Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روشنفکری از عصر حجر

وی گیج بود.

وی گیج تر از گیج بود که بفهمد چه چیز عرف هست و چه چیز عرف نیست...

وی جدّی ترین مسائل را به سخره می گرفت و مثل خنده های یک طوطی، جدّیت آن ها را به چالش می کشید. با خنده.


منتها... وی ته دلش... ته ته دلش... تهِ تهِ تهِ تهِ دلش... به هم خورد وقتی که دید به این سرعت بساط  شادی چیده اید، حال آنکه هنوز به روز ملّی شدن صنعت نفت هم نرسیده ایم.

مرده شورش را ببرد... مرده شور کلّش را در جا ببرد. 

مرده شور این احساس را ببرد...

وی عهد حجری نبود. منتها ته دلش یک جور هایی می شود. یک جور های نمور نم دار رخوت ناکی...

دردش همین است که افتاده است بین حداقل دو دسته از آدم ها. 

دسته ی اوّل او را می بینند... گاها دستانش را به گرمی می فشارند... می گویند : خوب، همین که بعدش توانستی در آن آزمون شبیه کنکور که مال دکتر هاست شرکت کنی و قابل قبول باشی، خدا را شکر!

دسته ی دوم او را به تولّد  و جشن و سرور و شادمانی دعوت می کنند، حال آنکه نفت، این نفت لعنتی...  هنوز حتّی ملّی نشده است...

و درد... درد این است که... آدم های نزدیک تر، دسته ی دومی باشند...


آهی کرد... گفتند : ازین همه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آه کردن چه معناست؟ گفت: از آنکه آن ها نمی‌دانند، معذوراند...

 از او سختم می‌آید،

او؛

که می‌داند که نمی‌باید انداخت...



وی یک پریتندر قهار بود... منتها گاهی هم باید تشخیص داد که پریتند به کجا و به چه شیوه ای...

شما جماعت با این اعمال، تیشه بر ذرّه جوانه هایی می زنید که به اسم ایمان به انسانیت،با بدبختی برای سال جدید رشد کرده بود. 


و وی انتظاری نداشت. هیچ وقت. 

لزومی ندارد تمام اتم های جهان یک سطح مشخّص از فعل و انفعالات را تجربه کنند... قانونی نوشته نشده است...

شما انتخاب کردید نباشید، من انتخاب کردم باشم.

شما انتخاب کردید چالَش کنید، من این بار انتخاب کردم بالایش بیاورم.

شما انتخاب کردید سیاه نپوشید، من انتخاب کردم دست بند سیاه به دستم باشد. که نه بقیه بفهمند... نه.برای دل خودم، که یک روز  یادم نرود بیست و نهم اسفند، مصدّق صنعت نفت را ملّی کرد!


یک چیزی مدام توی گوشش می لولد: "می توانید؟ دل ش  را دارید؟"


کاش می آمدید و جای سرور و شادمانی گرفتن لختی  خالی  از احساس با هم روی چمن های پارک ملّت دراز می کشیدیم و آسمان را... کمی با چشم هایمان می دویدیم. به یاد پرنده هایی که بال پروازشان را روزگار با قیچی اش چید... که مرده شورش را ببرد، چمن هم چمن نیست دیگر.  آسمان هم از آن آسمان ها نیست دیگر.

نظرات 13 + ارسال نظر
beny20 یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 03:09 http://beny20.blogsky.com

والا این چیه نوشتی
خوابت میاد خو برو بگیر بخواب

ولی خدایی آخرین خط این پست عالی بود
همیشه مثه خط آخر خوب بنویس :)

هاها تلاش های مذبوحانه برای گنگ نویسی آیا؟ :)))
اونم که خوب نویسی، مال شوماست واقعا،
من اگه هم این وسط مسطا چیزی ترشح شه، اداشو در آوردم صرفا.
خیلی آدم کیف می کنه با دید مثبتی که به دنیا داری.

یاقوت یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 08:59

روز ملی شدن نفتتتتت ...
هعی روزگار....
هعی مصدق جان خوبه نیستی ببینی بعد شصت و خورده ای سال........ .................................................................................................

این کامنت ازین جهت شایان توجه بود که یه خط تمام نقطه گذاشتی... و من زیرش یه خط نقطه می دیدم تو پنل کاربریم. انگار که از قبل جوابش داده باشم و با خط چین جدا شده باشه. پنج دقیقه اعصابم خورد بود که چرا کامنتی که هنوز جواب ندادم باید نقطه چین دار شه!
الآن حالا که جوابش بدم، می شه دو خط نقطه چین.

شهرزاد یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 09:55

ببین این پاراگراف آخرت شدیییییییداً آشنا بود برام. خودت نوشتی از جاییه؟

خب ببین مغز من جنس خوب ببینه نمی ذاره زمین بیفته، برمی داره ذخیره می کنه واسه مواقع مناسب و در زمانی که باید، تُفش می کنه جوری که فکر کنم اثر خودمه و خودم تراویدمش و حتّی خودم هم نفهمم حتّی.
خواستم کامل روشن سازی کنم که با یک دزد بالفطره طرفید،
یعنی می ره تو نا خوداگاهم فکر کنم.

