Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

با ما باشید در آنچه ک گذشت - فصل دوم

چی کارا کردم این مدّت؟
امم. مثلا... رفتم کوه و تو کوهم گریه م گرفت و به زور نگه داشتم خودمو.
رفتم تو یه بیابون طور پر از برف شبیه آنتارکتیکا نزدیک خونه و بازم گریه م گرفت.

توضیح احساس کار بی هوده و عبثیه کلّا بچّه ها.

چون اگه به هر کی می گفتم مینام مرد، قرار بود برای بار چندم جواب بگیرم: عه؟ مگه تو مینا داشتی؟
دقیقا در همین حد سخته...!

سخت؛ در حدّ کمر خم کنندگی سوال :"عه مگه تو مینا داشتی؟" در جواب: " مینام مُرد."

کلا فرآیند فرسوده کننده ایه توضیح احساس. گاها یکی از عقایدم رو یا احساساتمو به زبون می آرم و یهو پرت می کنن تو صورتم که عه جدّی؟ تویی ک داری این حرفا رو می زنی؟ بهت نمی خورد! این تویی؟ اداست؟ چیه؟

چرا بهم نمی خوره؟ چون تا حالا حرفشو نزدم؟

خب راستش من کلا خیلی حرف نمی زنم. اینقدر حرف نمی زنم ک دیگه همه چی رو صد و هشتاد تا برعکس برداشت می کنن همه. تو همین وبلاگ شخصی م هم کلا زیاد حرف نزدم از خودم حتّی. در مقایسه با چیزایی که تو مغزمه کاملا محافظه کارانه قلم زدم همیشه. چون بله. توضیح احساس امری ست بی/هو/ده.

چند شب پیش بابام داشت با ایزوفاگوس دعوا می کرد. سر حالا... بماند. مهم نیست. یهو برگشت بهش گفت... پس چرا کیلگ اینجوری نبود؟ هر دوتاتون بچّه ی منید تو همین خونه بزرگ شدین! چرا اون این مشکل های تو رو نداشت تو مدرسه؟
که خب قطعا باید وارد عمل می شدم و می گفتم چرا منم عین همین مشکلو داشتم حتّی در حد صد درجه حاد ترشو. ولی هیچ وقت نگفتمش و نذاشتم صداش در بیاد چون داشتم ادا قوی ها رو در می آوردم مثن. و هیچ وقت هیچ کدومتون هم نفهمیدین... درد دقیقا همینه.

همون شب اوّل ک حالم داشت به وخامت می رفت و مثلا داشتم پسش می زدم ک نه بابا چیزی نیست یه مینای مرده س فقط... بابام اومد دم اتاق، بهم گفت ببین کیلگ! آدم توی یه سری سن ها دیگه یه سری رفتار ها ازش انتظار نمی ره. بیست سالته. ناموسا خودت خجالت نمی کشی؟ این بچّه بازیا چیه راه انداختی؟
و این حرفش دقیقا مال زمانی بود ک من هنوز تو مرحله ی "نه بابا چیزی نیستِ" خودم بودم. خب قطعا هیچ ایده ای ندارن این چند روز ک خونه خالی بوده چه بلایی به سر خودم آوردم. هاها. آدم ک جلو خودش دیگه ادا شاخا و آدم بزرگا رو در نمی آره؟ میاره؟

از اون ور هر جا ک تو جمع بودیم هر کی می رسید به من می گفت چرا ریختت این شکلی شده؟ بابام ک کنارم باشه، پیش دستی می کرد و می گفت پرنده ش مُردهههه! انگار ک جوکه!
یه بار یکی  برگشت پرسید چی بوده حالا این پرنده؟ گفتم مرغ مینا. جواب داد "هوم". و بعدش بی خیال من شدن. دو ساعت تمام بحث سیاسی کردن. خب چه اصراریه؟ غم خوردن واسه مرگ یه مرغ مینا به اندازه نشخوار های هزار باره ی تاریخ فلک زده ایران موجّه نبود؟ فقط یه هوم؟ چرا پرسیدی اصلا پس؟ همین؟ منم شدم مثل جریان گربه ی هانیه توسّلی؟ خب کلید نکن وقتی دارم بهت می گم خوبم و چیزیم نیست.


به هر حال یه مینا ی لعنتی از میناهای روی کره ی زمین کم شده... هر کوفت دیگه ای هم بود من داغون می شدم چون خود لفظ حیات به تنهایی قابل ستایشه خییییلی. این ک حالا دیگه مینام بود. یکی بود ک پنج ساله با تک تک حرکاتش تو یه خونه زندگی می کنم. 


از طرفی؛ منطق ندارم من. درک نمی کنم چرا از نظر آدما یه مینا ارزشش رو نداره ولی مثلا یه آدم ارزشش رو داره و حالا این آدم اگه یه شخصیت معروف سیاسی یا هنری باشه دیگه خیییلی ارزشش رو داره. تو مغز من حیاته ک ارزشمنده. چه واسه یه انسان. چه واسه یه مرغ مینا چه واسه مورچه هایی ک همیشه مادرم بهم می گه چرا نمی ذاری جارو بشن. حالم خراب تر می شه وقتی بهم می گن آروم بابا حالا ک چیزی نشده... 


چرا خیلی چیزا شده! من دوست دارم دنیام رو در حد یه مرغ مینا کوچیک کنم... مخصوصا وقتی می بینم هیچ کس دیگه ای نیست که وجود اون مینا واسش مهم بوده باشه. این حقیقت ک بهش فکر کنم یه موجود زنده ای بوده ولی موجودیتش، نفس هایی که کشیده، رو این کره ی خاکی واسه هیچ کس اپسیلون اهمیت نداشته، صرفا اومده و رفته... این می خوره منو!

والّا حالم از خودمم به هم می خوره. من مینا رو به خاطر خودش دوست نداشتم. به خاطر خودم دوست داشتم. این تهوع آور ترین احساسیه ک رو کره ی زمین کشف کردم. این خودخواهی محض منو به جنون می رسونه.

دیگه... بتعریف بتعریف. آهان روز اوّل  کم کم که داشتم باور می کردم، رفتم چت روم بعدِ... اممم حداقل چهار سال. یکی رو گیر آوردم ک اسمش مینا بود و کلید کردم ک باش حرف بزنم. و وسط همونم داشت گریه م می گرفت حتّی. ولش کردم و پریدم بیرون.

اینا کلا اذیت شون می کنه ک چرا من برای آدم ها گریه نمی کنم ولی واسه یه حیوون اینجوری می شم. خودم هم واقعا نمی دونم چرا. واسه مرگ آدم هر کاری می کنم گریه م نمی گیره.  شاید به خاطر اینه ک حیوونا بیشتر از حیوونن...؟ یا اینکه واسه آدما در حد همون حیوونم ارزش قائل نیستم تو ذهنم؟ یا اینکه مرگ آدم ها برام غیر قابل باوره کلا ولی مرگ حیوون قابل باور تره؟ یکیش هست بالاخره.

وقتی می خواستم خاکش کنم، پرهاشو دیدم. قاعده ی سیاه و نوک سفید. یک آن وسوسه شدم یکی از پر هاش رو بکنم و یادگاری نگه دارم. ببین شدید ترین گریه م اونجا بود. این ک یه لاشه ی مرده و بی حس زیر دستام بود... ولی نمی تونستم یدونه از پر هاشو بکنم. چون درد می کشیدم.  درد می کشیدم چون فکر می کردم داره درد می کشه. با خودم می گفتم هی ببین لعنتی اینی ک زیر دستته مرده. ولی بازم نمی تونستم بکشم و پر رو جدا کنم از لاشه. تهشم نتونستم.
اصلا ایده ی خوبی نبود. من فکر می کردم اینکه مثل سوپر من ها و یا حتّی مثل خود هری در مورد دابی، لاشه ش رو بگیرم تو دستام کمکم می کنه باورش کنم. ک نه، با اختلاف رو ورژن من گند زد فقط.


دیگه چی... آهان بهم می گن بسّه حالا ژ ک نمرده! و همین منو بیشتر می کُشه. یک این ک ژ هنوز نمرده. دو اینکه می دونن من ژ رو بیشتر دوست دارم. مینا هم اینا رو می دونست؟ چقد با بی توجّهی هام زجرش دادم؟

اصلا چرا من مرده پرستم؟ چرا الآن این قدر داغونم و عذاب وجدان دارم؟ دیدی کیلگ که می گن ایرانی ها مرده پرستن؟ خب من سعی می کنم ولی واقعا نمی تونم ک مرده پرست نباشم. فقط منتظرم یه چیزی بمیره ک بعد بشینم تا آخر دنیا اون دورانی ک وجود داشت رو بپرستم. آره یس! ما یه مرده پرست بالقوّه ی به تمام معناییم کیلگ... که البتّه ریشه یابی  این خودش یه پست جداگانه ای می طلبه و جای باز کردنش نیست الآن...


من زدم زیر آواز و آهنگ خوندم و صداش دیگه تو پس زمینه ی آهنگام نبود. آهنگام پس زمینه شون خالیه من بعد. سکوت مرگه.

باید بپری بالا پایین. بدن انسان تا همین حد احمقه. باید بپری بالا پایین تا هورمون های لعنتی شادی آورت ترشح بشن. و من حتّی پریدم بالا پایین، با آهنگای زاز بالا پایین پریدم، اشکین دو صفر نود و هشت خوندم حتّی و وسط همونم باز گریه م گرفت. چند تاتون می تونید با آهنگای اشکین دو صفر نود و هشت، با آهنگای شیش و هشتی مانکن اشک بریزید؟

ازین گریه ها ک زور می زنی نه ها. ازینا ک ابروهاتو خم می کنی دور چشماتو چروک می دی لب و لوچه ت آویزون می شه نه ها.
از اون گریه هایی که چشمات بازه، حالت صورتت کاملا عادیه و هیچی نشون نمی ده، یک آن به خودت می آی می بینی داری از اشک خفه می شی و جلو چشماتو نمی بینی چون تو چشمات یه چاله ی آب جمع شده و در اثر قوانین شکست نور دیگه تصویر هیچی رو شبکیه ت نمی افته. بعد می مونی با خودت ک چی کنم. پلک بزنم بریزه یا نه؟ من این نوع از گریه خیلی برام ارزشمنده. دوستش دارم. حالا هرچه قدرم بهم بگن دل پمبه ای...

خلاصه من بالا رفتم و پایین اومدم گریه م گرفت هی...
نقّاشی کشیدم گریه م گرفت...
شعرم رو هر بار خوندم و صدای خودمو شنیدم، گریه م گرفت...
نوشتم گریه م گرفت...
درس خوندم گریه م گرفت...
خوابیدم تو خواب هم گریه م گرفت...
فیلم دیدم گریه م گرفت...
رفتم دستشویی گریه م گرفت...
رفتم اینستا عکس مینا رو دیدم گریه م گرفت...
رفتم با یه مجارستانی در مورد مرغی ک اخیرا از دست داده بود، صحبت کردم با هم گریه مون گرفت...
گفتن سمپاد دوره اوّل منحله باز گریه م گرفت...
مادر یکی از استاد هام مرد و گریه م گرفت...
مامانم تو روم برگشت بهم گفت بی عرضه و گریه م گرفت...
رفتم گل فروشی گل فروشه بهم گفت نرگس ده تومنه گریه م گرفت...

گل نرگس ده تومنی رو انداختم پای درخت کاج، گریه م گرفت...

رفتم کفاشی اون کفشامو درست کنم، گریه م گرفت...
رفتم پست خونه کارمند پست رو دیدم گریه م گرفت...
نشستم تو تاکسی گریه م گرفت...
کلا قرضی گریه داشتم.  دلم تنگ شده بود.
آب روغنم وحشت ناک قاطی شد دیگه نمی فهمیدم چی آبه چی روغنه کی رو کی وای می ایسته.


آخرین باری ک این شکلی بودم روز اعلام نتایج کنکور بود؟ سه سال پیش؟ البته اون یه روز بود و بعدش نشستم دو روز نان استاپ کلش بازی کردم و روال شد. الان همون کلش رو هم می بینم گریه م می گیره! قیافه م هم احتمالا شبیه زندانی های زنجیری شده.
موهامم یه قدم فاصله دارم تا اینکه بردارم از ته اسکافیلدی ش کنم دوباره. یه مدّت طولانی تو خونه ام و لازم نیست درمورد ریخت و قیافه و کلّه ی کچلم به کسی توضیح موجه بدم. فقط باید اینا رو راضی کنم ک ریختم رو تحمّل کنن.

حالا کلا امروز اوّلین روزیه ک بعد مدّتی هنوز گریه م نگرفته. مثل روانی ها افتادم رو جزوه هام دارم درس می خونم. مثل یه نیفن. عنان گسیخته و وحشیانه... تا شاید ک یادم بره. هیچ وقت تو عمرم کتابام رو های لایت نکردم. سفیدی شونو دوست داشتم همیشه. سفید نباشه، یعنی مال من نیست. ولی الآن دارم استفراغ می کنم رو این سیب سبزا. رسما دارم کتابو با های لایتر های ایزوفاگوس می نمایم. فرض کن با رنگ نارنجی و سبز و صورتی و فلان. شت. شایدم کتاب داره منو می نمایه. یه تعاملاتی داریم با هم خلاصه.

آهان یه زنجیر جدید واس خودم درست کردم. یه میوه ی کاجه. یه میوه ی نارس از همون درخت کاجی ک مینا رو زیرش چال کردم. از پای همون درخت برش داشتم. از سر قبر در واقع. با آبرنگ های این بچّه رنگش کردم. سیاه. رنگ پر های مرغ مینا. ظرفی که توش آب ریختم واسه رنگ کاری، ظرفی بود ک هر روز صبح برا مینا توش آب تازه می ریختم یا خیلی روز ها هم از زیرش در می رفتم یا یادم می رفت. یکی از زنجیر قدیمی هامو ناقص کردم تا این میوه ی کاج رو ازش آویزون کنم. و خب ماحصل کار الآن تو گردنمه. آخرین باری ک ازینا می نداختم تو گردنم باید دبیرستانی بوده باشم. دلم تنگ ک می شه، برش می دارم لا انگشتام می گیرم باهاش بازی بازی می کنم. میوه ی سیاه کاج. گریه م ک می خواد بگیره میوه ی کاج رو  فرو می کنم تو دماغم، یه پک عمیق می زنم بهش... لعنتی لامصب بوی چوب سوخته می ده ک دیوونه شم.

راستی کیلگ اینو می دونی چرا هی "گریه گریه" می کنم؟ ازش حرف می زنم؟ هی اعلام می کنمش همه جا؟ چون فک کنم از هیچ عملی به اندازه ی گریه کردن عصبی نمی شم و خودم رو خوار و حقیر نمی بینم باهاش. گریستن... متاسفانه تفکّر غلطی ست. ولی دارمش.  اینکه هیچ وقت نباید اشکاتو، غم هاتو کسی ببینه. نباید کسی بفهمه ضعیفی، نباید بگیش حتّی! و اینکه می آم اعلامیه می زنم واسش دو حالته... یک. تابو شکنی. دو. خود شکنجه گری.
من با هر اعلامی ک درباره ی گریه کردنم می نویسم دارم خودمو زجر می دم قشنگ. حتّی حالم از همینم به هم می خوره ک تو وبلاگ بنویسمش. پس به خودم کلک می زنم و می نویسمش تا بیشتر زجر بکشم. چون حقمه. یا شاید چون مازوخیسم دارم. حتّی با همون گریه کردنم خودمو زجر می دم چون دارم خودمو جلو خودم خورد می کنم. خلاصه درگیریم حالا هر چند اینجا فقط دارم بهش معترف می شم. کسی به غیر از خودم و خودتون نمی دونه. ؛)


به یکی تون گفتم قبلا. یه استاد داشتم. می گفت:

"ما اون قدری ک از نفی غم زجر می کشیم، از خود غم زجر نمی کشیم."

خیلی باید بالا پایینش کرد تا بشه به مفهوم پشتش رسید. واسه من این طور بود. 
و خب قطعا همین می شه وضعیت کسی ک تمام عمر تفکّرش اینه ک من قوی ام، گریه مال بچه ها و ضعیفاس! کسی ک هرچی شد هی به خودش گفت نه بابا چیزی نیست ک می گذره. یادمه به عنوان یه بچّه ی چهار پنج ساله هم همیشه تنها غم می خوردم و گریه می کردم. ولی خب الآن واقعا به این نتیجه رسیدم ک اتفاقا خیلی هم چیزی هست. دیگه کمتر نفی غم می کنم بلکه زجرم کمتر شه.

وی حالش از ضعیف بودن به هم می خورد، و عجب ضعیفی بود...

گریه هاتون از سر شوق.

با ما باشید در آنچه ک گذشت - فصل اوّل

هفته ی پیش این شکلی گذشت واسم:


اوّلین چارشمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین پنج شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین جمعه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین یک شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اولین دوشمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین سه شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

و حالا رسیدیم به

دومین چارشمبه ی لعنتی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات...


دیدی نیما به پسرش گفت: فرزندم یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! ازین پس همه چیز جهان تکراری ست مگر مهربانی...


خب من الآن چی بگم؟

چرا من ک اوّلین هفته رو دیدم تکراری نشد برام علی اسفندیاری؟ پاسخگو باشم باشیم باشید؟!! همه چیز جهان تکراری ست مگر میم. 

مهربانی؟ 

خیر. مرگ. خود خود مرگ. دقیقا خود لامصّبش.


اگه الآن هفته ی پیش بود،

این لحظه آخرین باری می شد ک زنده می دیدمش،

در حالی خودم خبر نداشتم.

وگرنه حداقل... حداقل... یه دو ثانیه تو تاریکی برق چشماشو نیگا می کردم مثلا؟ یا پف پر هاشو؟ یا شاید کلا نمی خوابیدم اون شب؟ می رفتم در حالی ک مثل وحشی ها سوراخم می کرد همیشه با اون متّه ش، به زور می گرفتمش رو دستم؟

عح شت. فاک. واقعا هرچی. بفرما...! بفرما...!


مرگ بر احساسات.


مرگ بر اسفندی ای که ارزنی به شخصیت شناسی از روی ماه تولّد اعتقاد نداشت و آن ها را خرافه و کسشرجات می نامید، ولی از قضای روزگار احساساتش کاملا مطابق طالع بینی های ماه اسفند قلمبه بود و حالا خرت را بیاور و کرور کرور باقالی و شنبلیله بار کن  و ثابت کن که طالع بینی ها خرافه اند...

دو نقطه :: اسفندی احساساتی ای که من نبودم. 

عمرا ها!!!


پ.ن. بلاگ اسکایم امروز عکس پرنده گذاشته اون بالا. لک لک اند. می بینیدش؟ تنها هدریه ک توش پرنده داره فک کنم. سی و یکی هدره! از اون سی و یکی همین پرنده داره، امشب می آد اون بالا. دقیقا تو دومین چهارشنبه ی بدون مینایی ک دیگه مثلا قراره خیرات سرش همه چی تکراری باشه.

پ. تر. ن. خب نه چرت شد. رفتم اون پست قدیمی خودم رو در مورد هدر ها نگاه کردم. چه زود یادم رفت. چار تا هدر با عکس پرنده داریم. قو هستن + کبوتر هستن + لک لک هستن + مرغ شهد خوار. دو تا کلیشه، دو تا قابل قبول از نظر من. 

مینا

مینا مُرد.
مینای من... مُرد. تمام شد.
به پنج سال و بیست و هفت روزگی اش نرسید و مُرد. در یک بعد از ظهر بهمنی که شاخه های درخت کاج حیاط خانه مان، زیر حجم برف خم شده بود.

با اختلاف، نه حرفی برای نوشتن دارم نه احساسی برای وسط گذاشتن. به جز تکرار یک جمله ی دو بخشی با نهاد مینا و گزاره ی شوم مرگ.


احساسم را همراه لاشه اش پیچیدم لای دستمال، و پای درخت کاج حیاط خانه چال کردم در حالی ک اشک می ریختم. همان درخت کاج پر برف. پای همان کاجی که یک روز اتّفاقی از قفسش درآمد و پرواز کرد و رفت نشست آن توک توکش، قلّه ی قلّه، لای برگ های سوزنی. روی سرکش ترین شاخه هایش. ولی اندکی بعد تصمیم گرفت برگردد به قفسی که من برایش ساخته بودم تا باز هم بیشتر زجرش بدهم. مینا آن روز آزاد بود، ولی برگشت. امروز هم آزاد است، امّا دیگر بر نمی گردد...

او آن روز برگشت، چون زندگی چیزی نیست مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک پرنده. 

زندگی چیزی نیست، مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک انسان. عادت هایی مثل  بیدار شدن با صدای قار قار مرغ مینا... نگاه کردن به کنج خانه ی همیشه خالی و حرف زدن با یک پرنده... عطسه زدن و شنیدن جواب قاه قاه مسخره کردن های مرغ مینا... از روی روزمرگی دانه را در کف دست گرفتن و لمس ضرباهنگ فرود آمدن نوک زردش... زندگی همین عادت هاست. خودش هم بلد است چه زمانی ترکت بدهد.


متنی بود منسوب به حسین جان پناهی... می گفت:
چشم می بندم،
مباد ک چشمانت را از یاد برده باشم.


و من... دیگر صدای مینای خود را به خاطر نمی آورم. به همین سرعت.

چشم ها می بندم...

گوش ها می بندم...

دست ها در جیب می کنم...

مباد...!


با هر گونه کامنت هم درد گونه و یا حتّی مسخره گونه در این رابطه مشکلی ندارم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه، ملغمه ی احساسات من در این سن تقریبا برای کل جهانیان غیر قابل درک است، خیلی وقت است با آن کنار آمده ام.


پ.ن. شعر های جدّی طورم رو خونده بودین؟ خب نه فک کنم هیچ وقت نذاشتم اینجا ک بخونید.

 الآن می ذارم. غم... رد خور نداره کارش. برای مینا نوشتمش؛ دیشب.



شکستی کشتی من را و کوچیدی به دریا ها

و من ماندم درین غُربت... پیِ اعجاز موسی ها


نمی دانم در این ساحل عصایی یافت خواهد شد؟

تمامم کردی و رفتی... چه امّیدی به فردا ها؟!


و من بی صاحبی های دلم را با تویی گفتم

که صاحب دل شدی، بُردی... ندیدی این تمنّا ها


تمام هستی من را به روی میز بگذارید

که دارم یک دل از چشم چو ماهش، من تماشا ها


بپاشان بر دل ریشم نمک دان ها که بعد از او

ندارد التیامی زخم زهرآلود غم ها، با دوا ها


سکوت کنج این خانه طناب دار خواهد شد

و من گردن در این حلقه، به یاد جیک آوا ها


تمام کاج های شهر را با درد گوشیدم

ندارد بعد تو لطفی به گوشم ... بانگ مینا ها