Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اشارت های ابرو

والّا چیزی ندارم واسه این پستم بنویسم،

ولی عنوانش رو می خواستم با قبلی جور شه.  :◇


بذار ببینم چیز میز جالب چی پیدا می کنم واستون کپی پیست کنم.

اممم. آهان کلّه ی صبح درباره ی فیزیک کوآنتوم چند خط خوندم، اوّل ک مغزم پاشید اینقدر باحال بود برام، بعدش مغموم رفتم سر در گریبان شدم ک چرا درسای رشته م این شکلی نیست و کلا خیلی حالم گرفته شد دیگه. دردناک بود، من زمانی به ریاضی دان  یا فیزیک دان شدنم اعتماد حتم داشتم. هنوزم دست نکشیدم ازش ها ینی هنوز اون قدری پیر نشدم ک بگم اوکی تمومه از من گذشته، ولی الآن کلا توی یه گوشه ی متفاوتی از دنیای دیگه ای افتادم. حس می کنم فرصت هام دارن از کف دستم می رن. مثل دونه های شن. دستمو کردم پر دونه ی شن و از لای انگشتام سر می خورن. و فقط می تونم بشینم سرخوردن دونه شن ها رو نگاه کنم. شیرجه می زنم بگیرمشون، ولی بد تر از لای دستم می ریزن پایین. اینایی ک نوشتمو تو یه کتاب نخوندم؟ یا یه وبلاگ؟ یه لحظه حس کردم خودم ننوشتمش.:))) کلیشه. 


این چند خط خیلی باحال بود:


"... پارادوکس های فیزیک کوانتومی گویی آنقدر حل ناشدنی اند که برنده ی نوبل ریچارد فاینمن دوست داشت بگوید که هیچکس واقعا از نظریه کوانتوم سر در نمی آورد. گزنده ترین مثال این معمّا عبارت است از مسئله ی مشهور « گربه شرودینگر ». شرودینگر با گفتن اینکه « اگر کسی مجبور شود که سراغ این پرسش کوانتومی لعنتی برود، آنگاه تاسّف می خورم که چرا در این کار دست داشته ام .» پاردوکس خود را بدین نحو بیان می کند: گربه ای در جعبه ای سر بسته گذاشته می شود. درون جعبه تفنگی به سمت گربه نشانه روی شده ( و ماشه ی آن به شمارنده ی گایگری در کنار تکّه ای اورانیوم متصّل است. ) بطور عادّی زمانی که اتم اورانیوم واپاشی کند، شمارنده ی گایگر و سپس ماشه ی تفنگ را بکار می اندازد و گربه کشته می شود. اتم اورانیوم می تواند واپاشی کند یا نکند. گربه یا زنده است یا مرده. عقل سلیم چنین می گوید. امّا در نظریه کوانتوم، با اطمینان نمی دانیم که اورانیوم واپاشی کرده باشد. پس مجبوریم دو احتمال را جمع بزنیم، تابع موج اتم واپاشی کرده به اضافه ی تابع اتم دست نخورده. اما این بدین معناست که، برای توصیف گربه، مجبوریم دو حالت گربه را جمع بزنیم. پس گربه نه زنده است نه مرده. جانور، بصورت مجموع گربه ی زنده و مرده ارائه می شود."


منبع اصلی هم اینجا.


می دونی کیلگ. یکم من من کنم؟

"برای توصیف کیلگ مجبوریم دو حالت کیلگ را جمع بزنیم. پس کیلگ نه زنده است و نه مرده. وی به صورت مجموعه ای از کیلگ زنده و مرده ارائه می شود."


شایدم کنار یه شمارنده ی گایگر مولر وایستادم، یه ماشه نشونه رفته شده سمتم. کی می دونه اورانیوم، تا کی دووم می آره ک واپاشی نکنه؟ 


سیمپل سال آخر بهمون می گفت ینی گربه ی شرودینگر از همه ی ما خوش شانس تر بوده بچّه ها، به واسطه ی همین مال شرودینگر بودنش تا آخر تاریخ معروف می مونه! ما چی؟ راست می گفت سیمپل.

برای سیمپل که ساده ای بود بی پایان

 برای سیمپل  نوشتمش. چند بار دیگه هم این کار رو کردم، ولی دلم خواست این یکی رو بذارم رو وبلاگم. می دونم. آره. طولانیه... :))) ______________________________________________________________________________________________________________

سیمپل.

می دونی فکر نمی کنم دیگه کسی از بچّه های دوره ی ما یادش باشه اون خاطره ای رو که اون روز برامون تعریف کردی. خب  پنج دقیقه بیشتر نبود... و خیلی ها هم نمی اومدن مدرسه. خیلی کم بودیم. یعنی الآن که دارم اینا رو می نویسم حاضرم شرط ببندم که  دیگه هیشکی یادش نیست به غیر از خودم. این حس خوبی بهم می ده. یادمه... به وضوح یادمه. ما خسته شده بودیم از فیزیک حل کردن. احتمالا می خواستی یکم حال و هوای کلاسمون عوض شه، یهو وسط حرف هات از دهنت پرید که :


"ما وقتی دبیرستانی بودیم، هر کدوممون یه لقب داشتیم. اسم هم دیگه رو صدا نمی زدیم... بیشتر با لقب هامون ور می رفتیم... شما چرا اینجوری نیستین؟"

خوش شانس بودم که یکی از بچّه ها برگشت سوالی که مدام تو ذهنم کلیک کلیک می شد رو ازت پرسید:


"خب آقا، لقب خودتون چی بود؟"

یعنی اگه اون نمی پرسید اینو، من تا آخر عمرم یه علامت سوال گنده از فضولی می موند رو گوشام و خب راستش اون قدری مغرور و کلّه شق و خجالتی بودم که نمی تونستم خودم ازت بپرسم مستقیما ولی دوست داشتم بدونمش.  واقعا هم هیچ ربطی بهم نداشت... ولی دلم می خواست بدونم. خیلی عشقی عشقی و هرکی هرکی. انگار که اگه نفهمم یه نکته ی بزرگ کنکوری رو از دست داده باشم. اگه اون دوستم اینو به قول خودت پرت نمی کرد تو صورتت احتمالا من هنوزم در حال خیال بافی بودم در مورد لقب های احتمالی ت.

خب راستش بعدش رو خوب یادمه. افتخار نمی دادی... هر کاریت می کردیم حاضر نمی شدی لو بدی لقبت رو! نوک زبونت بود، ولی نمی گفتیش. یعنی تا خود ادا کردن واژه می رفتی ولی بعدش می گفتی "نه دیگه بی خیالش شید... نمی گم." همهمه شده بود کلاسمون. اختیار کلاس از دستت در رفته بود. همه با هم هوار هوار می کردیم. راستش نمی دونم از ترس معاون بود یا جلوگیری از اتلاف بیشتر وقت... تهش خیلی ساده برگشتی گفتی:


"می گم، ولی بعدش مستقیم می ریم سر درس و از هیچ کدومتون کوچک ترین پوزخند یا صدا یا همهمه ای نمی شنوم. شد؟"

ما هم عین بچه های شش ساله ای که بستنی داده باشن دستش، خفه خون گرفته بودیم. راستش از همون زمان هایی بود که مغزم زمان رو برام آروم می کرد تا بتونه همه چیز رو خوب تجزیه تحلیل کنه. می گن این حالت موقع استرس یا حتّی مرگ هم برای آدم پیش می آد. مغزت زمان رو هزار برابر آروم تر می کنه برات تا بتونی بسنجی و تصمیم بگیری. اگه بگم تو حدود پنج ثانیه بیشتر از 20 تا لقب ساختم برات دروغ نگفتم. با بی نوایی برگشتی گفتی:


"بچّه ها، انصافا نمی شه بی خیالش شیم؟"

و خوب دیگه خودت حساب کار دستت اومد وقتی که دوباره هوار هوارمون رفت بالا. می دونی می تونستم درکت کنم در اون لحظه. مثل این می مونه که الآن منو زورم کنن که هندل وبلاگم رو لو بدم. که مثلا لو بدم  کیلگارا کیه. می تونم فرض کنم تو چه شرایط مزخرفی قرار داشتی. یه جورایی از چهره ت می شد خوند که به غلط کردن افتاده بودی.


"خنده نشنوم. خب؟"

و بعدش دو ثانیه تو ذهنت با خودت کلنجار رفتی. و وقتی می خواستی جمله ی زیر رو بگی تو چشم هیچ کس نگاه نکردی بر خلاف همیشه.


"من... خیلی... ساده بودم. بهم می گفتن سیمپل."

و بعدش سرت رو آوردی بالا و یه لبخند کج و کوله ای زدی.  :))


که البتّه  هیچ کس به حرفت گوش نکرد و یه همهمه ای شد شدید تر از قبلیا. خنده و پوزخند و همه چی... خوب راستش همه مون انتظار یه لقبی مثل "سوپر من" یا "خفاش شب" یا یه چیز خیلی هیجان انگیز تر رو داشتیم. "سیمپل" مثل خود واژه ش بیش از حد ساده بود. و تو هم از همین بدت می اومد. اصلا نمی دونم راست گفتی یا نه. شاید اصلا لقب اصلی ت رو هیچ وقت لو نداده باشی و صرفا دلت خواسته باشه ما رو خفه کنی. نمی دونم. ولی چیزی که من از رفتارت در اون لحظه فهمیدم این بود که محاله دروغ بگی. اون روز، من سعی کردم بهت نخندم با وجودی که برام خنده دار بود، دوست داشتم بهت نشون بدم که رو قولی که ازمون گرفتی هستم و راستش خنده هام رو خوردم چون دوست نداشتم ناراحت بشی. به جاش فقط بالای یکی از صفحه های جزوه ی فیزیک زیر دستم نوشتم:

"سیمپل."

و از همون موقع بود که تصمیم گرفتم تو دلم با همین لقب  قدیمی ت صدات بزنم. از همون موقع برای من شدی سیمپل. راستش الآن که فکر می کنم، هیچ وقت نمی تونستم لقبی باحال تر از این برات پیدا کنم. از اون موقع به بعد هیچ وقت نتونستم به این فکر کنم که قبل از اون روز نسبت به واژه ی سیمپل چه احساسی داشتم. یعنی حتّی نمی تونم تصورش کنم  که شاید یه روزی این واژه برام صرفا یه واژه ی ساده ی انگلیسی بوده. سیمپل لعنتی، این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهت می آد. حتّی بیشتر از اسم واقعیت... چه مخی داشتن اون هم کلاسی های دبیرستانت. هوووف.


راستش یکم که رفتیم جلو تر من فهمیدم که عادت دبیرستانت هنوز از سرت نیفتاده. تو روی ما هم اسم مستعار می ذاشتی و هر جور که عشقت می کشید صدامون می کردی. راستش من خیلی کم حرف بودم خب، اصلا فکر نمی کردم حتّی احساس کنی تو کلاست هستم. زورم می اومد سوالات رو جواب بدم چون حرصم می گرفت از سرنوشت مزخرفم که مجبور شدم از کلاس ریاضی فیزیک با اون همه سوال های چالش برانگیز و با اون همه دبدبه و کبکبه  بیام سر کلاس معلم فیزیک تجربی ها با اون سوال های تف تفکی ش! نشنیده بگیر ولی اوّلاش منم تو رو آدم حساب نمی کردم. هاه.

خب یادم نمی آد که من زود تر تو رو آدم حساب کردم یا تو زود تر آدم حسابم کردی. شاید از اون زمانی که می خواستم له ت کنم سر کلاس و بپیچونمت که بمونی تو سوال فیزیکا و جلوی همه ضایع بشی، به چشمت اومدم.فکر کنم  از اون زمان هر دوتامون هم دیگه رو آدم حساب کردیم.  تا به خودم اومدم دیدم که یه بار سر کلاس صدام زدی:


"ژوزف."

من فهمیدم که این یه لقب جدیده ولی مثل گیج و گم ها به چشم هات نگاه می کردم ببینم منظورت با کیه _مثل همیشه که وقتی لقب جدید می ذاشتی رو بچّه ها مسیر نگاهت رو دنبال می کردم._  و تو صاف تو چشم های من زل زده بودی و می دونی اینقدر عادی بود لحنت اینگار که خیلی وقت بود تو دلت منو با این اسم صدا می زدی ولی رو نمی کردی. خب فکر کردن به اینکه تو کی وقت کردی این اسم رو برای من بسازی سر حالم می آورد. چون خب روی هر کسی اسم نمی ذاشتی، چند نفر از شلوغ ترین و تو چشم ترین های کلاس رو با لقب های خاص خودت صدا می زدی فقط! اینکه من با وجود شاخ نبودنم و شلوغ نبودنم بازم یکی از افراد لقب دار بودم، شادی آور بود برام. تو با لحن مخربی به من می گفتی ژوزف. ولی من باهاش حال می کردم. کم کم از دوستای نزدیکم خواستم اینجوری صدام کنن. که البتّه الان اکثرشون یادشون رفته و باز به اسم خودم برگشتم.


ولی سیمپل لعنتی. ازت متنفرم.  می دونی چرا؟ این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهم می آد و اینو حس می کنم،  ولی تو  دیگه کنارم نیستی که اینجوری صدام کنی. من هنوز صدات می کنم "سیمپل..." ولی دیگه کسی نیست که به من بگه "ژوزف...".

من هنوزم وقتی به "سیمپل" فکر می کنم، قیافه ت می آد جلو ی چشمام، تک تک جزوه فیزیکای پیش دانشگاهی م تو دستم ورق می خورن، بوی عطری که صبح ها باهاش تقریبا دوش می گرفتی از لای جزوه هام پخش می شه تو دماغم و می دونی سعی می کنم همه ی اینا رو با همین یه تیکه از سهراب از تو ذهنم پرت کنم بیرون، چون مسلما نمی تونم کلّ روز تو فکر تو و خاطراتی که برام ساختی غرق باشم:


ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک، چه در زیر درخت...


تو بهترین معلمم نبودی. این احساسی که نسبت به تو داشتم رو نسبت به چند تا معلم دیگه هم دارم.  ولی می دونی از بین بهترین ها، تو ساده ترینشون بودی و الآن دلم واسه ی ساده بودنت تنگ شده. الآن حدود دو سال گذشته که ندیدمت... خب هفته ایش نبوده که بهت فکر نکنم. هرچی هم که بشه یه جوری می دوی جفت پا وسط فکر هام. هنوز هم نمی دونم چه جوری با این همه ساده بودنت تو ذهن من این قدر خاص شدی. نمی دونم اصلا خاص بودی یا من به زور  تو ذهنم یه ساده ی قدیس واره ساختم ازت.

پارسال که بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم تنها کاری که از دستم بر می آد رو برات بکنم و روز معلّم یکم از شر و ور های تو ذهنم رو برات بنویسم، و بعدش تو جواب پیامکم رو ندادی یکی از بدترین هفته های اردیبهشتم رو گذروندم. تا سه روز بعد روز معلم سر کلاسام هر ویبره ای که گوشیم می رفت رو به حساب جواب تو می ذاشتم و بعدش با یه پیامک تبلیغاتی حالم گرفته و گرفته تر می شد.  راستش همچین چیز ماژوری هم نبود. به یکی اس ام اس فرستاده بودم و جواب نداده بود. بار ها تجربه ش کردم. می دونی چی اذیتم می کرد؟ این که حس کرده بودم این احساسی که نسبت به یه معلّم دارم، برای اوّلین بار دو طرفه ست. حس می کردم تو هم قراره منو تا آخر عمرت یادت بمونه به عنوان یه شاگرد. خوب نمی تونستم به مغز کوچیک و احمقم بفهمونم که تو کلّی شاگرد دیگه هم داری که هر سال دارن فارغ التحصیل می شن و با یه حساب سر انگشتی اینکه من توی ذهنت بمونم با همه ی ساده بودن و شاخ نبودنم یه چیزی نزدیک صفره.


نمی تونستم قبول کنم که منو یادت رفته سیمپل. من از احساسای یه طرفه متنفرم. و باورت نمی شه که هر روز با چند تا از این احساس های یه طرفه م دارم می جنگم. یعنی خب متاسفانه مغزم به جای اینکه چیز های به درد بخور رو تو خودش نگه داره، همیشه یه سری احساس غیر ضروری ایجاد می کنه نسبت به چیز ها و کسان و جزئیات مزخرفی که هیچ وقت عقل جن هم بهش نمی رسه و اگه هم باخبر بشن ذرّه ای به کفششون نیست. اون هفته نهایت چیزی که از دل گیری هام نوشتم  در حد یه پی نوشت بود توی  این پستم. می خواستم تو رو هم بندازم توی همون گروه یک طرفه هام که داشت از شلوغی می ترکید. یعنی می دونی ذرّه ای از این حس ارادتی که بهت دارم کم و زیاد نشده بود، من این جوری نیستم خب. ولی می خواستم عادت کنم بهش که باید تا سال های سال بهت فکر کنم و دلم تنگ بشه و تو هم مثل بقیه به کفشت نباشه.


ولی سیمپل لعنتی تو به کفشت بود! :)) در کمال نا باوری تو به کفشت بود و بعد دو هفته واسم فرستادی که :

" هی ژوزف. همه ی اس ام اس های روز معلّمم رو خوندم و مال تو از همه شون قشنگ تر بود!"

توی لعنتی با همه این یه خط دو خط ارتباطمون و با همه ی لال بازیای من، خوب رگ خوابم رو یاد گرفتی. اینا رو ننوشتم جایی. دلم می خواست تو ذهنم نگه شون دارم  تا تازه بمونن تا امروز...

امروزی که اومدم مدرسه تا ببینمت. بعد از دو سال دل تنگی. و واقعا خوش حالم که در کمال بی برنامگی بود این حرکتم وگرنه دیشب خوابم نمی برد.

و می دونی چیه؟ ندیدمت. بعد دو سال  فقط به خاطر تو که از تمام معلم های دوست داشتنی م تو اون خراب شده باقی مونده بودی، اومدم مدرسه.

می دونی چی بهم گفتن؟

"سیمپل؟ همین یه ربع پیش رفت..."

و من خوش حالم. خوش حالم که زود تر رفته بودی.

امروز بهم ثابت شد که کلی از احساس هام یک طرفه بوده.

من امروز خیلی ها رو دیدم.

من امروز معاونی رو دیدم که یک سال هر روز صبح به عنوان نماینده ی کلاس 3.1 بهش صبح به خیر می گفتم و ازش لیست کلاس رو می گرفتم و بارها باهاش ماژیک رد و بدل کردم. بارها لحن حرف زدنش رو برای این و اون در آوردم بس که رفتاراش رو از برم. همین معاون زل زد تو چشمام و گفت: "تو کی هستی...؟" زور می زد شناسایی م کنه ولی نمی تونست. تو چشمام خیره شده بود و یادش نمی اومد. من یه زمانی به اندازه ی تو عاشق این معاونمون بودم سیمپل. ولی اون فقط بعد دو سال منو یادش نبود. حتّی یک خاطره ی خیلی خیلی کوچیک. هیچی.


من امروز یکی دیگه از معاون هامون رو دیدم که با قساوت تمام نذاشت بریم سر کلاس دبیر ادبیات پیش دانشگاهی مون بشینیم. گفت :"باید وایسین کلاسش تموم شه." عین همیشه خشک و خالی و رسمی و وقتی ما در حال وایسادن بودیم، دبیر ادبیات خیلی یهویی کلاسش رو تموم کرد و زد بیرون از مدرسه بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و مایی که تا وسط راه دنبالش دویدیم رو ببینه. و بعدش دوستم بهم گفت: "ولش کن کیلگ! این جوری بهتره..."


من امروز پشت در کلاس معلّم زبان فارسی مون وایسادم. به حرف هایی که داشت از روی تخته هوشمند می خوند گوش دادم و فهمیدم که داره یه چیزایی درباره ی شاهنامه به بچه ها درس می ده. ما حتّی از قصد دم درب کلاسش یکم شلوغ کردیم تا یا خودش یا یکی از بچه ها بیان بیرون و به این بهانه بریم سر اون کلاس. ولی هیچ کس به کفشش نبود.منم بیشتر از اون صبر نکردم تا کلاسش تموم شه. دوست نداشتم به تصوراتم از این یکی هم گند بخوره!


سیمپل من  امروز گرم ترین برخورد رو از یکی از خدمه ی مدرسه مون دیدم. کسی که خودم اسمش رو فراموش کرده بودم و امروز دوباره ازش پرسیدم فامیلش رو. می دونی وقتی باهاش دست دادم، تک تک چین و چروکای دستاش توی شکنج های مغزم ثبت شدن. تک تک اون روز هایی که دست کش نداشت ولی وظیفه ش بود ظرف غذا ها رو از توی گرم کن در بیاره. از خودم بدم اومد در اون لحظه.


من امروز رفتم مدرسه. ولی هیچ معلمی رو ندیدم و برگشتم سیمپل. راستش انتظار همه ی این ها رو داشتم. کاملا همه ی دور و بری هام  خصوصا مامانم برام شبیه سازی کرده بودن که چی می شه اگه بری و فلان و بهمان و اصلا برام چیز غریبی نبود. قشنگ می دونستم که هیچ وقت نباید توی زندگی م سعی کنم خاطره هام رو هم بزنم. و خب وقتی به زور همشون زدم زیاد از نتیجه ش شوکه نشدم. دوستم شوکه شد و گفت دیگه تا ابد بر نمی گرده به اون مدرسه. ولی من برام عادی بود. چون خیلی وقته که عادت کردم احساس هام باید تا آخر عمر یه طرفه باشن.


ولی می دونی چقدر چقدر چقدر خوش حالم که تو یه ربع زود تر از من زدی بیرون از مدرسه، سیمپل لعنتی؟

واقعا خوش حالم که ندیدمت. واقعا خوش حالم که آرزوم بر آورده نشد. وقتی که یکی از سال پایینی ها بهم گفت شاید سیمپل هنوز تو دفتر معلّم ها باشه، من چشمام برق زد و آرزو کردم امروز به خاطر هرچی هم که شده کارت یکم بیشتر طول کشیده باشه و هنوز نرفته باشی. من فقط به خاطر تو کوبیدم اومدم مدرسه هر چند اینو به دوستم که باهام اومد نگفتم. ولی الآن فقط خوش حالم که آرزوم برآورده نشد.

من همه ی اون فراموش زدگی ها رو می تونم تحمّل کنم. همه ی همه شون رو.

ولی طاقت اینو نداشتم که تو چشمای تو یکی زل بزنم و تو هیچی هیچی ازم نداشته باشی تو ذهنت.  این دیوونه م می کرد. دیوونه تر از اینی که هستم. راستش این ترس. این ترس لعنتی فراموش زدگی... اون قدری حالم رو خراب می کنه که دیگه نمی خوام ببینمت. با وجودی که آخرین باری که منو دیدی بهم گفتی :

"ما رو یادت نره ژوزف. بهمون سر بزن..."

اینا رو برات می نویسم که بدونی یادم نرفته هیچ چیز رو. منتها دیگه نمی تونم به قولم عمل کنم. نمی تونم بیام و ببینم که منو یادت رفته. نمی تونم بیام ببینم که ژوزف دیگه برات مرده. یا حتّی بد تر از اون... نمی تونم بیام ببینم که به کسی غیر از من داری می گی ژوزف! ترجیح می دم همین جوری تو خاطره هام کنار هم باشیم. دیگه بیشتر از این نمی خوام خاطره هام رو هم بزنم. نمی خوام سعی کنم تجدیدشون کنم. فقط مرورشون می کنم. ده بار، صد بار، هزار بار!


