تا حدی هم به طرز فکر کردن و رفتار مربوطه. یعنی یک سری آدمها صرفا به آموخته‌هاشون اتکا می‌کنن و در نتیجه از نظر اونها بچه‌ها هیچی حالیشون نیست. در حالی که یک عده دیگه خارج از این جعبه فکر می‌کنن و در نتیجه بچه‌ها براشون مثل بقیه آدمها اند. و بچه‌ها فرق این دو تا رو می‌فهمن.

شایدم واقعا به همین دلیلی که می گی باشه. من به خودم قول دادم همیشه بچه ها رو جدی بگیرم از زمانی که حس می کردم تو بچگی هیشکی واقعا جدیم نمی گیره!

مهرزاد یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 00:20

قشنگ میفهمم چه درد بدیه:||جدا دلم میخاد اون بچه هایی که اسممو صدا میزنن رو خفه کنم..

:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد