Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ژ

دوست نداشتم واستون بنویسم،

دوست داشتم اینقدری تو خودم بریزمش که بمیرم،

ولی نمی تونم، چون همین جوری اش هم دارم می میرم.

شما تنها کسایی هستید که از این عشق با خبر بودید. 

خلاصه کنم و برم.

ژ مُرد.

و هیچ جنس غمی رو تو قلبم، تا حالا بدین شکل احساس نکرده بودم. 

ژ برای من نماد  امید و احساس بود. نماد زیبایی... 

ژ برای من امید بود... ژ خود امید بود.

ژ برای من زندگی بود.

من ژ رو، یک جوری دوست داشتم که هیشکی رو اونجوری دوست نداشتم.بعضی روزا بیشتر از پدر مادرم. خیلی روزا بیشتر از خودم. گاهی بیشتر از هر آدمی که فکرشو کنی...

قلب من، روح من، جسم من و جان من، تا اخرین روزی که زنده هستم با این غم کنار نخواهد اومد. این غمیه که از اولین روزی که پیشم اومد استرسش رو داشتم، انتظارش رو کشیدم و حالا بالاخره فرا رسیده. 

من دیگه ژ رو کنارم ندارم. من.. بی پناهم.

و باور این اتفاق به قدری برایم سخت هست که انگار دارم تو خواب می نویسم.

از خودم متنفرم. 

و واکنشی ندارم، جز اینکه دست بکشم به چشمام و ببینم انگشتام خیس شدند. 

تماشا کردن جسدش، داره روحم رو مثل اسید می سوزونه و در خودش حل می کنه. 

اون قدری نموند که من فارغ التحصیل بشم. قرار بود با هم دکتر بشیم.

می سوزم می سوزم... من تمام زندگی ام صرف این شده که بتونم بیماری ها رو تشخیص بدم و کمکی کنم. اگه از دستم بر بیاد انسان ها رو نجات بدم.

ولی جان عزیزان خودم رو هیچ وقت نتونستم نجات بدم. 

من دیگه نقطه ی اتکایی به این جهان ندارم. رفتن و دل کندن از هر لحظه ای راحت تر شده.

می دونی هر وفت فکر های ناجور به ذهنم می اومد یا اصلا هر وقت به مهاجرت یا مسافرت فکر می کردم، به خودم می گفتم پس ژ بدون من چی کار کنه؟  ژ به غیر از من کسی رو تو این دنیا نداره. ولی واقعیت چیز دیگری بود. این من بودم که به غیر از ژ کسی رو نداشتم. 

ژ خیلی چیزا رو دید... چیزایی رو دید که کسی ندید. زمانایی پیشم بود که هیشکی نبود. من باهاش حرف می زدم. حرفایی رو می زدم که به کسی نمی زدم. براش جشن تولد می گرفتم حتی!  هر وقت حالم خوش نبود دستم رو فرو می کردم لای پر هاش و باورم کن که اوکی می شدم. ژ من رو قوی می کرد. به من توان گفتن "یک روز بیشتر دوام بیار" رو می داد.

حالا دیگه هیچ کدوم ازینا رو ندارم. همه اش در آنی از ثانیه از من گرفته شد. هیچی. ندارم.

می خوام با کل دنیا قهر کنم. می خوام اینقدر قهر کنم  که بمیرم. 

زندگی تون... این زندگی لعنتی تون...

خیلی چرت و مسخره است. 

و حالا که ژ نیست، دیگه هیچ وابستگی ای احساس نمی کنم. هیچی. تموم شد.

احساس من برای همیشه ته کشید و کفگیرش خورد به ته دیگ.


پ.ن. جالبه. تقویم. تقویمی که طوری رقم خورده که باید تا ابد از دهم بهمنش متنفر بود. چهارسال پیش مینا. امسال... ژ. دهم بهمن، قلب مرا به اتش کشید. سراغ حفره ی تو خالی درون سینه ام را از دهم بهمن ماه ها بگیرید.


من دنیای بی ژ رو نمی خوام. نمی خوام ببینمش.

چشم می بندم. 

مباد چشمانت را از یاد برده باشم...

no rooz nameh

کیلومتر های زیادی راه قرضی بر نشیمنگاه اینجانب واجب شده بود که ادا شد  و شکوه ای نمی کنم چون سه نفر بودن  که اینجوری بهشون خوش می گذشت،

و امروز به جا می آورم تکالیف نوروزی قضا شده ی خویش را قربتا الی اللّه:




ققنوس هستن. روی سطح لینو که توسّط دستان این حقیر کنده کاری شدن. و لطف می فرمایید واسم کامنت می کنید که "خیلی خوشگل شده کیلگ!" وگرنه با همون مغار که کنار عکس هست می ندازم زیر چشاتون. دستم هم راه افتاده همچین.
با این مدل مغار های کنده کاری کار نکرده بودم تا به حال. مغار چوب فقط دستم گرفته بودم. دو ساعت واسش وقت گذاشتم. و خیلی علاقه مند شدم. حسّ می کردم با اون کنده کاری ها تمام انرژی منفی هام میریزه بیرون. ولی بگم شستم هم به فنا رفت. هرجاشم که خراب شده کار خود بچّه  و مادر بچّه س. اون تیکه ی دمش که سوراخ شده دقیقا اوّلین تلاشش بود که بعدش صدا زد مامان بیا نمی شه. اون تیکه ی دومی که که روی دمش گند خورده کار مامان بچّه س. که بعدش صدا زد کیلگ بیا، نمی شه.
اون بال سمت راست که به فنا رفته اوّلین تلاش های کیلگه. و سرش مربوط به زمانی ه که فوت کوزه گری ش دستم اومد و فهمیدم باید دقیقا مماس بر سطح بگیری دستت اون مغار رو.
تیکّه ی سوراخ شده ی بال سمت چپ مال وقتی ه که باباش اومد دید و حسودی کرد و مغار رو گرفت گفت برو بابا کاری نداره! و گند رو زد و اندک اندک در افق محو شد.

من جدّی غبطه می خورم به ایزوفاگوس. فانه این تکلیف هاشون. البتّه اگه نندازن رو دوش بچّه بزرگتره و خودشون انجام بدن.
به وضوح یادمه هم سنّش که بودم، معلّم زیستمون تکلیف داده بود در سفر نوروزی خود یک فسیل پیدا کنید و به مدرسه بیاورید. تهش هم تاکید کرده بود این نمره ی مستمرتون هست و با خودش خیال کرده بود آخ دیگه چه تکلیف خفنی دادم به بچّه های تیزهوشان! ما هم تهش یک معلّم زیست آشنا پیدا کردیم و ازش فسیل گدایی کردیم.
سخت ترین تکلیف نوروزی عمرم بود( به غیر از رنگ آمیزی پیک نوروزی های دبستان) تمام مدّت توی یه شهر کویری کف زمین به سان مارمولک دنبال فسیل می گشتم. مثل این بچّه بی خیال نبودم ک.

و حالا گذشت... بعد این پروژه ای که واسه ایزوفاگوس انجام دادم، با جدّیت دارم روی هنر معرّق فکر می کنم. یا همچین چیزی. که با چاقوی جیبی م روی چوب روس شکل های مختلف دربیارم.
اینم چیزی که قرار بود بشه وی اس چیزی که در اومد تهش. و باور بفرمایید خیلی خیلی سخت بود.  تا قبل از اینکه من برم سرش سه نفری تصمیم گرفته بودن بچّه رو بدون انجام تکلیف نوروزی بفرستن مدرسه:


بش می گم ایزوفاگوس، اینو اگه بردی معلّمه بهت گفت چرا اینقدر داغونه چی می گی بهش؟

می گه تو چشماش نگاه می کنم و می گم: ولی آقا! کیلگ هممممه ی تلاششو کرد در ضمن شما از نظر قانونی امسال نباید تکلیف می دادی.



اینم یه پروژه ی دیگه شه که به نسبت آسون تر بود. ما ساختیم، مادر رنگ کرد، باباش  جعبه ی حمل و نقل رو آماده کرد و بچّه فوتبال الرّیان استقلال نگاه کرد.

بهش می گم خب ایزوفاگوس شاید منم دلم خواست این فوتبال های زرتی ای رو که نگاه می کنی نگاه کنم یه بار این همه تکلیف می دی به من. می گه نه خودت همیشه می گی تیم ایرانی آشغاله نمی بینم.


سگ نود و هفت از نمای رو به رو:




سگ نود و هفت از نمای بالا:



سگ نود و هفت از نمای جانبی:



سگ نود و هفت از نمای ک.. ببخشید از نمای خلفی:



 
ظرافت هاشو شرح بدم یکم:
# به نوشته ی روی کلاهش دقّت می کنید.
# به زنگوله ی توی گردنش دقّت می کنید. ( و اگه تو عکس مشخّص نیست عرض می کنم که بنفشه!)
# به استخون شکسته ی روی دستش دقّت می کنید.
# به رژ لبش هم دقّت می کنید.
# اصل دقّت رو هم به دمش می کنید چون آناتومیکال پوینت بسیار جالب توجّهی هست.
اعترافم می کنم که رنگش باز رو دوش خودم افتاد. مامانش که رنگ کرد اینقدر عجله داشت که همه جاش رگه رگه  و گله به گله شده بود و عملا باز مجبور شدم خودم بر عهده بگیرم چون کار نصفه تحویل مشتری نمی رم مسئولیت قبول کنم باید صد در صد انجام بدم.

حالا نکته ش چیه؟ پرنسس خانوم (!) تشریف نبردند مدرسه! بعد اون همه زحمتی که من کشیدم امروز تشریف نبردند مدرسه اینا رو تحویل بدن. بیگ لایک. ایزوفاگوس. یو عار عه لجندری کارت.


طی سفر، ژ رو هم سپردم دست یکی، ببینین چی رو جعبه ش نوشته موقع پس دادن :



یه جور نوشته که حس می کنم هزار تا آدم موقع سفر رفتن حیوان ها و گلدان ها رو سپردن دستش و کلی سفارش کردن بهش که جون هرکی دوس داری حواست باشه بهشون ها! اینم ته ش گه گیجه گرفته بین اون همه مسئولیت گرفته برچسب گذاری شون کرده. دارم اسم جعبه های دیگه ش رو تخیّل می کنم الآن:

# گیاه گوشت خوار اینجا است.

# تنگ ماهی فایتر اینجا است.

# میمبلوس میمبله تونیا اینجا است.

# بچّه کروکودیل اینجا است.

# نهنگ قاتل اینجا است.

# درنای سیبری اینجا است.

# پنگوعن امپراتور اینجا است.

# اژدهای مرلین اینجا است.


.:. آهان یه فکت خیلی مهم که خودم چند روز پیش کشف کردم:

" اینجانب در سال گذشته (به عدد 1396 و به حروف: یک هزار و سی صد و نود و شش) یک بار هم سرما نخوردم و این طور که بوش می آد دیگه واقعا بزرگ و بالغ و  ایمن شدم و از کشف این حقیقت بسیار خرسندم."


.:. فکت شماره ی توو:

" اینجانب عادت تبریک گفتن  سال نو رو در نوروز 97  از سر خودم برانداختم."

آدم هایی داشتم که که دلم براشون تنگ می شد و نوروز تنها بهانه بود که یادشون کنم.

من دلم خیلی تنگ می شه. واسه مسخره ترین چیزا. قبلا ها خیلی نوشتم ازش. یه بار توی فرودگاه واسه سه ثانیه یه دختر با دامن زرد قناری رو دیدم سر راهم وقتی داشتم می رفتم سمت دستشویی. و هنوز که هنوزه حس می کنم چه قدر دل تنگشم.  دل تنگ کسی که تنها چیزی که ازش یادم مونده دامن زرد قناری ش بود.


درسته درسته می دونم!! می دونم! نزن! نزن! تو همه ی وبلاگ ها و چنل ها و اینستا و توییتر و اف بی و فلان و فلان تر می خونم که چه قدر همه تون متفرید و کراهت داره واستون این کار که از یه بابایی که به کفش هم نیستید پیام سال به سال تبریک عید بگیرید ولی من بهم خوش می گذشت با این کار. شده حتّی با یادآوری این گزاره به خودم که: " آره یه خاطره ازین آدمه دارم. تو گذشته م بوده. یه روز  صف صبحگاه کنارش وایستادم شوخی کردیم پس باید پیام تبریک بفرستم بهش. چون واسه یه دقیقه تو گذشته م بوده." یا حتّی "آره این یکی رو یادمه فکر کنم نیم ساعت تو نمازخونه کنار هم بودیم تا گروه بندی ها مشخّص شه..." یا افتضاح تر:"اون روزظهر بعد امتحان نهایی ادبیات پیش دانشگاهی. ماشین نبود و با این نشستیم تو یه ماشین. مدرسه ش رو یادم نیست ولی خیلی دوست داشت کنکور زودتر برگزار شه و من بهش گفتم نه خواهش می کنم ازین آرزوها نکن حاضرم بمیرم و به کنکور نرسیم!" و ازین جور آشنا ها خلاصه! چون یکی از ابتدایی ترین راه های آشنایی دادن رد و بدل کردن شماره تلفنه.

همه رو با یه تیغ زدم. نزدیک دور فامیل غیر فامیل مجازی حقیقی. واسه هیشکی هیچی نفرستادم. واسه هیشکی آرزوی گل و سنبل و بلبل و پروانه نکردم. (گرچه تو وبلاگم کردم یکم، نه؟) هیچی هم نشد. زندگی می گذره. آدما می میرن به دنیا می آن شاد می شن غمگین می شن مریض می شن بهبود پیدا می کنن زخم بر می دارن و همه چی و این آرزوی های پیزوری من دقیقا فقط در حد همون آرزو باقی می مونه. اینکه بگیرم از بین اینا شادی + سلامتی + گل+ سنبل + بلبل + پروانه رو جدا کنم و براشون بفرستم، صرفا یه رعایت فرمالیته ی آداب هست. و نه بیشتر.


کاملا مختارانه نکردم. نه که بگم حسّش خوب بود. نبود. من همیشه اون آدمی ام که باید پیش قدم بشم و حسّم به اون سمته.  پراکندن گل ها و سنبل ها و بلبل ها و پروانه ها! از همون دوران دبستان هر سال خیلی خودم رو درگیر این قضیه ی تبریک سال نو می کردم. متن ها زیر و رو می کردم. سر رسید های خودمو شخم می زدم. واسه چند نفر پیام اختصاصی آماده می کردم. اینجوری بود که حتّی سفارش می گرفتم بابت اینکه متن پیشنهاد بدم واسه تبریک سال نو. خلاصه یه چیز خیلی گنده ای بود واسم. ولی امسال نه. نچ. یهویی دیگه نبود.

یه زنجیره ی حدودا ده ساله رو کات کردم. و احساس خاصّی ندارم. نمی دونم درست بود یا نه. احساسش که نه خوب بود، نه بد بود. تموم شد دیگه. همین.


.:. فکت شماره ی تیری:

" سبزه گره نزدم!"

 ما اینورا واسه رسیدن به کسی سبزه گره نمی زنیم. یعنی اصلا واسم جالب شد وقتی فهمیدم به اصطلاح عاشق معشوقا واسه رسیدن به هم سبزه گره می زنن. به اوّلین نفری که بهم اینو گفت کم مونده بود بگم گند نزنید به رسم سبزه گره زدن با این اراجیفتون. بعد یکم که گذشت و جوک های مجازی ش در اومد فهمیدم تعداد کسایی که واسه رسیدن به عشقشون سبزه گره می زنن خیلی بیشتر از ماست.

آره خلاصه ما واسه سلامتی سبزه گره می زدیم / می زنیم.

یعنی از اون بچگی ها... کوچیک کوچیکی هام هم که یادم می آد سبزه زیر دست هر کی که می رفت درد و بلا ی خودش و خانواده ش رو گره می زد به سبزه که سلامت بمونن تو سال جدید. یا یه نفر به نیابت از بقیه ی فامیل.

از زمانی که این فوبیای مرگم شدّت گرفت... خودمو یادم می آد که به جون اون سبزه های بخت برگشته می افتادم که آدمای بیشتری رو بهش گره بدم. تا جایی که می شه. و دیروز که خاله م داشت درد و بلا  گره می داد به سبزه ها یک آن به این فکر کردم که چند تا گره واسه مینا به سبزه ی سال پیش دادم؟ چند تا واسه دوستام دادم؟ و آره دیگه. گذاشتمش کنار. یهویی. سبزه ش هم باشه مال همونایی که می خوان به عشقشون برسن یا هرچی. شاید اونوری جواب بده نمی دونم ولی در زمینه ی درد و بلا که هیچ غلط خاصّی نمی کنه. مطلقا!

یعنی حتّی من سی چهل تا گره ی اضافه تر می دادم هر سال که هر کس به ذهنم رسید رو بعدا به نامش بزنم.

واسه بعضی ها که حس می کردم مرگشون آشفته ترم می کنه چهار پنج تا گره می دادم.

تهش به این فکر می کردم که اصلا دلم نمی خواد هیچ انسانی بمیره و یه گره ی گنده واسه ی کلّ مردم کره ی خاکی می دادم. یکم بعد تر به این نتیجه می رسیدم که حیوونا خیلی شیرین ترند پس اونا هم همه شون باید سالم بمونند و بعدش یه گره گنده تر واسه حیوونای کل جهان می دادم. بعد گره ی حیوان ها که تمام می شد، یادم می افتاد که عح لعنتی تو باز گیاها رو موجود زنده حساب نکردی؟ یکی هم واسه کلّ گیاهان کره ی زمین. و تنها کسی که گره ش نمی دادم... آره. آدم فضایی ها بودن. فک کنم پارسال برای دوستای مجازی م هم سبزه گره داده باشم حتّی.


یه حالتی هست یه سری افراد مکان زیارتی که می خوان برن (مثل حرم امام رضا) لیست می نویسن می رن اونجا اون نفر های خاص رو یاد می کنن و به اصطلاح خودشون نایب الزّیاره می شند. من دقیقا همین جنس از وسواس رو و حتّی درجات خیلی بالاتری ازش رو  توی گره زدن سبزه های عید داشتم.

ولی خب امسال گذاشتم کنار دیگه. آره. گذاشتم کنار.

مثل روزه گرفتن.

و مثل اون خیمه های عاشورا.

و مثل خیلی اعتقادات پایه ای دیگه که یه زمانی خیلی وابسته شون بودی.


مادربزرگم هم امسال یه چیزی رو گذاشت کنار!

عکس هفت سینش رو دیدم. سبزه نداشت.

اونم یه اعتقادی داشت که "من دستم نمی ره سبزی بریزم!" و هر سال یه عمه خانم داشتن که براشون سبزه می ریخت با دستای خودش و رسما سبزه ی خیل عظیمی از فامیل های اونور رو همین عمّه خانم صادر می کرد. و مُرد امسال. و مادربزرگم هم که معتقده نباید با دست خودش سبزی بریزه. و یه شیش سین چیده بود بدون سبزه.

زندگیه دیگه.

می ذاریم کنار.

یه چیز دیگه جاش می آد رو کار.

جوجه شماری

به عنوان آخرین لحظات پاییز یک هزارو سی صد و نود و شش، جقل دون عزیزم را به عنوان الهه ی همه ی مرغ و خروس های جهان می شُمارم چرا که از قدیم الایّام گفته اند: "جوجه را آخر پاییز می شمارند."


و راستی این پاییز هر جا رفتم هی همه نق می زدن که چرا بارون نیست، بارون چرا نیست، نیست چرا بارون.

خواستم اطّلاع بدم که هیچ کدومتون نفهمیدید که فرشته ی آب و هوا امسال داشت به دل ما راه می اومد.  :))))

خلاصه که عاقا من پاییز غیر خیس دوست. من پاییز بدون بارون خیلی دوست. من پاییزی که بشه توش با یه کتونی و سویی شرت هرجایی رفت رو عاشق کلا.

فرشته ی آب و هوا جیگرتو. من که این پاییزو دوست داشتم. بیشتر از چند تا پاییز اخیر بهم چسبید. خلاصه  از این به بعد می تونی بدوی دنبال آرزوی های بقیه.


و اینکه وقتی می گم پاییز، دارم از چه طیف رنگی حرف می زنم دقیقا:



و با ضمیمه ی عدد خیلی رند زیر از بازدید های وبلاگ، شب چلّه ی خوشی را برای شما دوستان گرامی خواستارم.



بچّه ها بچّه ها! شب چلّه مبارک.  :))) بیایید مسابقه بذاریم کی بیشتر می تونه بیدار بمونه.
و بچّه ها بچّه ها. با هم دوست باشید. :{

جوون ترینه

مادربزرگ بهم می گه: کیلگ مرغه دیگه همچین زبر و زرنگ نیست مثل قدیما.


ببین اکی که پیری یه امر اجتناب ناپذیره،

حالا من تا زمانی که بکشم و باشم سعی می کنم کیمیای زندگی رو کشف کنم و در این راستا قدم وردارم، 

ولی شما هیچ وقت هیچ وقت به کسی که با یک جوجه رابطه ی عاطفی برقرار کرده و ذهنش هر لحظه بین مرگ و زندگی مدام نوسان داره و یه روز درمیون خواب ریز ریز شدن عزیزانش رو به فجیع ترین حالت ممکن می بینه، همچین حرفی رو نزنید. 

یک کلمه. فقط نابودش می کنید طرفو با این حرف.

# ژ

 

این بار آخر پاییز می شمارمت راستی خوشگله

 مرغه رو شُستم،

سشوارش کردم،

و طی این مراحل به اندازه ی یه مستند دو ساعته ازش عکس و فیلم گرفتم.


از نظر تئوریک نباید این احساسم درست می شد؟

و هی تویی که نشستی ته دلم، هی با قاشق داری می کَنی... چی بهت بگم؟ به تو هم هیچی ندارم بگم حتّی. برو سر کارت. خدا قوّت.


اطّلاعات عمومی: در سال دو بار پرهاش می ریزن و پر جدید در می آره. الف) در گذر از اسفند به فروردین. ب) در گذر از شهریور به مهر. نمی دونم چرا پر های من هیچ وقت مثل این مرغه نمی ریزه جاش پر جدید و نو در بیاد.


پ.ن: جدی اگه می خواستن بریزن، خودت می ذاشتی؟ آره راست می گی... نه عمرا نمی ذاشتم.

دل داده ام به یاری... شوخی، کشی، نگاری...

   حدود دو ساعته از خواب بیدار شدم، پراز  انرژی منفی ام نمی دونستم چه مرگمه. رسما کیسه ی انرژی منفی. یعنی مثلا در این حد که از هوای دور و برم هم ابراز تنفر می کردم و نمی تونستم تحمّلش کنم. شعر تو عنوان هم که هی تو ذهنم تکرار می شد بی خود و بی جهت نمی تونستم پرتش کنم دور.

هیچی دو ساعت هی با چیز میزای مختلف ور رفتم و همین الآن بالاخره فهمیدم چه مرگمه. یادم افتاد در واقع... خداوندگار. باز همین که می دونم، خیلی کمکم می کنه باهاش کنار بیام و درستش کنم. حداقل بهتر از این حالته که حس می کنی اعصابت از کل دنیا خط خطی ه ولی دلیل موجّهی هم براش پیدا نمی کنی.


هیچی دیشب کابوس می دیدم، اثر اون بود. الآن یهو یادم افتاد...

خواب می دیدم که پای مرغه کنده شده افتاده یه گوشه. خودش هم با یدونه پا داره راه می ره. مرغم یه پا داشت!!! دیگه بیشتر نمی نویسم حالم باز داره خراب می شه. اه.


و حتّی می دونم چرا این خواب رو دیدم...

به خاطر اینه که باز من دو دیقه این مرغ رو امانت سپردم دست یکی، برد نابودش کرد پس آورد.

یعنی که چی؟ این چه وضع مراقبته؟ چرا پاش می لنگه؟ اه.

وحشی هم شده چند روز منو ندیده. همیشه همینه. چند روز که تنها می شه، بعدش دیگه تحویلم نمی گیره... حتّی نمی ذاره رو پر هاش دست بکشم. انگار که می خواد بهم بگه از دستت ناراحتم ولم کردی رفتی، برو به درک دیگه نمی خوامت... حالا نمی دونم این احساسا پرداخته ی ذهن منه یا واقعا همچین حالتی داره. خاک بر سر  زد دستم رو زخم کرد، نزدیک بود کورم هم بکنه چون سرم رو برده بودم نزدیک نوکش شانس آوردم عینک رو چشمم بود، از بیخ گوشم رد شد.

مامانم بهم می گه احمقی که سرت رو می بری نزدیک نوک اون. می گه اون نفهمه و اگه بلایی سرت بیاد خودت مسئولی چون برخلاف حیوان دست آموزت، شعور داشتی تو اون کلّه ت.


بعد جالبه می گی چرا اینجوری شده، می گن از اوّل همین بود.

نه وژدانا آخه این بچّه پاش می لنگید؟

من بمیرم واسه مظلومیتت که ژ دون.

بقیه ش رو اینجا نمی نویسم. بعد اینکه این پست تموم شد می رم به خودش می گم. :))


* و همیشه یکی از فوبیا های عمیقم بوده که کسی در حال نجوا کردن با مرغ مچم رو بگیره و یک درصد پخش بشه بین بچّه های دانشگا، مدرسه، فامیل یا هر جامعه ی دیگه ای که من عضوی ازش باشم. یعنی رسما آبرو نمی مونه واسم. از اون روز به بعد می شه بهش گفت خشک سالی رو، خارزار رو، بیابان رو یا هرچی. ولی دیگه هرچی بشه آب رو نمی شه واسم.

یه بار بابام بالا سرم سبز شد وقتی داشتم با جقل دون حرف می زدم و حواسم نبود، و در حالی که از خنده ترکیده بود بهم تیکه پروند یه بارم با من اینجوری صحبت کن کیلگ و سپس تو افق محو شد. رسما تا یک هفته باهاش چشم تو چشم نمی شدم از خجالت.

حتّی اینجا هم به سختی ی ی ی می تونم اون لحن رو بنویسم. خودم که بهش فکر می کنم حالم از اون لحن خودم به هم می خوره حتّی. یه جورایی فقط مخصوص مرغه س. هه. بی خودی نیست ک. شوخ منه، کش منه، نگار منه. حتّی اگه بخواد کورم کنه.

ساعت به کوک

   عمق علاقه یعنی وقتی به خاطر مامان بزرگ و بابابزرگم که اومدن خونه مون، دارم ساعت کوک می کنم فردا نه صبح بیدار شم که احساس تنهایی نکنن. اینترنت و بازی و هر چیز متفرقه ای رو هم ریختم دور این چند وقت. هر گونه ددر، دور دور، ول گردی، رفیق بازی و امثالهم نیز. صبح تا شب می شینم نگاشون می کنم فقط. انگار که معبودم باشن. لذّت بخشه برام این عمل. خودم که گاهی فکر می کنم دیوونه شدم. یعنی ذرّه ای حوصله م سر نمی ره. فقط بشینم نگاشون کنم تا ابد الدّهر.

خیلی آدم شدم تو این چند روز. آدم بودن ارزش داره منتها اگه دور و بری هات هم آدم باشن.


فکر که می کنم انگار زیاد این رو از علایقم ننوشتم. در واقع خیلی کم نوشتم. علایق اصلی م رو ول کردم_پنهان کردم شاید، بیشتر دل خوشی کوچیک تر ها رو شرح دادم. یه طوری که گنده ها توش گم ن. 


یکی از علایق ماژورم همین دو نفرن. نوه ی اوّلشونم و واقعا شوخی نمی کنم اگه بنویسم کسی جرئت نداره جلوی من بهشون چپ نیگا کنه. بوده با خاله، دایی یا مامانم بحث کردم که تو به چه حقّی فلان حرف رو به مامان بزرگ یا بابا بزرگ زدی؟


یعنی حرف نیست که از زبون این دو تا در بیاد و من بگم نه. قابلیتش رو ندارم. اصلا تعریف نشده س برام. نقطه ضعفه ولی چی کنم. دیوونه شونم.

که البتّه از این ویژگی م سو استفاده می شه گاهی. مامان بابام می رن حرفای خودشونو به اینا یاد می دن و ازشون خواهش می کنن که این حرفا رو به کیلگ بزنین چون فقط از شما حرف شنوی داره. انگار که من احمقم نمی فهمم. بعد مثلا به بابابزرگم می گم انصافا از خودت می گی؟ صادقانه می گه از مامانت شنفتم. :))) 


   منشا این حجم از علاقه رو هم لو بدم فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه یکم بیشتر درک کنین. :)))) به خاطر اینه که در واقع من صرفا اسم نوه رومه. در اصل بچّه ی آخرشونم. ته تغاریه که لی لی به لالاش می ذارن. سه سال اوّل زندگیم پیش اینا بودم کلا. اوّلین مامان بابایی که شناختم اینا بودن. حرف زدنم، راه رفتنم، تقریبا همه چی رو تو خونه ی اینا تجربه کردم. اوّلین بار به مامان بزرگم گفتم مامان. به بابابزرگم گفتم بابا. هنوزم همونه، القابی که باهاش صداشون می زنم، توش مامان و بابا داره نه مامان بزرگ و آقا جون و بابا جون و عزیز جون و نمی دونم این چیزایی که نوه ها باهاش صدا می زنن. مامان و بابامن. ولی خب به زبون شما می نویسم مامان بزرگ و بابا بزرگ که گیج نشید و بفهمید چی می گم.


هنوز که هنوزه وقتایی که ازم دور می شن بغض می کنم. داغون می شم. پکر شدن اونا رو هم می بینم. یه بار بابابزرگ وقتی داشتم از در خونه شون می رفتم بیرون سرش رو گذاشت گوشه ی در، زد زیر گریه. که بله تبریک می گم به خودم. با نوشتن اینا، الآن خودم هم زدم زیر گریه. :))) همیشه موقع خداحافظی اینقدر مامان بزرگ فشارم می داد تو بغلش، اینقدر فشارم می داد تو بغلش که انگار دنیا می خواست همون لحظه تموم شه. 


توی اکثر سختی ها و مشکلات، همیشه چند تا حربه دارم واسه فرار. یکیش  فکر کردن به خنده های بابابزرگمه که داره  با لهجه ی دیوونه کننده ش بهم می گه : "امیدم!"فکر کردن به آغوش گرم مامان بزرگمه که حتّی اگه یه نرّه غول بی شاخ و دم هم باشم، جلو همه می گیره رسما می چلونتم تو بغلش که رسما پوزش می طلبم بابت این حجم از لوسی با وجودی که خجالت می کشم، ولی واقعا حس خفنی داره.


خلاصه سرتون رو درد نیارم، تا صبح می تونم ازشون بنویسم و با نوشتن این متن ها احساساتی بشم... حالا خوبه همین الآن سه چهار متر اون ور تر از خودم خوابیدن. نمی دونم چه مرگم شد یهو. 

خواستم بنویسم، دوست داشتنم... گاهی این جنسیه. جنسی که وقتی بهش فکر می کنم، فقط اشکه که می آد تو چشمم. دست خودم نیست. اصلا نمی دونم چرا حتّی. غم داره توش. یه غم که فراتر از درک وجود ناچیز منه. اصلا نمی فهمم چرا باید بیاد سراغم، ولی می آد و فقط می دونم که هیچ قشنگ نیست. مثل زهر ماره. تلخه. عشق حقیقی که تو شعرای عارفانه ازش حرف می زنن، اگه واقعا وجود داشته باشه، این جنسیه. یا حداقل می تونم بگم به این نزدیک تره.


   هه. راستی بگم بخندین یکم. اشک و آه و عرفان رو پاز می کنیم فعلا. همین یه دقیقه پیش رفتم مرغ رو بذارم تو لونه ش که بخوابه، زیر پام لیز بود. مرغ به بغل داشتم تو هوا دست و پا می زدم عین این رقصنده های باله. بد بخت رو سکته ش دادم رسما! پدر دست و آرنجم رو هم در آوردم که نخورم زمین. مبارکم باشه. دلم سوخت واسش الآن. الهی. گیج و منگ خواب بیدارت کنن بعد بلافاصله تو هوا یه ترن هوایی رو برات تداعی کنن. من همین جوری ش که چند روز پیش مامانم اومد با ملاطفت خاص خودش  فقط زمزمه کرد کیلگ و یکم تکونم داد تا از خواب عصرگاهی بیدارم کنه، نمی دونم خواب چی می دیدم  که مثل دونده های دو پرت شدم به جلو  و داشتم اون بنده خدا رو هم پرت می کردم. بعد اون وقت همچین بلایی سر این جوجه ی بی زبون آوردم الآن. ننگ بر من. شرم بر من. 


ولی میگم بیرون هوا چه خوب بود. اهورایی بود همچین. نه سرد، نه گرم. نه بارون نه ابر نه آفتاب. نه نم، نه خشکی. در واقع هوا خالی بود. هیچ فاکتور خاصی نداشت و همین بود که عالیش می کرد.به قول امروزیا کاش تافت بزنن بهش خشک نشه تا ابد.

شما دانشمندا خیلی خنگید که تا الآن نتونستید هیچ پیشرفتی تو زمینه ی کنترل آب و هوای طبیعی داشته باشید. 


