Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

وزارت سحر و جادو

دیشب بعد از دیدن یکی از وحشتناک ترین خواب های دوران،

خودم رو تو ورودی وزارت سحر و جادو یافتم در حالی که داشتم رو خودم سیفون می کشیدم تا فرو برم داخل.


می دونی داشتم به چی فکر می کردم تو اون لحظه؟

داشتم فکر می کردم که عح شت، تو فیلم و کتاب وقتی هری و هرمیون و رون می رفتن وزارت سحر و جادو واقعا تا این حد چندش آور نبود این عملیاتش، پس چرا الآن تو  واقعیت اینجا اینقدر چندش آور شده؟!! 

بعد برگشتم اینجوری به خودم جواب دادم که ولش کن اونا فیلم و زاده ی تخیل بودن، ولی این داستان واقعیه و برای همین چندش آوره. 


بعد از اینکه راضی شدم جفت پا برم وسط چاه تا رو خودم سیفون بکشم، فوبیای بسیار عمیقی داشتم که الآن سیفون رو که بکشم، می رم اون وسط لوله ها گیر می کنم و خفه می شم. یه چیزی تو مایه های آگوستوس گلوب در لحظه ای که لای لوله ی ماشین مکش شکلات گیر کرده بود و دور تا دورش پر از شکلات مایع بود. هر وقت این صحنه ش رو می بینم دچار طپش قلب می شم و نفسم کم می آد. تازه فرض کن به جای لوله ی شکلات، تو لوله فاصلاب گیر کنی. 


بعد رفتم که از دوستام تو دستشویی های کناری یاد بگیرم که چه خاکی بر سرم بریزم. دیدم که عه همه باحالا دور هم جمع هستن. 

تو ادوار مختلف زندگی  م آدم هایی  بودن که من بهشون ارادت خاصی داشتم ولی گذر روزگار نذاشت اون طور که قلبا دوستشون دارم بهشون نزدیک شم و باهاشون طرح دوستی بریزم. دیشب همه ی اینا کمپلت با هم اونجا بودن. چهارده مخصوصا. چهارده هم بود. 


خوابم چیزی کم نداشت جدا،

مغزم کم نگذاشته بود،

همه چی در ایده آل ترین وضع خودش بود،

دوست های گلچین شده م رو کنارم داشتم،

دنیای جادو بود،

من رها بودم،

و واقعی بود...

آره واقعی بود!


خلاصه یکی از فان ترین خواب های اخیرم بود. سفر به وزارت سحر و جادو. تا حالا تو خواب های هری پاتری م این یک رقم رو ندیده بودم.

بعد همین که این صحنه های آرامش بخش رو بلافاصله بعد از یک کابوس خیلی ترسناک دیدم، خودش ثابت می کنه مغز دقیقا حواسش هست چه جور خودشو شارژ دشارژ کنه. دید دارم سکته می کنم با خودش گفت بذار چند تا صحنه ی جذاب هم نشونش بدم.

در این حد که رو اکسپکتورانت، سرماخوردگی بچه بخوری تا بشوره ببره.

شایدم کاپیتان زد بود اومد نجاتم داد...