Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چرا ما درخت نیستیم؟

به صورت کاملا جدی چهل و پنج دقیقه در ترافیکِ نم نم بارانی این شهر پر دود گیر کرده بود، و به این جمله می اندیشید،

که چرا ما مثل درختان نیستیم؟

خودمانیم ها به همین زودی، او به حدی رسیده بود که دلش هوای ورق زدن آلبوم ها را می کرد،

تکه کاغذ و عکس و کارت و امثالهم کلکسیون می کرد،

هر چند شب یک بار پوشه ی کاغذ ها را بیرون می کشید و زُل زُل می کردشان،

لحظه ها را به دنبال حس آشنایی بو می کشید،

کاپشن های کوچک شده اش را درون کیسه های مشکی تلمبار می کرد و در انبار برچسب می زد،

و حتی دلش نمی آمد آشغال تراش های فلان کلاس سال نود و یک که ته فلان کیف پیدا کرده بود را دور بیاندازد.

او دو هزار و صد سال سن داشت،

و به این فکر می کرد که واقعا درخت بودن می توانست جذاب تر باشد.

او دلش پیری کردن می خواست اصلا. به کسی چه مربوط؟ 

دلش می خواست یک لحظه با خیال راحت بتمرگد سرجایش بدون فکر به اینکه وااااااای گل دو سه روزی ست تو را میهمان! خب مرده شورِ باد خزان را ببرند، چرا سریع تر نمی آید راحت شویم؟


می دانی، چرا درخت را انتخاب کرد؟ آخر اگر دقت کنیم درخت ها... چه طور بگویم، آخر درخت ها مثل توابع سینوس کسینوس اند. شش ماه صفر اند شش ماه یک. (یا اشتباه شد بگوییم تابع قدر مطلق منفی یک تا یک بهتر است؟) درخت ها شش ماه سبز اند، شش ماه زرد اند. شش ماه شاداب، شش ماه بیمار. شش ماه جوان، شش ماه پیر. شش ماه بهار، شش ماه خزان. مثل آدمیزاد نیستند که بهشان بگویی هی یارو آماده باش که نمی دانم بعد از سی سال، دیگر آنجوری که باید باشد نیست و ذره ذره افول است تا جایی که کم کم... پیسسس. بادت می خوابد.


راستش او دلش زندگی درختی می خواست.

او جوانی روی دستش باد کرده بود! 

دلش می خواست از فردا روز های پیری اش رو بگذارند جلویش، بگویند حالا خبر مرگت زندگی کن دیگر مالی نیست که از دستت برود. با چروک های صورت و دستان یحتمل لرزان و موهای نقره فام با خیال راحت بیرون بیاید با خیال اینکه بعدا، ماکسیمم شش ماه دیگر دوباره مثل درخت ها برگ سبز در می آورد.

یعنی می گویم، مقصود آنکه شش ماه پیری را به عنوان یک درخت می توان تحمل کرد... هر مرگی باشد بالاخره بهاری هم هست و می آید و جوانه و فلان و این ها می زنی. ولی به عنوان یک انسان چه؟ از یک جایی به بعد هی باید پیری بکشی و بکشی و بکشی و بهار و این ها هم که دیگر کشک است. 

می دانی با خیال دوباره جوان شدن قطعا می توان زندگی کرد ( کم کمش  اگر خوشت نیامد می گیری با خیال راحت، درخت وار خواب زمستانی می کنی)،  ولی با خیال پیش به سوی پیری چه...؟ نچ. حداقل برای او یک نفر که فلج کننده بود. 

او پیر شدن و جوان شدن توامان می خواست. مثل یک حلقه. نه یک خط.


اصلا به من بگویید چرا این زندگی لعنتی درختی نیست؟

اصلا شاید من دلم می خواست یک درخت باشم. شاید دلم می خواست به جای یک زندگی خطی، یک زندگی تناوبی داشته باشم. شاید دلم می خواست ایام پیری ام، میان جوانی هایم پخش می شد. شاید دلم می خواست داخل یک حلقه ی وایل بی نهایت فرو می رفتم و بعد از یک مدت همه چیز می افتاد روی تکرار. 

شش ماه سبز، شش ماه زرد. سبز، زرد. سبز، زرد.

سبز...

زرد...

سبز،

زرد.

می دانی سبزی بیش از حد، دلش را زد.

برای همین یک شب سبز خوابید،

صبح روز بعد باران می بارید،

برگ زرد در آورده بود!



نظرات 7 + ارسال نظر
شایان دوشنبه 21 آبان 1397 ساعت 01:10 http://Www.florentino.blogsky.com

ما یه گیاه علفی یک ساله ایم که فقط یه بار فرصت گل دادن داریم. می دونیم عاقبت یه روز به فنا می ریم واسه همین می خوایم که گل دادنمون تو بهترین شرایط باشه ولی نمیشه..
دست خودمون نیست..یا خاک زیر پامون گشنه ست یا خودمون تشنه ی آب. اگه بزنه و هر دوتاشون اوکی باشن خورشید لج می کنه و نمی تابه.
آخرش هم این فرصت گل دادن می گذره و یه گیاه رو به زوال با یه ذهن ایده آل گرا می شیم که می دونه مرگ منتظرش نشسته و فرصت جبران نداره و فکر ایده آلی که می تونست باشه شده عذاب روز و شبش.
چاره چیه؟
نمیدونم

ما گل شیردندونیم. :)))
البته به شرطی که عصر یخبندان با دوبله ی گلوری فیلان فیلان دیده باشی.