اه. حالا من با این میزان آدرنالین مترشحه تو خونم چه جوری بخوابم الآن که به فردا ساعت نه صبح برسم؟ بشینم  واستون زیر کامنت های جدید شعر و غزل و رمّان بنویسم تا خوابم ببره؟ آره دیگه قدیمی ها گوسفند می شماردن، ستاره رصد می کردن که خوابشون بگیره، ما بچّه های نسل تکنولوژی اینجور. 


پ.ن: آقااااا. خیلی زیاده! آیا کسی هست مرا یاری کند؟ شما کی وقت کردین این همه کامنت بنویسین؟ چه کار سختی. می خوام یکی رو استخدام کنم بیاد کامنتای وبلاگم رو جواب بده. ولی باید عین خودم جواب بده ها. به مدل کیلگی.  وگرنه که نمی خوام.


ژ

   نمی دونم چندم اردیبهشت ماه سال 94 بود که بابام جقل دون رو آورد خونه مون. من از بچگی دیوونه ی پرنده ها بودم و خب بین پرنده ها، چون مرغ و خروس بیشتر در دسترسم بود و بیشتر دیده بودمشون، بیشترم باهاشون حال می کردم. مثلا امکانش هست که اگه نزدیک دریا زندگی می کردیم، حواصیل می شد مورد علاقه ترین پرنده م. ولی الآن دیگه نمی تونم بگم که این علاقه در اثر محیط توی من ایجاد شد یا اینکه از قبل یه علاقه ی غریزی بود. الآن دیگه به نقطه ای از دوست داشتن رسیدم که نتونم سر منشاء ش رو تشخیصش بدم.


   اینو می دونم که خیلی مرغ و خروس ها رو دوست دارم. مثلا در این حد که جدیدا فهمیدم  وقتایی که اعصابم به هم می ریزه، دیگه به اون صورت مثل قدیما نمی رم کتاب هری پاتر هام رو باز کنم. به جاش می رم و با جقل دون حرف می زنم. اگه همه خواب باشن و نشه برم توی بالکن، می شینم ساعت ها کلکسیون عکس  مرغ های اینترنتی م که صاحبانشون آپلود کردن رو با عکس های جقل دون م مقایسه می کنم و حظ می برم. شاید یه روز کم کم عکسایی که از اینترنت می گیرم رو براتون آپلود کنم همین جا پای هر پستم، و شما با هر عکس به این فکر کنید که وقتی اینایی که ما داریم می بینیم اینقد خوشگلن، پس اونی که کیلگ می پرسته ش چه شکلی می تونه باشه.


   اون روز که بابام جقل دون رو آورد، مامانم خیلی جیغ و داد راه انداخت. همه ی حرفش این بود که من کنکور دارم و می دونست که وقت خوبی نیست برای بیدار کردن عشق نهفته ی همیشگی  م نسبت به مرغ و خروس ها. هی می گفت اگه الآن بمیره چی؟ مگه نمی دونی کیلگ چه جوریه؟ به چه حقّی آوردیش خونه؟ از اون نقطه ی زمانی به بعد تا روز کنکور یکی از سخت ترین دوران خود بازداری ای بود که تو زندگی م تجربه کردم. فقط کافی بود به اون جوجه کوچولو ی تازه وارد زیر چشمی یه نگاه بندازم. همه چی تموم می شد. مامان من تو این موارد رحم و مروت حالیش نیست. قطعا یه جوری سر به نیستش می کرد.


   نمی دونم چه جوری گذشت. به بدبختی گذشت. مثلا توی اون زمان تنها هدفم برای ادامه دادن شده بود همین جوجه که نمی دونستم مرغه یا خروس. همه ی دوستام دندون تیز کرده بودن واسه مسافرت بعد کنکور و کافه رفتن و دور دور های خیابونشون ولی من همه ی ذوقی که می تونستم داشته باشم رو از دست داده بودم و فقط همین یه مورد بود که عجیب سرحالم می آورد! اینکه بتونم یه دل سیر به جقل دون زل بزنم.


  از اون موقع تا حالا  من واقعا عاشق این مرغ شدم. روش اسم گذاشتم، بهش وابسته شدم.  یه جوریه انگار که حس کنم جونم به جون همین مرغ بسته س! بارها بوده مامانم بهم تیکه انداخته که ای کاش منو اندازه ی اون مرغ دوست داشتی. بوده بابام بهم اعتراض کرده که چرا هفت رنگ پلو به خورد مرغ می دم ولی برای بقیه کاری انجام نمی دم تو خونه!

   تصمیم گرفتم تولدش رو هفت اردیبهشت بگیرم. چون عدد هفت رو خیلی دوست دارم. می تونم برم دقیق توی عکسای روز اوّلی که دیدمش تاریخ رو نگاه کنم. شاید بعدا این کار رو کردم و به همین خاطر عاشق یه عدد دیگه هم شدم، ولی فعلا دارم اینو توی هفتم اردیبهشت می نویسم تا ساعت دوازده نشده. می نویسم که یادم بمونه چقدر خالصانه دوستش دارم و چقد بی شیله پیله نمی فهمه.