حالا الآن می ترسم با افتخار بگم بلی اثر شخص شخیص خودمه، بعد بری دو روز بعد یه جا دیگه بخونی ش. :)))
یه بار سر مفهوم شعر یه بنده خدایی همچین بلایی آوردم، کسی نفهمید ولی خودم دیگه مُردم از شرم کاری که کردم.
دزدی ادبی نیست واقعا، قصدشو ندارم خب، ولی شبیهشه چی کنم.

ولی بذار بگم، تا جایی که یاد دارم، اثر شخص شخیص خودمه. معروف شدم. آخیش.

آیدا یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 11:05

سوگنامه برای رفیقی که نیست؟
چی میشه الان نوشت جز ارزوی صبر!امیدوارم با این غم کنار بیای...

آره خودشه، سوگنامه.
من سوگ می گیرم، اینا جشن و پارتی می گیرند منم دعوت می کنند توش!
مرسی دیگه. به هر حال یه روز این احساس هم رد می شه می ره. فقط یکم گاه و بی گاه دارم رنده می شم این وسط.

شن های ساحل یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 20:35

بجای گیر کردن در گذشته سعی کن آینده ببینی تا ده سال یا نهایت بیست سال دیگه اصلا نفتی دیگه وجود نداره که بخوای برای ملی شدنش سوگ بگیری

خب اعتراف می کنم، اون تیکه رو یکم پیچوندم که با سطحی خوندن نفهمید دارم باز ناله ی مُرده ها رو می زنم.
اون روزی که نفت قراره ملّی شه امسال، دقیقا می کنه یک ماه از سقوط ای تی آر کوفتی تو کوه دنا.

آیدا یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 21:06

شتت..
نمی خواستی مثلا متوجه شیم این پست برای دوستته؟!!!؟

عه حس کردم فهمیده بودی خودت.
چه می دونم.
شاید. یک همچو حالت هایی. خب خسته ام از ناله نوشتن، ولی خسته نیستم از ناله زدن. آنی دلم خواست بپیچونمش.
خوب می شم حالا! دیی

آیدا یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 23:16

خودمم متوجه شدم...عذاب وجدان گرفتم بابت متوجه شدن و ایضا کامنت اولیم.حس کردم پستت رو لو دادم.

نه خُب، ببین تو ذهنم این خودش یه درجه ی خاصّی از استعداده که من دارم،
یه طوری می نویسم که مثلا دارم گولتون می زنم،
ولی اون قدر مهمل و سخت نمی نویسم که ذهن خواننده کلا کنده بشه ازش و اسکیپ کنه متنو،
اتفاقا بیشتر درگیرش می کنم که کنجکاو شه دقّت کنه با چند تا علامت ساده،
و وقتی که کشف کرد هم به هدف یکمم رسیدم یعنی مستقیما ناله ننوشتم،
هم به هدف دومم رسیدم، ناله زدم و خونده شده.
و هدف غایی م: که من بهش نگفتم، خودش فهمید...!
درده دیگه، هرکس یه مدل دردی داره، منم دیگه کاملا مطمئن شدم که بالاخونه م اجاره ای بوده از اوّلش.

گاه با خودم فکر می کنم... واقعا چته؟ چرا... اینقدر... خُلی... کیلگ...!

آیدا یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 23:22

*خودم

می شد خوندش خودمم:: خودم هم
به صورت کاملا اتّفاقی، غلطی که غلط نیست.

شن های ساحل دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت 00:06

من از اون پارچه مشکی که به مچت می بندی فهمیدم

پارچه نیست، دست بنده. `⊙-⊙`
اتفاقا حس بچه راهنمایی دبیرستانی ها رو دارم دوباره. چه تلاش مذبوحانه ای کردم تو این چند سال واسه بزرگ نشون دادن خودم. این دست بند قدیمیا... یادش به خیر، واقعا روحم هنوز اون جو دبیرستان و راهنمایی رو که داشتم می طلبه. از دبیرستان به بعد همشو تباه کردم تا الآن. اصن نفهمیدم چی شد رسیدیم نود و هفت.
تقویم ذهنی م رو نود یا نود و یکه هنوز.

فکر کنم این یک بعد دیگه از افسردگی مه که تازه کشفش کردم، هنوز دارم تو اون دوره ی به خصوص خودم زندگی می کنم.
خوبه باز فهمیدمش... نمی فهمیدم که خیلی داغون می شد.
بعد از حل مشکل مرگ و میر بر می گردیم به حل این یکی مشکل روانی.

آیدا دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت 00:19

نه خب راستش گنگ نبود برام و همون بار اول فمیدم چیه.ولی وقتی کامنتا رو خوندم گفتم شاید عمدا طوری نوشتی که مثلا بقیه متوجه نشن..

