Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سکه و تخم مرغ

خیلی قدیم ها توی شهرستان کوچکی زندگی می کردیم.

مردمش خرافاتی تر از تهران بودند.

یادم می آید یک حرکت جالب داشتند همسایه هامان.

دو سکه را می گذاشتند دو ور یک تخم مرغ. نیت می کردند که این تخم مرغ درد و بلای فلانی است که باید در بشود.

بعدش اسم تمام کسانی که می شناختند را روی تخم مرغ ضربدر می زدند. از پدر و مادر فرد بلا گرفته بگیر، تا دوست ها و آشنا ها و همکاران و همسایه و کل افراد زندگی اش.

تهش یک تخم مرغ می شد با شصت هفتاد تا ضربدر رویش. 

بعد دو سکه را بر می داشتند می گذاشتند دو ور تخم مرغ و  سپس شروع می کردند تک تک آدم های روی تخم مرغ را صدا زدن. با هر صدا زدن، اندکی سکه ها را از دو طرف فشار می دادند بلکه تخم مرغ بشکند.

خلاصه هر وقت آن تخم مرغ بدبخت با فشار سکه ها می شکست، می گفتند همان فردی که الآن صدایش زدیم، عزیزمان را چشم زده بود و خدا را شکر به در شد.


کاری به خرافات و این هایش ندارم، امروز موقع راه رفتن، داشتم با خودم فکر می کردم... ای کاش می شد یک کاغذ بردارم و یک سطل. (تخم  مرغ کثافت کاری می شود حوصله اش را ندارم.)

بعد یک کاغذ بگذارم و رویش اسم تمام دوست هایم را بنویسم. یا مثل همان تخم مرغ ضربدر بزنم.

بعدش سطل را بگذارم زیر مدخل گوارشم که فکر کنم همان دهانم می شود.

بعدش دانه دانه از بالای لیست ضربدر ها شروع کنم، اسم هایشان را بخوانم.

با هر خوانش، مثل فشار دادن سکه های دو ور تخم مرغ، دل و روده ام را فشار بدهم و یک عق بزنم توی سطل.


- دوست شماره ی ۱.

- عق.

- دوست شماره ی ۲.

- عق.

- دوست شماره ی ۳.

- عق.

- دوست شماره ی ۴.

- عق.

- رفیق شماره ی ۵.

- دابل عق.

- یار شماره ی ۶.

- تریپل عق.

...

و الی الابد.

دوست موست هایم بچه های خوبی هستند، یحتمل خیلی هم قربان صدقه ام می روند چون با همه شان خوش برخورد ترین بودم، ولی این اعصاب من دیگر نمی کشد رفتار های بچه گانه ببیند و ماست ماست نگاه کند. 

بنده نه سر پیازم نه ته پیاز و نه حتی خود پیاز. ولی بوی گند پیاز دارد خفه ام می کند، آن قدر که دلم می خواهد سرم را فرو کنم توی اولین پیت حلبی روغنی که سر راهم آمد.

دیگر نمی توانم دو رویی ها، دروغ ها، ریا کاری ها، تظاهر ها و  خیانت کاری ها و ضمائم دیگرشان را تحمل کنم. کودک های کوچک قصه لازم. 

من آدمی نیستم که غیبت هاشان را تاب بیاورم.

آدمی نیستم که پشت سر فلانی فحش بدهم و پس فردا بروم باهاش دست بدهم و به هم لبخند بزنیم.

به اسب ترووا کمترین اعتقادی ندارم و کثافت ترین ویروس های کامپیوتری را همان تروجان ها می دانم.

آدمی نیستم که خودم را بگیرم، در حالی که وجودم دارد له له می زند.

غرور را پدر مادرم تا همین چند وقت پیش اصلا وقت نداشتند یادم بدهند چیست و چرا.

آدمی نیستم که پیام هایم را باز نشده نگه دارم و ادای ندانسته ها را دربیاورم.

آدم بهانه تراشی نیستم.

دروغ که می گویم قبل از بقیه خودم از خنده می میرم.

من آدم این مسخره بازی ها نیستم. روحم را زور زده ام و سفید نگه داشته ام و نمی گذارم کسی به غیر از خودم سیاهش کند.

من وقتی کسی را دوست داشته باشم لب هایم موقع دیدنش کش می آید، از کسی هم تنفر داشته باشم که خودم را یک طوری گم و گور می کنم که اصلا نفهمیم در یک دنیا زندگی می کنیم. ناسلامتی هفت هشت میلیارد آدم هست آن بیرون.


ولی این ها این طور نیستند. این ها بدترین حرف ها را پشت سر هم می گویند و فردایش هیچ به هیچ. 

این ها به هم قلب می فرستند ولی در ته چشمانشان مزرعه ی پرورش نیزه ی خرس گریزلی رونق دارد. 

جنگ می کنند ولی در دستانشان گل آفتابگردان و برگ شبدر می گیرند.

من آدمش نیستم خب.

خسته شدم این قدر باید حواسم باشد جلوی کی چی را می توانم بگویم، جلوی کی نمی توانم. خسته شدم از فیلتر کردن احساساتم. از اینکه به خاطر بقیه باید رفتارم را به خودم دیکته کنم.

خب چرا یک روز قرار نمی گذاریم همه ی مردم دنیا همه چیزشان را برای هم بگویند و بعد از آن بی دغدغه و خالی زندگی کنیم؟ حتما باید انرژی تلف کنیم برای قایم کردن حقایق از هم دیگر؟ 

می مانم. از طرز رفتارشان با هم می مانم. با خودم نه. همه با من  خوب رفتار می کنند. یحتمل چون موجود بی آزاری ام. ولی رفتارشان با هم ... آزارم می دهد. 

