Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

از ترامپ بیاموز که زندگی کوتاه تر از انست که جا بزنی

هر وقت با خودتون فکر کردین بدبیاری عظیمی اوردین و از این افتصاح تر نمی شد،

هر وقت دیدین اتفاق های گند دقیقا دم حساس ترین لحظات زندگی براتون افتادند،

به ترامپ فکر کنین!

طرف نامزد انتخاباتی مهم ترین و استراتژیک ترین و سیاسی ترین کشور جهانه،

درگیر هزار جور مصاحبه و سخن رانی و بند و بساط انتخاباتی،

توی دوره ی خیلی کوتاهی که برای تبلیغات داره، زده و کرونا گرفته و دیگه نمی تونه در انظار عمومی ظاهر بشه!

و اعلام کرده از فردا همه ی کمپین ها را مجازی ادامه می دهم‌‌.


بعدش بشینید با خیال راحت لیوان اب تون را بخورید 

و به خودتون بگید اخییییش از ترامپ که بد بخت تر نیستم.

و بعدش بجنگید و نگذارید اتفاقات غیرمنتظره مسیر زندگی تون رو تعیین کنند.

اونا باید در حد یک اتفاق غیر منتظره بمونند و نه بیشتر! 


پ.ن. بابام الان یک نصیحتی بهم کرد، گفتم نقل به مضمون کنم. نمی دونم ضرب المثله یا از خودش در اورد ولی باحال بود،

گفت فرزندم در زندگی،

از سه تا چیز دوری بگزین:

دیوار شکسته،

آدم دیوانه،

و زن سلیطه! 


هه. امامیه واسه خودش ها.

البته هدفش رو  مورد دومش بود ها. می گفت خودت رو با دیوانه ها درگیر نکن. و منظورش هم از دیوانه، ایزوفاگوس خُله.

ولی من الان دارم بیشتر به مورد اول و سوم فکر می کنم. به زن سلیطه و دیوار شکسته؟ چرا ادم باید از دیوار شکسته دور بشه؟ میریزه رو سرش؟ این ضرب المثل را تا به حال نشنیده بودم.


واقعا تحمل کردن ایزوفاگوس این روز ها شده چالش خونه ی ما! سرج تستوسترون چه ها که نمی کنه با ادمیزاد. به هیچ چیز دیگه ای نمی تونم ربطش بدم. یک احمق به تمام معناست تو دوران نوجوانی که تحملش مخل حیاته!

و خب منم تو کتم نمی ره حرف مفت بشنوم، عصبانی ام کنه یه جور می زنم درش صدای خر بده. 

سر ناهار بودیم، بعد سه ساعت ناز و غمزه و صدا زدن، بالاخره تشریف اورد سر میز ناهار. یه راست امد بیشعور به مادرم گفت:"برنج بکش!" با لحنی که انگار که نوکر گیر اورده.

منو می گی؟ گفتم "مگه خودت دست و پا نداری که اینجوری به مامان دستور می دی؟!"

و گفتن این جمله از من همانا و افریده شدن یک هرج و مرج اساسی تمام عیار در خانه همان.

شروع کرد فحش دادن به هر سه نفر ما،

ما هم فحش دانمان را بعد مدتی بازنمودیم و تهش به خاطر گل روی پدر که گفت "کیلگ به خاطر من!" غلافش کردیم. یک ذره دیگه ادامه می داد کاملا پتانسیل به فیزیک کشیده شدن را داشت.

منو که فرستادند گفتند برو بیرون با ماشینت ول بچرخ ارام بشی دیگه زیاد از حد تو خانه ماند‌ی. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد!

ولی خیلی احمقه. جالب تر از اون مادرمه که می گه من خودم بلدم  از خودم دفاع کنم مگه تو زبون منی؟ که بهش گفتم مادر من، شما را ولت کنند تا اخر عمر می خواهی رو حساب بچه بودن، چشمت را ببندی سواری بدی. دیگه سنش می کشه  بچه و نفهم نیست!

بعد یک دعوا هم با مادر داشتیم سر اینکه همیشه بی منطق از این احمق دفاع می کنه. برگشته به من می گه تو الگوشی این بچه اینجور شده! کاملا بی منطق ها! خب من الگو بودم که این یارو اینقدر چندش و نچسب و نفهم نبود! یعنی من هم سن این بودم، اینقدر مودب بودم، اینقدرررررر مودب بودم همه جا، هرکی خانواده ام رو می دید از اولین لحظه شروع می کرد تعریف دادن تا اخرین لحظه. به صمیمی ترین دوستم "تو" نمی گفتم! شما بودند همه. حالا اینجا  ایزوفاگوسی رو داریم که هم سن اون زمان بنده است و تا به حال ده بار رفتیم از دفتر مدیر و مشاور و معاون و کلانتری کشیدیمش بیرون در عوض!  ده سال از سن فیزیکی اش عقبه. قشنگ ده سال. فهمش اندازه بچه ی پنج شش ساله ست. 


خلاصه یار کشی کردیم، فعلا من و بابام یه تیمیم، ایزوفاگوس و مامانم یه تیمند. اون مادر هم به خاطر این تو تیم ایزوفاگوس رفته صرفا چون مامانه! مهر و محبت مادری، از مادر ها موجود عجیبی می سازه. واقعا عجیبه مادر بودن. کل دنیا علیهت باشند، باز مادر تو تیمته. (البته جای تفکر داره که مادر منم هست و من از پرورشگاه به عمل نیومدم! ولی خیلی وقته قبولش کردم و باهاش کنار اومدم، چون انتخابی اگه در کار باشه، من همیشه اولویت دوم مادرم بودم و هستم و خواهم بود. و ایزوفاگوس عزیز دردونه است.)  ولی واقعا جای تفکر داره، من سر نگه نداشتن احترام مادر با این بچه دعوام شد، حالا همون مادر که بد ترین توهین ها بهش شده، پاشده رفته تو تیم مقابل من! هه عجب دنیایی. 


حالا خلاصع امشب بابام داشت توی وارم آپ قبل زمین رفتن اینو می گفت. که ولش کن. احمق و دیوانه ست. بی چاک و دهن و نفهمه. من نمی تونم با شصت سال سن بیام موش و گربه از هم جدا کنم فردا. تو ولش کن. خودت از آدم دیوانه دوری بگزین. جواب نده.

اینم تنها جمعه ای که بی دغدغه قرار بود کنار خانواده باشم!


پ.ن. ایا بنده موفق خواهم شد پست بدون پی نوشت بنویسم؟ با ما باشید.

شما اینو چه جووور می خونید؟

گهی هستی گهی بادیگرانی گه خموشی...


چون اینو ته یکی از کتابای علوم پایه نوشته. و یه چند دقیقه هس باهاش مشغولم، می خونم به خودم می گم ببین رسما داره باهات حرف می زنه گُه جان.

آهان البته حضور پدربزرگم که نشسته کنارم و داره یه ریز نصیحتم می کنه هم بی تاثیر نیست تو این معنای بدیعی که از دل شعر کشیدم بیرون.

نمی دونم چرا اینقد از نصیحت خوششون می آد آدما کلا، ببین خیلی بلدی خودتو بذار جای من، بگو با این چیزایی که تو کاسه ی سرم وول وول می خورن چی کار کنم. نه اینکه بهم دستور بده درست کن خودتو! این راحت ترین کار دنیاس، بشینی کنار، فرمون بدی: درست کن خودتو. بیا ببینم تو خودت واقعا بودی می تونستی درست کنی این آش شلم شوربا رو؟

اصلا آقا جان خودت ساختی خودتم درستش کن. ای کاش فروید می اومد از همین نقطه به بعد مسئولیت زندگی من رو عهده دار می شد.


از فروید کم نوشتم اینجا. خیلی عاشقشم.حتما یادم بندازین که ازش بنویسم هر وقت فرصت شد. 


کامل شعره اینه:

گهی هستی گهی با دیگرانی گه خموشی

تلگرامی مگر جانم به قربان وفایت...!

از علی زکریایی.