می دونی اینو چرا برات نوشتم؟ مطمئنّم که یه روزی می آد. سی سال دیگه، سی و پنج سال دیگه... اگه تا اون موقع زنده موندیم با هم، اون موقع پیدات می کنم. اون موقع من شدم یه شاگرد پنجاه ساله... تو شدی یه معلم شصت هفتاد ساله. اون موقع پیدات می کنم و اینا رو می دم بهت تا بخونی و ببینی چه جوری دوستت داشتم و به کفشم بود سیمپل لعنتی. تو منو تا آخر عمرم اهلی کردی ولی حداقل اون موقع می تونم بذارم به حساب حافظه ی تحلیل رفته ت. اون موقع می تونم باهاش کنار بیام اگه زل بزنی تو چشمام و لقبی که بهم داده بودی یادت نیاد. اون موقع می تونم دستای پیر شده ت رو بگیرم و زیر لبم زمزمه کنم: "یه زمانی بهم می گفتی ژوزف. من ژوزفم سیمپل."

نمی دونم بعدش چه احساسی خواهی داشت. ولی از این بابت مطمئنم که تا همون موقع دیگه نمی خوام ببینمت و احساسم نسبت به کلمه ی سیمپل ذرّه ای عوض نمی شه.

واقعا این حجم از فضولی لازمه؟ این حجم ازخجالت زدگی چی؟

می نویسم که یادم بمونه با چه بد بختی ای رفتم بن کارت نمایشگاه کتاب رو گرفتم و نرم حرومش کنم چرت و پرت بخرم:

{مکالمه ای بین من و کارمند لعنتی بانک شهر- دقت کنید بعد از اینکه یه بار به دروغ اعلام کردن بانک کوفتی شون بازه و من جمعه کوبیدم رفتم بن کتاب بگیرم و صرفا پوکر فیس شدم... و دوباره بعد از اینکه با کلی خواهش و تمنا بابام رو فرستادم تا شنبه بن رو بگیره و کلی منت کشیدم و تهش اونم پوکر فیس شده چون بهش گفتن که خود صاحب بن باید باشه... بعد از همه ی اینا،  این مکالمه ی قشنگ  دو دقیقه پیش در اثر مجاهدت سه باره ی من برای دریافت بن صورت گرفت- در حالی که کوبیدم اومدم تا تهران و فردا امتحان میان ترم آناتومی  ای دارم که کلی همه دارن براش خر می زنن و به زور هر روز دارن واسش فرجه ی بیشتری می گیرن و استادش کلی از قبل ترسوندمون که امتحان رو همه می افتین!:|}

صندلی ها پر از دانشجوست. فرم لعنتی را پر می کنم. منتظر می شوم...

(به من اشاره می کند...)

-شما هم بن کتاب می خواین؟

-بله.

-تشریف بیارین اینجا.

...

-فرم پر کردین؟

-بله. ایناهاش.

-کارت ملی و کارت دانشجویی لطفا.

(من در حالی که به قیافه ی مضحکم رو کارت ملی خیره شدم که مثل نوکرا افتاده، و هم زمان به کارت دانشجویی م فکر می کنم که روش نوشته ظرفیت مازاد، به خودم می گم معلومه که به اون ربطی نداره.)

(کارتا رو رد می کنم بره...)

-شماره موبایلی که باهاش برای بن ثبت نام کردین؟

-یه لحظه اجازه بدین.

(موبایلم رو در میارم. دنبال شماره موبایلی که یه هفته بیشتر نیست سیوش کردم...)

-یعنی چه مگه موبایل خودتون نیست؟

(پوزخند می زند.)

-چرا مال خودم هست.

-پست چرا دارین دنبال شماره ش می گردین؟

(توجه نمی کنم... پس از یافتن شماره موبایل آن را بلند بلند می خوانم.)

(در شرف انجام کارش هست... که یکهو کارت دانشجویی را می بیند.)
- یعنی چی؟ پزشکی- پردیس خودگردان؟

(من داغ می کنم. سرخ و سفید می شوم. وانمود می کنم که نشنیده ام.)

(بلند تر می پرسد. یک طوری که کل دانشجو های داخل صف بشنوند...)

-کیلگ! پرسیدم یعنی چه پزشکی- پردیس خودگردان؟

با اکراه می گویم- یعنی باید پول بدیم براش.

(لبخند وقیحانه ای می زند. از همان هایی که من زمانی نثار معلم های خنگم می کردم و به سخره می گرفتمشان.)

(دوباره دو ثانیه با آن کامپیوتر کوفتی اش ور می رود و سوال ها ی نیش دار بعدی اش را آماده می کند...)

- چه قدر پول دادین براش کیلگ جان؟

(دقت کنید که حالا تقریبا کل دانشجو های صف برگشته اند و صاف صاف در چشم های کرخت من نگاه می کنند. انگاری که سوال کل جمع باشد.)

-من در جریان نیستم!

-یعنی چی در جریان نیستم؟

(لبخندی می زند؛ وقیحانه تر از قبلی. من دیگر سرخ و سفید که نه... سبز و بنفش می شوم.)

-مگر شما خودتان دانشجو نیستید؟

(دلم را به دریا می زنم.)

- بله. ولی پولش رو من نمی دم!!!!

- می خواستم ببینم به صد تومن می رسه یا نه.

- یه چیزی تو همون مایه ها...

(بالاخره بن کارت را به سمت من می گیرد گویی که بخواهد به یک جلبک دریایی چیزی را تعارف کند.)

(سپاسی می گویم؛ می زنم بیرون. همه ی دانش جو های صف را با سوال های مسخره شان تنها می گذارم!)

با خودم فکر می کنم... حتی اگه من خودم رو بکشم و مثل الآن تونسته باشم به بچه های دانشگا ثابت کنم که اون قدرا هم خنگ نیستم و می تونم خفن باشم... حتی اگه رنک دانشگامون بیاد یه سری سوالاش  رو از من بپرسه چون می دونه من بلدم براش حل کنم... حتی اگه دیگه بچه ها یه طور دیگه منو ببینن بعد این هفت ماه و حسابم رو از بچه های واقعا خنگ و بی استعداد ظرفیت مازاد دانشگامون جدا کنن... حتی اگه اسمم بره رو برد لعنتی دانشگا به عنوان معدل الف...  بازم مردم عامی رو نمی تونم کاریش کنم.

من تا آخر عمرم یه کارت دانشجویی دارم که صرفا روش نوشته من به زور پول دانشگاه قبول شدم و هیچ استعداد لعنتی ای هم نداشتم و همه رو وسوسه می کنه که ازم بپرسن صندلی دانشگاه درپیتم رو به چه قیمتی خریدم!!!

من حتی دارم به این فکر می کنم که اگه شانس ش رو داشته باشم و اونقدی معروف شم که برام صفحه ی ویکی پدیا باز کنن، احتمالا می خوان زیر عکسم بنویسن :

"در جوانی فردی بود که به زور پول پدر مادرش در های دانشگاه را برایش باز کردند."

این همه ظرفیت پردیس خودگردان داریم تو ایران! یعنی فقط منم که هنوز بعد از هفت ماه دارم زجر می کشم هم چنان؟

الآن دارم فکر می کنم آیا ارزشش رو داشت که همون اول یه " به تو مربوط نمی شه " ی گنده بهش می گفتم و هیچ ارزشی برای غرورش قائل نمی شدم؟

حداقل نمی تونست اولش بگه اگه فضول نیستم جوابم رو بدین؟

نمی تونست ببینه من با یه صدای از ته چاه در اومده و یه صورت شبیه چراغ راهنمایی دارم جوابش رو میدم؟


+الآن دارم فکر می کنم که به لیست عوضی هایی که هیچ وقت قرار نیست ببخشمشون اضافه ت کنم یا نه.


حقوق هم رو رعایت کنیم. پا رو از گلیم هامون فرا تر نذاریم. برای احساسات بقیه ارزش قائل باشیم. نرینیم به بقیه و عین خیالمون نباشه. شعار هم ندیم مثل الآن من. خودم هم سعی می کنم از این به بعد بیشتر فکر کنم به این گونه رفتار های خودم... هر چند من اون قدری کم حرف می زنم که کلا فکر نمی کنم تا حالا به واسطه ی اون چند کلمه کسی رو تا به این حد له کرده باشم!!! :|


پ.ن: من منتظر یه نفرم. آرزو کنین انتظاره به سر بیاد...