Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یک نفر در صدای باران مُرد...

و بیدار شویم با صدای باران

و بخوابیم با صدای باران

و خواب ببینیم در صدای باران

.

و به سهراب فکر کنیم

که نیست

تا باران را واژه کند...


سهراب بیا که

باران های این شهر تو را کم دارند

بیا که 

کرور کرور 

به صدای  قطره های ناگزیر

بدهکاری

بیا که دیگر کفایت نمی کند مرا

"زیر باران چیز نوشتن

حرف زدن

و نیلوفر کاشتن"


بیا که چتر بسته ها

زیر باران رفتند

و اسید تنشان را خورد!

(همون ورژن شاعرانه ی جمله ی مدرن: با دست ماست خوردم و نشد که بشه)


سپهری... سپهری...

ب ب ب ( مخفف بیا بریم بمیریم. :دی)


و بخوابیم با صدای باران...

و بخوابیم با صدای باران...

و بخوابیم

با

صدای 

باران...

لال به ابد، لال به گور

   خب دیگه واقعا وقتش شده یه فکری به حال خودم و زبون لامصبی که نمی چرخه بکنم. همین چند ساعت پیش در یه فضای کاملا شلوغ توی دانشگاه از مراقب امتحان فحش خوردم! فحش متوسط. 

سر چی؟ هیچی! واقعا هیچی. فقط اینکه یکم داشتم سعی می کردم دیر تر برگه م رو تحویل بدم. چرا؟ چون وسط امتحان ایستگاهی خودکارم تموم شد. (یه دسته از امتحان هامون اینجوریه که باید ایستگاه ایستگاه بچرخی و درهر ایستگاه به یک سوال جواب بدی و حدود سی ثانیه وقت داری واسه این کار ها) 

بله، همه می چرخیدن و به سوال ها جواب می دادن و من بدون خودکار یه لنگ در هوا مونده بودم. خلاصه باز  به نظر خودم خیلی منطقی مدیریت کردم و ایستگاه که عوض می شد همه ی جواب ها رو حفظ می کردم تا به محض اینکه کسی خودکار بهم می رسونه بنویسمشون. و تهش که داشتم واردش می کردم این یارو اومد بهم فحش داد. 

کی گفته مراقب جلسه ی امتحان، مجازه به دانشجو جلوی همه ی هم پایه ای هاش فحش بده؟ اونم بی دلیل منطقی؟ اونم مراقبی که نهایتا پنج یا شش سال با دانشجو اختلاف سنّی داره.

خلاصه وقتی فحش خوردم، یکم خیره خیره نگاهش کردم، فحش رو تحلیل کردم تو ذهنم که ببینم واقعا فحش بوده یا اشتباه شنیدم، بعدش فقط به پهنای صورتم خندیدم و رد شدم. شاید اگه خیلی حرکتی زده باشم نهایتا یکم قیافه م رو کج و معوج کرده باشم واسش.


شما ها که از بیرون نگاه می کنین شاید حس کنید چه بزرگوارانه. چه قلب بزرگی. چه روح بزرگی. چه آرامشی! شایدم اصلا ازین فکرا نکنین چه می دونم. ولی الآن تو گلوم مونده. خیلی غریبانه تو گلوم مونده. جوابی که ندادم تو گلوم مونده. موندههههه!

اینو می دونم که انصافا بلد نبودم جوابش رو بدم. اگر اراده می کردم هم بلد نبودم واکنشی در مقابل توهین بی دلیلی که بهم شد نشون بدم و این خیلی منزجر کننده س، نه؟ خندیدن تنها واکنشی هست که از بچگی نسبت به اتفاق های غیر عادی زندگی م دادم. امتحانم خراب می شه می خندم. عموم می میره قهقهه می زنم. بهم فحش می دن لبخند می زنم. عصبانی می شم و می خوام جدی صحبت کنم، نیشم باز می مونه هیشکی حرفم رو نمی خونه. استرس می گیرم به جای دو رگه شدن صدام، لحن خندیدنم یه جوری می شه. 

آره دیگه، یه آدم لال پپه که هر کی رد می شه مثل یه گونی سیب زمینی بهش لقد می زنه لذت می بره!

چرا شما آدما قدر سر قاشق مربا خوری آدم نیستین؟ یا چرا من اینقدر آدم فضایی ام؟

همه تونم مثل هم هستین، حتّی حس می کنم آدمایی که اینجا تو محیط مجازی باهاشون برخورد داشتم و حس کردم آره آدما  می تونن ایده آل باشن مثل اینا، به محض اینکه بیان نزدیک و از نزدیک لمسشون کنم همین پوسته ی تو خالی رو دارن تا بهم ثابت کنن که نژاد بشر اوّل آخرش همینه.


باید امشب چمدانی را 

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم...

و به سمتی بروم،

که درختان حماسی پیداست...

مادرم خواب است،

و منو چهر و پروانه،

و شاید همه ی مردم شهر...

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،

حرفی از جنس زمان نشنیدم!

هیچ چشمی عاشقانه 

به زمین خیره نبود...

کسی از دیدن یک باغچه 

مجذوب نشد...

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه

 جدی نگرفت...

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد!!!

بوی هجرت می آید...

کفش

 هایم

 کو؟...


# و چقد خوبه که همه تون دارین بزرگ می شین و دیگه کم کم از تو سهراب می کشین بیرون و می رین سمت شاعر هایی که رو بورس ترن بین بزرگ تر ها و بیشتر می تونید باهاشون پز بیایید و ادای روشن فکر ها رو در بیارید.

ما رم ول کنین به حال خودمون با سهراب بمیریم.

سپهری بیا بمیریم. سپهری سپهری سپهری...


بیا بش فکر نکنیم کیلگ...

که تو دومین دندون عقلت از وسطای عید نیش زده و هی داری ازش فرار می کنی و با خودت می گی : "ولش کن حتما یه تیکه غذاست..." و سریع پش بندش میری مسواک می زنی و بعد از مسواک از ترس این که غذا نبوده باشه اصلا دیگه زبونت رو به انتهای سمت راست  لثه ی بالات هدایت نمی کنی و هی با خودت می گی: " آره می دونستم یه تیکه غذاست..."

فقط نمی دونم چرا این اواخر این یه تیکه غذا از هر چی زندگیه سیرم کرده. 

بیا بش فک نکنیم کیلگ.


# شعر فصل:

بد نگوییم به مهتاب،

اگر تب داریم...

در شب ناب بهاری،

اگر بیماریم،

دو تا آزیترومایسین بخوریم،

یک کدیمال شب،

دو لیوان چای رویش،

خنکای متکا را

بغل گیریم و

مثل خمیر نانوایی ولو شده

دمرو

هجده ساعت تمام

بخوابیم.

شب بعدش مهتاب اینقدر قشنگ می شه که نگو.


+آره... می دونین اصن من زمستون امسال از قصد سرما نخوردم که  همه ش رو برای بهار ذخیره کنم. گفتم شاید حسودیش شه که چرا همه تو زمستون سرما می خورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!!! دیشب همه ی سلول های بدنم هوس آپوپتوز به سرشون زده بود... 

آدمیزاد است دیگر؛ همیشه دل تنگ

داشتم فکر می کردم آدمی زاد حتی اگر به زیر خاک برود و مثل انیمیشن ها کرم های خاکی از یک چشم به چشم دیگرش بلولند باز هم دلش تنگ یک سری کار های خاص خودش خواهد بود آن قدر که حتی تضمینی نیست روحش از زیر آن سنگ لحد نام در نیاید و به همان کار ها نپردازد. کار هایی که هر چه قدر هم آن ها را انجام می دهد خسته نمی شود و برای بار میلیونیوم باز هم به انجام آن ها اقدام می کند. یک طور خستگی نا پذیری...


مثلا در مورد مادرم... خیال می کنم روح او با همان سرعت الآنش و چه بسا بیشتر به سمت مطب بشتابد و فکر درمان کردن این مریض و آن مریض باشد و تهش هم استرس این را داشته باشد که حال فلان مریض یکهو بد نشود و فلانی دردش  نگیرد...