حس می کنم شده ام توپ دست رشته. دست همه کس بوده ام و از هر کوفتی خبر دارم و دیگر روحم نمی کشد این حجم از باخبری را. کنت الاف بود یا نوچه هایش؟ راست می گفتند بی خبری خوش خبری ست.


فکر کنم شخصیتم خیلی صلح طلب تر از آنی هست که فکرش را می کردم. 

اصلا کاش می شد بروم با زنبور ها زندگی کنم.

یا با ماهی های ساردین و تن توی اقیانوس.

یا با قطره های شبنم روی برگ درخت ها.

یا حتی می شد یک قطره ی بنزین داخل باک یک پراید باشم.

یا یکی از گولوهای لوستر تالار های مجلل. 


اصلا کاش آبراهام مازلو، پله ی سوم هرم لعنتی اش را به من می بخشید. نخواستیم حاجی. بیا مال خودت. فرسوده کننده ست.


نظرات 4 + ارسال نظر
شایان دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 18:13 http://florentino.blogsky.com

آن آدم هایی که تو می خواهی در این حوالی کم پیدا می شوند باباجان. همان بی خبری و خوش خبری خودت را در دستور کار قرار بده، راحت تری.
و جدا از این لحن شر ور بگم که میدونی حلقه ی ریا از کجا شروع میشه؟
از این که تو با دوستت غیبت اون یکی رو میکنی و وقتی به اون یکی میرسی نرمال رفتار میکنی؟
نچ
از بی صداقتی با خودت شروع میشه، وقتی آدم واسه خودش هم تظاهر کنه و نفهمه واقعا چیه و چی می خواد رابطه هاش سمت همچین لجنی میره. یه متظاهر مسخره که نه خودش آرامش داره نه بقیه کنارش آرومن.


بذار اون تخم مرغ رو هم بگم. ما هم داریم ^__^
هر سری یه بچه نان استاپ (درست نوشتم؟) ونگ میزد مامانبزرگم فوری سکه و تخم مرغ جور می کرد و اسم خط میزد..بسته به این طرف کی باشه فشار زغال کم و زیاد می کرد..مثلا شایان یه خش کوچیک..داییم یه خط از فاصله دو میلی متری..همسایه یه خط سیااااه...آخر سر هم که نمی شکست دستاش در حد انبر دست چفت می کرد بعد تا جایی که می تونست زور میزد و اسم بابابزرگم میاورد تخم مرغ می پاشید تو دستش

اون فلسفی ها رو که زیاد نفهمیدم اصلا هرچی شما بگی بابا جان، هرچی باشه یک ماه بیشتر پیرهن پاره کردی از ما.

ولی ذغال باحال بود. اینا جوجه شهری اند، به جای ذغال از مداد و خودکار استفاده می کنند.

شن های ساحل دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 21:11

چه اسم جالبی روی خودت گذاشتی توپ دست رشته:))))
مثلا میخوام صدات کنم میگم سلام چطوری توپ؟

توپِ توپم. :دال

شایان دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 22:35 http://florentino.blogsky.com

@شن

بعد جواب میده پنچرم، پنچر

نه خیر می گم توپم! توپِ توپم.
وقتی عبارت به این قشنگی رو می شه ساخت، چرا باید برم سراغ واژه ی پنجر که بیشتر لاستیک رو تداعی می کنه تو ذهن آدم؟

jud دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 23:51

عه کیلگ تیکه‌ی آخر پستت که نوشتی خب چرا قرار نمیذاریم یه روز همه چیزو به هم بگیم،منو یاد یه قسمت از ریک و مورتی انداخت!اینجوریه که مورتب با پدربزرگ دانشمند-دیوانه اش،ریک، توی یه سیاره فرود میان و میفهمن که از قضا اون روز تو اون سیارهpurge dayهستش.یعنی دولت سیاره هه برای اینکه در کل طول سال قتل و دزدی و جنایت رخ نده یه روزی رو تعیین کرده بودن با اون اسم،که همه چیز توش آزاد بود،برای اینکه مردمشون تخلیه بشن و بقیه‌ی روزای سال آرامش داشته باشن!!
ربط داشت؟ربط نداشت؟!:دی
خلاصه که یاد اون افتادم!

من ریک ارند مورتی رو ندیدم جود،
ولی تعریفش رو کم نشنیدم،
اگه شبیه بوده که باید بگم تله پاتی کردم با نویسنده ش.
بیان ببرن اضافه م کنن به تیم نویسندگی دیگه.

و اینکه،
نظر شخصیه بیشتر.
یعنی می گم اگر در یک روز همه ی راز ها آشکار بشه و همه از ته دل هم دیگه خبر داشته باشند، از گند ترین و عمیق ترین و حتی خجالت آور ترین احساسات هم دیگه،
دلیلی برای پنهان کاری نمی مونه و احتمالا روز بعدش می تونیم با خیال راحت زندگی کنیم.
چون همون قدر که من راز های تو رو می دونم، تو هم راز های من رو می دونی. چیزی باقی نمی مونه.

پ.ن. بعد من الآن داشتم به پرج دی فکر می کردم. سوالم اینه که مردم اون سیاره هه زنده می موندن بعد پرج دی؟ یعنی من به خودم یک نفر حتی که فکر می کنم، که اگر بهم بگن مُجازی یه امروز رو رم کنی و آزاد باشی، اتفاقات چندان جالبی رخ نمی ده واسه اطرافیان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد