Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

رسیدیم به او

چند وقت پیش حالم خیلی خراب بود... تیرخلاصم زده بودن. حقم رو خورده بودند.

اومدم اینجا یک کلمه نوشتم من از ایران می رم. دلیلی برای موندن نمی دیدم وقتی حقم اینجور مثل آب خوردن پایمال می شد و ادمای دور و برم این قدر بی خیال و حق کش بودند.

امروز  استادم (اصلی ترین استادی که توی این حق خوری نقش داشت و منو جواب کرده بود)  از وزارت خانه سر صبح تعطیل بهم پیام داد که سلام کیلگ، بهم زنگ بزن.

زنگ زدم...

گفت من هفته ی پیش از وزارت خونه در اومدم، ولی قبل اینکه برم، کارت رو درست کردم امضاش رو هم از وزیر گرفتم. تو استریتی و همین امسال رزیدنتی بده!

و اینجاست که می گن هرچی که دست از امید و ارزوش برداشتیم، بهمون رسید.

کمترین احساس خاصی ندارم. حالا که دیگه برام مهم نیست... الان که دیگه تصمیم گرفتم بکنم از ایران...حالا!  بهم رسید. چه قدر مزخرف و عجیب.

مثل اون بچه ای که سال ها تو ویترین اسباب بازی فروشی ماشین کنترلی رو می دید و وقتی بزرگ شده بود براش ماشین کنترلی رو خریدن. احساسی نداره.

البته به وعده وعید هاش امیدی ندارم، بیشتر حس کردم حالت حلالیت طلبیدن بود. طرف ده هزار ساله تو وزارت خونه است و اونجوری حق من رو خورد. خیلی وقت بود این آدم رو واگذار کرده بودم به کائنات. اشکام رو یادته؟ چشمام که قرمز شده بود بعد کشیک ارتو؟تو من رو تخریب روحی و جسمی و روانی کردی...  وجدانت ناراحت بود، نه؟ زنگ زدی ادای آدم خوبا رو دربیاری در حالی که اتش بیار معرکه خودت بودی؟

نمی دونم... ولله که احساس خاصی ندارم. خبری که امروز به من داده شد، می تونه کل زندگی ام رو دگرگون کنه. 

همین خبر کافی بود یک ماه قبل به من می رسید... خیلی چیزا فرق می کرد. 

نمی دونم واقعا چرا اینجوری می شه. یعنی فقط من باید بیخیالش می شدم تا ...


There ain't no reason things are this way
It's how they've always been and they intend to stay
I can't explain why we live this way
We do it every day
Preachers on the podiums speaking of saints
Prophets on the sidewalk begging for change
Old ladies laughing from the fire escape
Cursing my name
I got a basket full of lemons and they all taste the same
A window and a pigeon with a broken wing
You could spend your whole life working for something
...Just to have it taken away

پ.ن. می شه کل زندگی ات رو برای چیزی تلاش کنی، تا صرفا ازت بگیرندش!

آپدیت

خیلی غلط های بی جا کردی بدون اجازه ی من آپدیت شدی آشغال بی مصرف.

چرا اینا نمی فهمن اینجا رئیس کیه؟

ای فغان آقا رسما گند خورده بهش. 

من موندم. واقعا موندم تو مغز اونایی که ورژن آپدیت رو کد می زنن یا طراحی می کنن چیه. آبه؟ خاک اره س؟ چغلی کفتره؟ بردنش زیر آفتاب تابستون گفتن همین جا بشین طرح بریز و کد بزن وگرنه به سیخت می کشیم؟


عزیزم تو قراره باگ فیکس کنی! و تنها کاری که نمی کنی همینه. جاش می شینی با خودت فکر می کنی چه جوری جفت پا برینم وسطش؟


متنای فارسی  نوتم تا الآن راست چین بود. الآن فارسی رو چپ چین می نویسه! این اگه افول نیست چیه پس؟ ورژن قبلی فارسی رو می فهمید این الآن نمی فهمه! خدایا خدایا این احمق یه ورژن بالاتره و فارسی رو نمی فهمه. 

کلید بک مرور گرم قبلا تا وقتی می شد بک بزنی آبی بود، الآن رنگ بار بالاش شده اصلا نمی فهمی می شه بک زد یا نه!

اپلیکیشن نقاشی م دیگه باز نمی شه!

پس زمینه ی اپ هام بلور شده اونم چه بلوری، کاملا مات. در حالی که قبلا شفاف بود و عکس پشتش خیلی عالی دیده می شد!

بار تنظیم نورم با دو حرکت قابل دسترسیه. بکشی پایین بعد بکشی پایین تر ولی قبلا با تک حرکت دسترسی داشتم بهش!

ساعت اسکرین کوچک شده در حد موورچه!


و اینا تنها چیزایی هست که فقط طی پنج دقیقه ی گذشته فهمیدم.

هر بار که این ریدمان رو می بینم دلم می خواد گوشت کوب بردارم و با پیاز و جعفری به صرف دیزی بکوبمش!


جالبش چیه؟ اینکه هنوز رینگ تون بالا پایین می شه وقتی می خوای مدیا رو بالا پایین کنی. 

همین یه رقم رو که باید درست می کردن، هیچ!

تف رواست؟

نمی دونم چرا به زور می کنن تو پاچه ی آدم.

خودکار

   جوانک احمق. اومد تو سالن تشریح زل زد تو چشمام و گفت: "خودکار داری؟"

منم با این که هی دلم می گفت بگو نه بگو نه و تو دستم هم پر بود از جزوه و داشتم از کت و کول می افتادم و اصلا  هم حوصله نداشتم در کیفم رو باز کنم و از تهش همون یدونه خودکاری که سال به سال هم سراغش نمی رم مگه اینکه مجبور شم فرمی چیزی رو پر کنم در بیارم، برگشتم بهش گفتم آره. چون دلم نمی خواست دروغ بگم و اگه می گفتم نه در حالی که می دونستم یه خودکار ته کیفم هست یه حس مسخره ای بهم دست می داد. تهشم مجبور شدم بهش خودکار بدم.

موقع خودکار دادن برگشتم بهش گفتم:"فقط یادت باشه بهم پسش بدی برای امتحان ها خودکار دیگه ای ندارم."

یه خنده ی مسخره ی لوسی کرد و گفت:"اینجا امتحان هاش تستیه عمو."

بعدشم گذاشت و رفت.

الآن: منم و امتحان تشریحی فردام و خودکاری که ندارمش و شاید باورتون نشه ولی دیگه هم هیچ خودکار آبی دیگه ای تو اتاقم ندارم چون کلا  از بچگی با خودکار حال نکردم و همه چی رو با مداد نوشتم مگه این که مجبور بشم.

آدم به این بی شعوری دیده بودین؟ خب من افتخارش رو داشتم.

عاقا اصلا شما خونه تون پر خودکار، شما های کلاس، شما پول خودکار واستون چیزی نیست، شما با مرام، اصلا شما رو گونی خودکار نشستی. اگه به نظرت این قدر عجیبه که من روی خودکارم حساس باشم، چرا خودت گشادیت رو نذاشتی کنار و خودکار نیاوردی با خودت؟ من ابدا اینجوری نیستم و الآن خودکار آبی روونم رو می خوام که موقع انتخابش تو شهر کتاب حدود یه ربع داشتم خودکار های مختلف رو می کشیدم روی کاغذ تا ببینم کدومش اونیه که می خوام. بی شعور زده ست خودکار پنترم رو نابود کرده. قرمزش هست، مشکی ش هم هست، آبیش نیست. تازه خودکاره نوعه نو بود. شاید بیشتر از ده کلمه هم باهاش ننوشته بودم. که چی؟ من زیاد از حد حساسّم؟ به کسی چه مربوط؟ عشقم می کشه!!! وقتی می آی از من خودکار بگیری، باید با هرچی گفتم کنار بیای. وقتی می گم خودکار دیگه ای ندارم، یعنی واقعا ندارم و اصلا مثل شما ها نیستم که پشت هر حرفم ده تا نیش و کنایه و ضرب المثل قایم کرده باشم. چرا فکر کردی که مثلا باهات شوخی کردم و به کفشت هم نبود بیای خودکارم رو پس بدی؟ کاملا جدی بودم و الآن هم ابدا نمی بخشمت.


   نمی دونم شاید واقعا یه "خودکار" تا اون حدی که من دارم شورش می کنم موضوع مهمی نباشه... ولی از رو همین شخصیت خیلی ها رو می شه شناخت. شعور چیزی نیست که فقط با خوشگل حرف زدن و وراجی های بی جا و داف بودن و شاخ بودن بشه ساختش. عوضی.


+همه ش یاد خودم می افتم که همین چند روز پیش یه خودکار رو از یکی از بچه ها گرفتم تا برم باهاش فرم حضور غیاب پر کنم و بعدش اون بالا موقع حضور غیاب یکی دیگه اون خودکار رو از من گرفت و تقریبا من بعد حضور غیاب هیچ چی از کلاس درس نفهمیدم تا مطمئن نشدم که خودکار به دست صاحب اوّلش برگشته.


+هیچی دیگه الآن رفتم به ایزوفاگوس التماس کردم که بهم خودکار بده. بر عکس شده ها!!! همیشه  کوچیکه از خواهر یا برادر بزرگش چیز میز می گیره. الآن من دارم از ایزوفاگوس لوازم تحریر قرض می کنم. تا همین حد ندار و بد بخت...


پ.ن: هر کسی که اینو خوند، لطف کنه دفعه ی بعد که از جایی خودکار برداشت/ از کسی خودکاری قرض کرد حتما برش گردونه به صاحبش. شاید از نظر شما کوچیک و بی اهمیت، حتی اگه در حد یه دونه ی ارزن هم بود باید امانت رو برگردونید به صاحبش. این یه قانون خیلی واضحیه در جوامع انسانی که متاسفانه نمی دونم چرا خیلی ها حالیشون نیست!!!!


پ.ن بعدی: خب از اونجایی که ایزوفاگوس هم خودکاراش رو حاضر نشد بده به من (یعنی در این حد روابطمون قویه ها. خیلی شیک گفت نمی دم.)، رفتم رو انداختم به مامانم. حالا تا براش قصه ی رستم و سهراب تعریف نکنم، حاضر نمی شه بهم خودکار بده.

می گه: "طرف کی بود حالا؟"

- نمی دونم!

- یعنی نمی شناختیش؟

- خوب یکی از بچه های کلاسمون بود دیگه.

- اسمش رو هم نمی دونی؟

- نه! ولی چهره ش آشنا بود یکم.

- خب معلومه نباید می دادی خودکارت رو. مشکل خودته بکش حالا. مگه هر کی پیدا شد خودکار خواست، تو باید واسش تامین کنی آخه؟

- یعنی دروغکی می گفتم خودکار ندارم؟

- خب الآن که راست گفتی خیلی حال کردی نه؟


شما هم مثل من پوکر فیس شید، خوب؟ :|