Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ها قصد جان من را کرده بود

بهم گفت آره فردا بپر بیا بریم کوه که هوا هم خیلییییی مناسبه.

الآن دیگه مطمئن شدم حتما  هدفش سوء قصد و ترور  جان من بود.  وگر نه چه توجیه دیگه ای داره تو به یک کوه نرفته برگردی همچین حرفی بزنی. 


بریم کوه؟ کجا بریم؟ کوه خودش داره میاد به ما!


وای ولی اگر می رفتم چه قدر جذاب می شد. مثل این فیلم ها زیر برف گیر می کردیم. بعد باید به هم سیلی می زدیم می گفتیم نه لامصب تو حق نداری بخوابی! :))) من فیلمایی که زیر برف حبس می شدن رو دوست داشتم. همیشه هم تهش یکی زنده می موند. اونم که معلومه خودمم.




داشتم فکر می کردم به مناسبت برف نو، یک خل گری ای روی وبلاگم بالا بیارم. اعصابتون شاید خورد بشه.(؟) هنوز به نتیجه نرسیدم. 


الآن که دارم اینو می نویسم، یک پیرمردی چنان ناز، خرامان خرامان و آروم آروم همراه عصاش داره از زیر پنجره رد می شه و اولین رد پاهای روی برف رو پشت سرش درست می کنه، که اصلا آخ.  و یک مرغ مینا روی شاخه ی لُخت درخت نشسته و داره سرما می خوره. و چراغ قرمز چشمک زن سر چهار راه، تنها نقطه ی رنگی ایه که تا دور دست ها می تونم با چشم هام ببینم.

و من دیگه واقعا دارم می میرم. توان ندارم. انگار که همه چی فقط همینیه که الآن دارم حس می کنم. همه چی خود خودشه. دقیقا خودشه. 


امپراطوره

مثلا تو مایه های فکر کردن به این فکت،

ک درسته من الآن تو آنتارکتیکا نیستم،

و به جای سرما دارم از گرما هلاک می شم و غلت زنان به خودم می لولم،

و نمی تونم پنگوئن امپراطور بغل بزنم،

و فرصتش هم نیست اون حجم از سفیدی رو بندازم روی شبکیه م تا که غرق بشم توش،

که منطقا به احتمال زیاد شاید فرصتش هیچ وقتم پیش نیاد برام،


ولی اون آقا عکّاسه الآن دقیقا همونجاست،

و امروز عشقی منو فالو کرد،

که این خودش یه کانکشن با آنتارکتیکا برقرار می کنه،

و من با خیال همین دیگه ایشالّا می رم ک سرم رو بذارم رو بالشتم امشب،

خواب هاتون پنگوئنی. 


نه خب جون من یه دیقه عمیق شیم؛ من الآن تو لیست فالوئر هام یکی رو دارم ک دقیقا همون جاست!!!  می فهمی طرف تو خود خود آنتارکتیکاس...! و در شعاع چند کیلومتری ش قطعا پنگوئن امپراطور وجود داره. خب این واقعا رزق روحم شده است... جرئتم می بخشد و روشنم می دارد.


راستش از زمانی ک عکس اون پنگوئن های امپراطور رو آپلود کردم اینجا، اون قدر پنگوئن  لایک زدم، دیدم، حرف زدم، تصوّر کردم، کشیدم، خندیدم و خواب دیدم که حد نداره.

الآن سرم رو می ذارم رو بالشت به امید اینکه وقتی بیدار می شم، از لا به لای امواج الکترومغناطیس شوت شده باشم کنار دیوایسی ک امروز به من فالو دادن ازش. و مثلا بهم بگن: "اوه پسر سلام بالاخره از ماتریکس اومدی بیرون..."


پ.ن. مجازی جات. آره هه واقعا مجازی جات. مجازی جات واسه آدمای متخیّل مثل در کمد نارنیا می مونه. شیر، کمد و جادوگر...!!