نه، بخوام متوجّه نشه کسی که کلا نمی نویسم ازش مرگ که نیست دیگه.
این ادا ها یعنی من نیازمند توجّه ام افسرده شدم بیایید بهم توجّه کنید!

شایان دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت 00:25 http://florentino.blogsky.com

نویسنده ی محترم افسردگی بعد زایمان علوم پایه گرفته و یک پارچه طبق عادات تینیجری که عجق وجق جات به خودش آویزان میکرد بر دست بسته که معنای آن قابل احترام است بعد رفته است بیرون دیده همه در تکاپوی عیدن و خودش کلا حسش را ندارد..بعد رفته روی چمن دراز کشیده و باز حسش نبوده که از چمن و آسمانی که قائم بالای سرش است لذت ببر...چهارتا فحش حواله کل فلک بوقلمون کرده و بعد آمده ما را اینجا گیج کند و ادا فلسفیا را در آورد (که کور خوانده ما خودمان خواهر مادر فلسفه را...بله)

با افسرده ها لطیف برخورد کنید. مثل یک لیف حمّام. وگرنه افسرده تر می شوند دنیا را همراه خود به فاک می دهند.
مرسی عح.
امروز مامانم داشت یه خبر از تلگرام می خوند بلند بلند، گفت دانشمندان مطمئن اند جاودانگی توسّط بشر کشف می شه ولی تضمینی وجود نداره که یه سری آدم قبل رسیدن به اون نقطه کلا جهان رو نابود نکرده باشن. بعد این طوری بودم که، عه بیا! نقشت بالاخره مشخّص شد تو این تئاتر کیلگ!

می گه که:
خاموش
خود منم،
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه،
در تنم!

شایان دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت 09:24 http://florentino.blogsky.com

افسرده جماعت را باید ناجور گرخاند تا حس نکنن خیلی خاصن و خلاص شن از این وضع شخماتیک..
(وی ترم دوم روانشناسی ست)

اتّفاقا روان شناس، به افسرده ها بگو خاصن.
هشتاد و پنج درصدشون خوب می شن، جاش باید هایپراکتیویته شونو درمان کنی بعدش.

شن های ساحل دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت 16:22

من یه دوره اینجوری شده بودم می دونی نوشته های روزانه اینکه حتی الکی هر روز افکارت و احساسات بنویسی خیلی از ابعاد مختلف شخصیت و خودت بهت نشون میده حتی اونایی که نمی خوای بدونی و مقاومت می کنی .من سال 93 اینجوری شدم یه هدف خیلی عالی برای خودم مشخص کردم برای حدود دو سال بعد برنامه ریزی کردم خیلی زیاد براش اشتیاق داشتم خیلی زیاد ولی حدودا وسط سال یه شرایطی پیش اومد که کل شرایطم صد و هشتاد درجه که چه عرض کنم به حدی تغییر کرد که کل زندگیم تغییر کرد و حتی منم تغییر دادمثل زمانی که سونامی می اد و کل ساحل نابود میکن.افرادی که می تونن به سمت جلو حرکت کنن اونا بجز مقاوم بود انعطاف پذیر هستن نسبت به اتفاقات(اصلا علت بقای ما بخاطر انعطاف پذیریمون بوده) و با هر اتفاقی مثبت باقی می مونن من اون زمان انعطاف پذیریم به حداقل رسید مثبت هم که چه عرض کنم دست کم 6 ماه کاملا منفی بودم نتیجه اون اشتیاق محو شد ولی ذهنم یادش بود من بی خیالش شدم ولی اون برنامه ریزیم یادش بود نتیجه تا دو سال من هر تاریخی بالای نوشته هام میخواستم بنویسم مینوشتم نود و سه ولی امسال که دوباره هدفی پیدا کردم که دوست دارم و یه اشتیاق جدید تاریخ هام درست شد تا هدف جدید پیدا نکرده بودم نمی دونستم چرا.شاید بهتر باشه سه تا هدف اصلی خودت جلوی روت بچینی و ریشه یابی شون کنی باید پنج مرحله سر هر هدف از خودت بپرسی چرا و هی ریز تر جلو بری و با خودت روراست باشی مثلا من میخوام کامپیوتر یاد بگیرم و موفق باشم .چرا؟چون بنظرم درامدش خوبه؟چون شهرت داره؟چون علاقه دارم؟چرا درامد خوب شهرت یا علاقه میخوام؟شرایط مالیم خوب نیست به اندازه لازم بهم توجه نمیشه انگیزه ندارم.چرا؟شرایط مالی خوب یعنی یه خونه یه ماشین(حتی برای بعضی سلامتی و یک یخچال پر)توجه زیاد باعث میشه انرژی بگیرم به دردسرش می ارزه یا انگیزه باعث میشه احساس خوشبختی داشته باشم. و چرای بعدی..خب وقتی پنج مرحله می ری جلو مغزت تقریبا اونارو بعنوان دلیل قابل قبول ازت قبول میکن باید یاد بگیری درست مغزت تنظیم کنی تا جایی که میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد