Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

این آواز در حال پایان است، اما داستان هیچ گاه به پایان نمی رسد

گفته ی اود سیگما است، درست چند لحظه قبل از متلاشی شدن تننت در ابشاری از نور.

"ما برای تو آواز می خوانیم، دنیا برایت اواز می خواند تا به خواب بروی."

و تننت، دکتر دهم، اواز اود ها را داشت. اود ها برایش می خواندند تا دل کندن راحت تر بشود. او زیبا ترین، امن ترین، روحانی ترین و ارامش بخش ترین اواز جهان را در گوش خود داشت،

با این حال، کلمات اخر... اخرین کلمات، هیچ گاه از او یک مبارز شجاع که رو به روی مرگ می ایستد و مثل دوستی قدیمی دست در گردن او می اندازد، نساخت. او خودش بود. سرا پا تنها. بعد از نهصد و اندی سال، هنوز ترس و حسرتی امیخته با اشک غلطیده روی گونه ی چپ داشت:

:"من نمی خواهم بروم."


آبشار نور،

اخر زمان.


پ.ن. ولی خوب گند خورد به پستم. با یه احساس فرای بی نهایت توی یه فضای روحانی با چشم اشکی نوشته بودمش. عاشق این پستم بودم. الآن اصلا دیگه دوستش ندارم. شرح ما وقع، انچه زندگی به سر ما اورد. 

یعنی از وحشت اینکه باز بره تا بیست سال دیگه،

طوری خودمو از قبر کشیدم بیرون رفتم بیرون تو امر خطیر جشن و پایکوبی نقشی ایفا کرده باشم

که خود فرشته ی مرگم بود همچین کاری نمی کرد...

احتمالا باز می افتم می میرم دو روز آینده رو

اصن جون نداشتم حتی ازین تشویق ایسلندی ها بکنم! جون خودم الآن دق می کنم دستام تا دماغم هم بالا نمی آد تفش بزنن تفش بزنن تفش بزنن 


دقیقا حس اون بچه کوچولو فلجه رو داشتم که تو بازی افتتاحیه گذاشته بودنش رو ویلچر آورده بودنش وسط زمین که از شادی  خوشحالی جا نمونه. در همون حد هیجان زده و در عین حال معلول و افلیج


ولی اینایی که من دیدم،

بچه ها کم کمش تا ساعت سه چهار صب هستن! کلی فشفشه و منور هم که عشقه منه بود


حس خودمو بخوام صادقانه بگم راستش به برد ایران حس زیادی ندارم چون خیلی مفتکی بود، 

ولی به این جو شادی و خوشحالی یک شبه ی مردم که کسی نمی تونه ازشون بگیره ش چرا... خیلی شاد بودن خیلی. یه حالت گَنگ کاملا بی خیال به کفشم طور. پر از موزیک پر از رقص پر از نور پر از شادی چیغ هوار فریاد هرج و مرج بی نظمی 

اینقدر خوشال بودن که نا خودآگاه  واسه دوربینم وی می گرفتن، رد می شدن و وی می گرفتن!

اصلا حس تزویر ناراحتی عصبانیت نا امنی  بی تعلقی  دعوای همیشگی بین توده ی مردم نبود اینکه آخ چرا من به این جمع تعلق ندارم نبود

چه جور می شه که ما اینقد کم شادیم و یه روز خاص زنده می شیم فقط رو نمی دونم


و نیمه ی اول اسپانیا پرتغال رو هم ندیدم

نمی دونم چرا مجبور می شم ازین انتخاب سختا انجام بدم 

شایدم خوب شد ندیدم چون حالا دوباره بازی دست ماست و انگار فقط منتظر تشویق های من بودن اسپانیا اینا ها ها

تازه الآن فهمیدم تعطیلات داره تموم می شه امتحان رو از فوتبال و مریضی و بالا آوردن و ضعف و چشم درد و این جور چیزا برگزار کنید لطفا هاها ها تر


.:. می دونستین اسپانیا امسال یه بازیکن داره، اسمش آس پاسه من تازه کشفش کردم. اسمش باحاله. آس پاس. 

دستی لامپ ها را

خیلی باحاله.

مثل این می مونه که یه برق کار اومده،

 خورشید رو مثل یه لامپ گرفته تو دستش،

می خواد امتحان کنه لامپا ریخته یا نریخته،

هی شلش می کنه هی سفتش می کنه.

هی روشن، هی خاموش.

هی شب می شه، روز می شه.


احتمالا اون ابری که خورشید رفته پشتش، مثل رنده سوراخه که من این پایین دارم همچین ترکیب بی نظیری رو تجربه می کنم.

و سرعتش عالیییه. تو شش ثانیه چهار بار تغییر وضعیت می ده نوردهی محیط اطرافم. جووون.

جانم فدای رهبر

بله جوانک،

با خود تو هستم،

با خود خودت ک یکّه تاز میدان با افتخار داری این ها را الآن توی گوش ساختمان ما فریاد می کنی و معلوم نیست کدامین سوراخ موشی توانسته این چنین تصاعدی اعتماد به نفست را به سقف برج بچسباند... 

برادر، خون و جان من هم تا آخرین قطره ی هموگلوبین نثار رهبر،

اگر که هر شب، آسمان تهرانمان  این قدر شاد می بود...

اگر که هر شب برج میلاد به مثابه بارقه های نبرد هاگوارتز، یک ثانیه سبز و ثانیه ی بعد قرمز می شد...

اصلا ای کاش هر شب، شب بیست و دوم بهمن می بود و هر وقت دلت می گرفت می رفتی و رقص نور آسمان را نگاه می کردی و با هوا رفتن هر نور، غم هات ذرّه ذرّه می رفت بالا و بالا تر و بالا تر... و بالاتر... و بعد محو می شد.

آدمیزاد مگر دیگر از زندگی چه می خواهد؟ یک چیزی باشد، چندی چشمت را نوازش بدهد و بعد دود شوید و لابد بروید هوا دیگر. 


می دانید ما اژدها ها... نور که می بینیم دیوانه می شویم. حالا هر کجای دنیا که باشد. می خواهد فستیوال لنترن چین باشد یا درخت تزئین شده ی کریسمس یا آسمان کویر که تا به حال به چشم ندیده ایم ش یا آتش گردان کارتن خواب های خیابان... حتّی اصلا  افتتاحیه ی المپیک لندن باشد یا جشن دیوالی هندی ها... همین چهارشنبه سوری خودمان باشد یا برج میلادِ شب بیست و دوم بهمن ماه کذایی.


ما ها نور که می بینیم دیوانه می شویم چون اصل جنس است. دوستان من، نور نور است. و جلا بخش روح است. و چشم را نوازش می دهد. نور همانی ست که سپهری (که لامصّب فلان شده همچنان نمی آید برویم با هم بمیریم!) یک بیشه از آن را ته دلش داشت. نور همانی ست که کوری مقطعی می دهد به روی همه ی تاریکی ها. هرچند ک کوری مقطعی خود نوعی تاریکی است. ولی جنسِ تاریکی حاصل از دیدن نور، با همه ی تاریکی های جهان فرق می کند. درست عین یک خفّاش تنها روی دیواره ی غار، وقتی چراغ قوه می اندازند تو جفت چشم هایش.


و چه عجیب است برایم که منتهای نور، تاریکی ست... تاریکی ای از جنس نور.  این حقیقت دیوانه کننده است.


پ.ن. و هر وقت لازم شد قسم بخورم، یکی از صادقانه ترین قسم هایم می تواند این باشد: قسم به زیباییِ ریتمِ آهنگ های دهه ی فجر. قسم به خلوصِ شعر های انقلابی. فرای هر اعتقادی. کاش بودید، و دست های هم را می گرفتیم و بزرگ ترین حلقه ی عمو زنجیر باف جهان را تشکیل می دادیم و می چرخیدیم و شعر های انقلاب را می خواندیم و حال می بردیم... یک همچو احساسی.

Diwali

شایدم ما باید توی هندی میانماری جایی به دنیا می اومدیم.

نیگا، وقتی گوگل ایمیجش اینه:


 https://www.google.com/search?q=diwali&client=tablet-android-samsung&source=android-browser&prmd=ivmn&source=lnms&tbm=isch&sa=X&ved=0ahUKEwi4wcfG7PrWAhWBa5oKHcguAvcQ_AUICSgB&biw=768&bih=1024


دیگه خودش چیه؟

آدم گاهی فقط دلش می خواد. همین.



یه فستیواله، تو یه سری کشور ها (که کم هم نیستن اتّفاقا) برگزار می شه...در تاریخ هجده  نوزده اکتبر. مثل یک جور جشن.در واقع  جشن نور می گیرند. با انواع و اقسام وسایل نورانی ای که می تونن. فشفشه، شمع، ازین بالن های نورانی پرواز کننده.


خوبه باز من تو شام غریبان امسال خودم رو با شمع خفه کردم که الآن یکم از داغیم بخوابه.

می خوام. 

خیلی می خوام.

یکی بیاد با هم تله پورت کنیم تا هند امشب. 

هااااه.


* عکسش اگه به قالب نخورد که احتمالا نمی خوره قطعا، بعدا سر فرصت درستش می کنم. با اینی که الآن زیر دستمه نمی شه.


ای کاش من الآن تو هند بودم، ای کاش من الآن تو هند بودم، ای کاش من الآن تو هند بودم...

اعتراف نامه ی کتاب محور

بیایید اعتراف کنیم که لذّتی که در ساعت دوی نصفه شبی کورمال کورمال رمان خوندن هست، هیچ وقت نمی تونه با کتاب خوندن در نور عادی و کافی در روز برابری کنه.

هر چه قدرم که بگن هی تو! احمق جون! چشماااات.

هر چه قدرم که نمره ی عینکت دو شماره دو شماره بره بالا.

این جزو عادت هایی م بوده که هنوز نتونستم سر منشا اون رو کشف کنم. حس می کنم قبل تر ها روی همین وبلاگ نوشته بودم که تقریبا مطمئنّم تمام واکنش های ما و کار هایی که انجام می دیم (طبق خیلی از فرضیه های روانشناسی که منم باهاشون  کاملا موافقم) یه سر منشا مشخّصی دارن و قطعا یه علّتی پشتش هست که انجام اون کار به ما لذّت می ده.

من هنوز نتونستم بفهمم چرا شبیه موش های کور زور زدن در زیر نور اندک چراغ برای رمان خوندن تو تاریکی های نصفه ی شب بهم لذّت می ده.

قاعدتا مطالعه توی نور کافی باید خیلی مفید تر باشه، ولی نمی دونم چرا بدن من اینو نمی تونه بفهمه.

مثلا یه کتاب خفن که می آد زیر دستم تو کل روز خودم رو نگه می دارم که شروعش نکنم و همه ش دارم درباره ی اون یه ساعت نصفه شبی که قراره تو نور کم زیر پتو مطالعه ش کنم فکر می کنم. مامانم هم که هی چپ و راست می آد کارت می زنه دم در اتاق چند تا فحش آب دار می ده (که یعنی تو خیلی خری و نمی فهمی داری چشمات رو نابود می کنی...!) و می ره.


شاید به خاطر این باشه که ما انسان ها  شب ها از یک زمانی به بعد کلا مغزمون رو دایورت می کنیم و من راحت تر می تونم تو بحر کتاب خصوصا کتاب های فانتزی تخیلی فرو برم و عشق کنم.


خلاصه خصلتی ه که نمی دونم از کجا گرفته مش.

# یه سوال! آیا ناموسا می تونید با این قضیه کنار بیایید که اُردر تعداد پست های این بلاگ برسه به چیزی حدود پونزده شونزده تا در روز؟ اینایی که کانال تلگرام دارن از این نظر بسی خوشبختن.



این مغز باهوش

   دو روزه هیچ غلط خاصی نکردم. هیچ غلط خاصی. امتحان بعدی فکر کنم دوشنبه ست (وای من خیلی شاهکارم حتّی مطمئن نیستم که دوشنبه ست یا یک شنبه الآن که اینو نوشتم!) و از هفت جلسه فقط نصف یکی رو خوندم و درس تخصصی هم هست. ولی من هم چنان خیلی احساس بی حس بودن می کنم. فکر کنم دیگه وقتش رسیده که اعلام کنم خسته شدم از امتحان هام. قبل شروع شدن امتحان ها کلی علافی کردم که بتونم این دو ماه رو بکوب بخونم. ولی هنوز به نصفه ی امتحان ها نرسیده نفسم بریده. به هن هن کردن افتادم. عین موتور یه لوکوموتیو چهل ساله.

   فکر کنم درصد خیلی زیادی از این بی انگیزگی م مربوط میشه به امتحانی که خرابش کردم چند روز پیش. کلا از بچگی همین جوری بوده شخصیتم. وقتی می دیدم گند خورده به یه قسمتی از کارم کلا ولش می کردم. مثلا تو بازی کامپیوتری ها، وقتی کاراکترم وارد یه اتاق می شد و مثلا یکی از دزد ها از دستم فرار می کرد و نمی تونستم بکشمش، دوباره از اوّل شروع می کردم بازی رو، هیچ وقت ادامه نمی دادم. یا وقتی یه سکه برای خوردن جا می نداختم دوباره از  اول بر می گشتم دنبال همون یدونه سکه که ببینم کدوم گوریه تا بخورمش.یا حتّی وقتی مرحله های بازی م سه ستاره نمی شد نمی رفتم مرحله ی بعدی. سر همین قضیه کلی بازی دارم که همه رو نصفه ول کردم، پاک کردم. چرا؟ چون یه سکه ی کوفتی تو مرحله ی فلانش هیچ وقت پیدا نشده!  الآنم همینه. یه امتحانم اون جوری که دوست داشتم نشده، دیگه حوصله ی هیچ کوفتی رو ندارم.


   تو دبیرستان هم همین بودم. زمان امتحان نهایی ها، فیزیک رو که خیلی دوست داشتم، وقت سرش کم آوردم چون نمی دونم سر جلسه ش فکرم درگیر بود و گذر زمان رو نفهمیدم اصلا و یک صفحه ی حدودا پنج نمره ایم خالی مونده بود که مراقب برگه رو از زیر دستم کشید. هیچی دیگه، بعد فیزیک، قطار وار بقیه امتحان هام رو گند اندر گند اندر گند پشت سر گذاشتم. عین عاشقای مجنون! :))) یادمه امتحان بعد فیزیکمون زبان فارسی بود، که از هول فیزیک، نمره ای از زبان فارسی گرفتم دو نمره پایین تر از خود فیزیک. نور علی نور! البته الآن یادم نیست درست، حسّم بهم می گه اینجوری بود.

   نمی تونم دیگه، متاسفانه خیلی همه یا هیچی عمل می کنم. صفر و یکی.  سعی کردم خودم رو درست کنم نمی شه ولی. الآن این امتحانم هم نمره ی بدی ازش نمی گیرم انصافا، واحد سخت و حجیمی ه. پونزده شونزده خیلی هم خوبه واسش. زیادشم هست، ولی من ابله روانی چون دوست داشتم ازش نوزده بگیرم الآن یکم یجوری شدم قاطی کردم (آره در گوشتون می گم که صرفا به خاطر اینه که استادش نوری بود که چشمام رو کور کرده و می خواستم بهش ثابت کنم که واسش ارزش قائلم.) یکی نیست بگه خوب تو غلط می کنی هوس می کنی واحدی که این همه افتاده داره رو نوزده می خوای ازش. قشنگه قبول، دوستش داری قبول. استاد خفنه، اکی! خوب چه ربطی داره ابله؟ تازه فرجه ی من نصف فرجه ی بقیه ی بچه ها بود، من دو تا امتحان کوفتی دیگه هم مجبور بودم بدم وسط فرجه ها. خلاصه  نمی دونم حتما یه ربطی داره که دیگه حوصله ندارم هیچ غلطی بکنم الآن.


   با خودم می گم شاید اینا رو بنویسم چند نفر بخوننش، انگیزه م برگرده سر جاش برم سر درس و مشقم. چون خوب یه حس ضایع نشدن جلوی خواننده ها باید در من به وجود بیاد که امیدوارم بتونه درستم کنه. میشه درستم کنه؟ 


   از سر امتحانش که اومدم بیرون هیچ سوالی تو ذهنم نمونده بود، سعی کردم نمره م رو حدس بزنم ولی  نشد چون ذهنم سفید شده بود. می تونم صرفا بازه ی نمره م که حدود پونزده تا شونزده می شه رو حدس بزنم و چون یه عدد قطعی نیست اعصابم رو ریخته به هم. من آدمی ام که وقتی می گم فلان عدد، یا نمره م فلان عدد می شه یا می رم از حلقوم استاد فلان عدد رو می کشم بیرون اینقدر که به خودم مطمئنم و دقیقم سر عدد هام. برای همین وقتی سر یه بازه گیر می کنم  و نمی تونم قطعیتش رو تعیین کنم، پتانسیلش رو دارم دیوونه بشم قشنگ. سر دینی دبیرستان هم همیشه این بد بختی رو می کشیدم. نمره ی قطعی دینی م رو هیچ وقت نمی تونستم حدس بزنم، دیوونه م می کرد. می رفتم به امتحان بعدی هام رو گند می زدم، بعد نمره ی دینی می اومد بیست، بقیه چرت و پرت. الآن پیش بینی می کنم که امتحان دوشنبه یه همچین سرنوشتی خواهد داشت. حیوونکی بی همه چیز قراره قربانی ش کنم!


   دیشب خواب دیدم که رفتم کلید امتحان رو ببینم. بله. در خواب عین شیشه همه چی شفاف و واضح بود. تک تک سوال ها به ذهنم اومدن و رفتن. راحت ورق می زدم کلید رو. جواب های غلط خودم رو با کلید استاد مقایسه می کردم. جالبه که طی خواب از یک سوال چهار گزینه ای هر چهار گزینه رو دقیق و کلمه به کلمه و واو  به واو تو ذهنم داشتم. در حالی که وقتی بیدار شدم دوباره روز از نو روزی از نو. ذهنم سفید شده بود دوباره. 

بعد نکته ی جالبش... اینه که موقعی که می خواستم به کلید این امتحان برسم، مجبور بودم کلید چند تا امتحان دیگه رو هم ورق بزنم. که یکیش مال واحدی بود که ترم یکی ها چند روز پیش امتحانش رو داشتن. تو خواب یه مدّت وقت صرف کردم کلید اونا رو هم خوندم. بعد الآن می ترسم برم کلید واقعی امتحانشون رو ببینم، با چیزی که توی خواب مغزم از خودش ژنریت کرده مطابقت داشته بشه. اونجاست که سکته می کنم  و منتظر هاگرید میشینم که بیاد بهم بگه: "تو یه جادوگری هری."


   این انتقالی هم واسه ما شده قوز بالا قوز. خوابمون رو ازمون گرفته. خوراکمون رو ازمون گرفته. روانمون رو ازمون گرفته. جسممون رو ازمون گرفته. اصلا دیگه چیزی مونده از من؟ 

   ولی انصافا چقد کار های عجیب غریب و مفت کردم تو این دو روز، به عقل جن هم نمی رسه حتّی! دیگه فکر کنم اگه الآن اسم و فامیلم هم رو وبلاگ بنویسم مجموعه م کامل می شه دیگه.

    یه تصویر نوشته ای دیده بودم قبلا، می گفت ساعت از دوازده شب که رد می کنه آدم ها مغزشون رو خاموش می کنن. برای همین اگه نخوابن که دهنشون هم هم زمان خاموش شه، ممکنه خیلی چرت و پرت بگن و فرداش پشیمون بشن. منم برم تا دیگه وبلاگ رو به فنا ندادم.