شایان دوشنبه 21 آبان 1397 ساعت 01:44 http://Www.florentino.blogsky.com

دیدم ولی یادم نمیاد :|||


بیخیال.
تیکه آخر اینو ببین و بمیرررررر

https://www.instagram.com/p/BlyPD6AnoV_/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=gnudbb39tay0

دیدم،
یادش به خیر بابا اتی. :)))) من هم سن الآن داداشم بودم قهوه تلخ ییرون می اومد.
ولی خندم نیومد. کلا قهوه تلخ برام سریال خنده داری نبود ن م دانم چرا... احتمالا مغزم یه مشکلی داره تو درکش.

پرتقال گندیده دوشنبه 21 آبان 1397 ساعت 02:33

تو سومین نفری هستی که می گی دوس داری درخت باشی.
بعد یه سوال. چرا میگن وقتی برگا زرد میشن و میفتن درختا مریضن؟ از کجا میدونن. شاید درختا وقتی رنگی رنگین بیشتر با خودشون حال میکنن
من اگه درخت بودم دوس داشتم یه درخت بزرگ و پر شاخ و برگ باشم توی یه خیابون قدیمیِ شلوغِ ورود ممنوع ازون خیابونا که همه خونه هاشون ثدیمی و آجریه. درختی که کل روز کارش نگاه کردن به ادما بود بعدش قیافه زرد و بی برگ خودمو خیلی بیشتر از قیافه شیش ماه اولم دوست داشتم؛ اصلا اگه درخت شدم میخوام هشت ماه زرد و نارنجی باشم دوماه لخت دوماه هم سبز

باید ببینی اون دو نفر دیگه به چه علت دوست داشتن درخت باشن...
من صرفا از جهت تناوبی بودن دوران زندگی شون گفتم. وگرنه فرض کن بخوای عمر به این درازی رو بدون حرکت یه جا بشینی... به شخصه فنا می شم. عمرا از این نظر دلم بخواد درخت باشم! این بی تحرک بودنشون رو مخه!
و اینکه تو هم بعد خودم :)))) دومین نفری هستی که به این قضیه ی چرا پاییز نماد بیمار شدن درخت هاست فکر کردی. چند هفته پیش دقیقا داشتم به همین فکر می کردم... که شاید درختا با برگای زردشون بیشتر حال کنن و اصلا پاییز فصل غم و پیری و جدایی و فلانی نباشه برای اون ها و حس پادشاهی داشته باشن. که این همه صبر کردن تا به همچین برگایی برسند و الآن پادشاه اند.
بعد داشتم پیش خودم فکر می کردم کی به خودش اجازه داده احساس یه درخت به فصل پاییز رو این قدر بی رمق و بیمار گونه و غم دار تفسیر کنه!
همه ش از این نشات می گیره که ما انسان ها عادت داریم احساساتمون رو به بقیه بخورونیم. حتی به درخت ها.
به نظر منم درخت می تونه حس بدی نداشته باشه تو فصل پاییز و حتی بهش خوش بگذره. البته یه درخت واقعی باید بیاد اظهار نظر کنه، ما که درخت نیستیم. ولی حسم اینو می گه.
دو ماه لُخت هم خیلی خوب بود در ضمن. :))))

استا دوشنبه 21 آبان 1397 ساعت 10:31

اسن کامنت حاوی پارازیت است:
درختای همیشه سبز چی پس؟اونا ک این دوره ی شیش ماه پیری و جوونی رو ندارن .

شن های ساحل دوشنبه 21 آبان 1397 ساعت 10:50

سلام.اول اینکه برو ژنتیک بخون حتما یه چیز جالبی باهاش درست میکنی.
دوم با لهجه خودت میگم: عخی عخی کیلگ با موی سفید
سوم: من بیست سالم بود دو تا آرزوی جانبی داشتم یکی کاش یه درخت بودم دومی کاش توی یه جزیره تنها بودم. به اون توی جزیره تنها بودن رسیدم ولی اصلا جالب نبود خخخخ

پرتقال گندیده سه‌شنبه 22 آبان 1397 ساعت 17:13

اون دو نفر دیگه یکیش خودمم یکیش شمایی یکیشم یکی از دوستامه که اونم نمیدونم چرا دوست داره درخت باشه
اگه از اول درخت باشی که دیگه نمیدونی تحرک چیه. به یکجا بودن عادت میکنی ولی اگه قرار باشه از انسان بشی درخت که اره منم فنا میشم
از کجا میدونی که بعد تو؟:))) فکر میکنم درختا توی پاییز بیشتر عاشق خودشون میشن. اونهمه قشنگی اخه چجور دوسنداشتنیه*_*

شهرزاد سه‌شنبه 22 آبان 1397 ساعت 22:30

من وقتایی که احساس بی چاره بودن میکنم آرزو میکنم تیر و تخته و میز و صندلی باشم ولی چیزی که هستم نباشم. موقع امتحانا بیشتر این حس غلبه میکرد و خیلی جدی و عمیق بهش فکر میکردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد