Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سنّ تکلیف

وی هم اکنون:

"مامان... می گم ای کاش، من قبل از رسیدن به سنّ تکلیف بمیرم."


حالا هی تو مدرسه تخم هویج بکارین تو مخ این بچّه ها. این جوری می شه دیدگاهشون. قشنگه نه؟ دوست دارین؟ حال می ده الآن؟ خیلی همه چی تمومه نه؟ اینقد گرخیده داره آرزوی مرگ می کنه. 


شما اگه آدم بودین، اگه خدا وسیله تون نبود... جا اینایی که به این بچّه گفتین و اینجور هول ورش داشته الآن، شعر قیصر امین پور رو می ذاشتین جلوش که حداقل پیش داوری ذهنی ش به سمت مثبت بره تا زمانی که خودش عقلش بکشه ببینه با خودش و جهان بینی ش چند چنده. 


پیش از این ها فکر می کردم خدا...

خانه ای دارد کنار ابر ها...

مثل شهر پادشاه قصّه ها...

خشتی از الماس، خشتی از طلا...


خب دیگه وقت نیست بنویسم، نشنیدین سرچ بدین. شت.  چقد من با این شعر خاطره دارم. هوم. اول راهنمایی بودم. یک هفته وقت گذاشتم از برش کردم که برم سر صف بخونم. خلاصه آره  ارزششو داره.