پ.ن: نویسنده ی این وبلاگ یه آدمه. ازین دغدغه های سطح پایین که نمونه ایش تو این پست مشهوده هم داره هوار تا. دلیل نمی شه چون تا الآن اکثرا مهارش کردیم که تو وبلاگ ننویسیم، وجود نداشته باشه. دارم دیوونه می شم یو هاااا هااااهااااااهاااااا!


هاگرید بیا منو بخور. بیا دیگه. اه. بیبیدی بابیدی بو! 

نور من است او، سجده کنیدش

   واقعا حسّش می کنم که اگه دانشگاهم رو عوض نمی کردم مسیر زندگی م کلا یه ور دیگه ای می شد. (بگذریم که کلّی سختی کشیدم و البتّه هنوز هم دارم می کشم.) نمی دونم در اون صورت به چه مسیری می رفتم، اینم نمی دونم که الآن به چه مسیری دارم می رم. ولی تفاوت رو که می تونم تشخیص بدم!

   اون جا که بودم یک روز در میون واقعا دلم می خواست خودم رو ریز ریز کنم، تجزیه بشم. نابود بشم. اصلا برام قابل تحمّل نبود. فکر کنم قبلا هم نوشتم... بعد از ظهر ها که دانشگاه تموم می شد و می رسیدم خونه، زخم هایی که در طول روز روحم برمی داشت، حتّی با تجویز خودتشخیص پنج تا بستنی دو ساعت در میان تا دوازده شب، هم خوب نمی شد. حوصله ی خودم رو هم نداشتم.

   ولی اینجا که اومدم، اوضاع عوض شده. با استاد های متفاوتی آشنا شدم که هر کدوم به سهم خودشون دارن خمیره ی شخصیتم رو شکل می دن و اصلا روحشون هم خبر نداره! من مثل شمشیر گودریگ گریفندور دارم رفتار و منش و دانش استاد هایی که می پسندم رو جذب می کنم و روز به روز عوض تر می شم.حتّی پتانسیلش رو دارم که با تعدادی شون رابطه ی مرید و مرشدی برقرار کنم اینقدر که برام عزیز شدن. درسته که کلا زیاد به صورت مستقیم از دانشگاه و مسائلش نمی نویسم رو بلاگ، ولی انکارش هم نمی تونم بکنم این قضیه رو.


   راستش هدفم از نوشتن این پست مدح و ستایش یک نفر از این استاد هام بود. اصلا به خاطر اون بود که اومدم این صفحه رو باز کردم. به یاد اون بود. دیر یا زود باید ازش می نوشتم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و یادم بره قبل از آشنایی باهاش چه جور آدمی بودم و بعدش چه جوری تغییرم داد. ولی خوب یکی از موانعی که باعث می شد هی پشت گوش بندازم این قضیه رو، اسم مستعاری بود که باید براش انتخاب می کردم. یه اسمی که وقتی می شنومش دقیقا همونی بیاد تو ذهنم که باید. یه اسمی که وقتی می خونینش همونی بهتون القا شه که من حس می کنم. امروز طی علاف بازی هام در فضای اینترنت، به صفحه ای رسیدم که سی وی این استاد عزیز ما توش بود. رزومه ش. یک آن بالای صفحه اسم واقعی ش رو دیدم. و بعد از اون هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم هیچ اسمی برازنده تر از اسم واقعی خودش نمی تونم براش انتخاب کنم تو ذهنم. برای همین ازین به بعد یک اسم مستعار واقعی رو تو وبلاگم بیشتر خواهید دید... 

نور.

 یک استاد تمام و یک انسان تمام.

تنها استادی که سر کلاسش جزوه نوشتم این ترم.

و یک روز تمام عزا گرفتم که چرا چهل و پنج دقیقه از یکی از کلاساش رو دیر رسیدم.

و تازه می خوام به عنوان جلسه ی آخر که شنبه می شه علی رغم میل درونی م، برای اوّلین بار تو عمرم برم ردیف جلوی تالار بشینم تا شفاف ترین خاطره ی ممکن رو از آخرین کلاسش ثبت کنم.