پدرم یحتمل روح خود را به سمت دوست هایش هدایت می کند همان هایی که کلی زیادند. شاید هم برود پیش خواهر ها و برادر هایش که خیلی از ما دور اند. یک احتمال دیگر هم هست... اگر یک تلویزیون را روی کانال بی بی سی نامی فیکس کنیم و بفرستیم زیر سنگ لحد یحتمل روحش بیشتر از دو مورد قبلی آرامش خواهد داشت...


ایزوفاگوس چی؟ یک توپ بسش است. فوتبال می زند دم به دم. با چاشنی ایکس باکس و پی اس پی و البته عضویت ابد الدّهری  کانال جم جونیور.... و کلیییی هم ناگت برای خوردن. بی نهایت تا...!


و می رسیم به من. روح من را احتمالا در لا به لای پتویی خواهید یافت در یک محوطه ی بیش از حد سبز و پر از چمن. قلم در دست ... از دل تنگی هایش می نویسد. که چه قدر دل تنگ این است. دل تنگ آن است. دل تنگ فلان است. دل تنگ بهمان است. و می خواهد این دل تنگی را با نوشتن فراموش یا شاید هم درمان کند. او قطعا از گذر زمان باز هم غرغر می کند و یحتمل به کسانی فکر می کند که هیچ سنخیتی با او ندارند و حتی از وجودش خبر هم ندارند... یا شاید هم کتابی از دوران نوجوانی ام  در دستش باشد و یک عدد موبایل  متصل به اینترنتِ گم شده در بین پتو. که هر از گاهی کِلَش را چک کند و لشگر هایش را بین هم کِلَنی هایش خیرات کند و بعدش هم برود تراوین و لشگرش را از فرط دل تنگی خالی کند بر سر واحه های تسخیر نشده. بعد هم می رود ادیتور سی پلاس پلاس اسمارت فون را باز می کند و می نویسد:

#include<iostream>

#include<conio.h>

#include<algorithm>

using namespace std;

int main(){

//////mage hamishe bayad inja code zad?

while(1){

                                   ////delam shadidan tang ast, kalle mokaaB...

}

system("pause");

}

گاهی هم که اعصابش خیلی خط خطی بشود "اهل کاشان" را  از بر می خواند و با سهراب حرف می زند... روح همیشه دل تنگ من... نکند اینجا را هم آپلود می کند گاهی؟!!


هر چه قدر فکر می کنم این ها شده اند بخش ثابت زندگی من. در طی ده سال گذشته ی عمرم آرامش بخش ترین کار هایی ست که کرده ام. و هیچ وقت هم خسته نشده ام. شده است یک سال جدا شده باشم از چنین کار هایی. یا  دو سال یا بیشتر... ولی باز بر می گردم به این کار ها. هر چه قدر هم که دیگر به درجه تبم نخورند. هر چه قدر هم که هم سن و سالانم بزنند تو خط "بادبادک باز" یا "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"... یا حتی بشوند یک "اینستا" باز حرفه ای... بروند تلگرام و مرا سرزنش کنند از تلگرام نداشتن.  یا شعر های حافظ را برای هم تحلیل کنند و دم از روشن فکری بزنند...  از زمانی که یادم می آمده هر وقت دلم خواسته از دنیای اطرافم کنده شوم یکی از کار های بالا را کرده ام و بعد از مدتی دیگر جایگزینی برایشان پیدا نکرده ام. در نتیجه آسان ترین راه انتخاب شده... تکرار و تکرار و تکرار... تکرار کارهای بچه گانه ولی دل نشین.


و الآن؟ بله. دقیقا همان زمانی ست که از همه چیز و همه کس کنده شدم و دقیقا درست نمی دانم دارن شان را برای بار بیستم است می خوانم یا نوزدهم یا شاید هم بیست و یکم.


+مرسی از نظر های سابق. خیلی. همه شان را خواندم. ولی حوصله ی جواب دادن ندارم. یعنی خیلی خیلی جواب هست که منتقل کردن آن ها فعلا در حوصله ی من نیست.  گویی از یک کنکوری در روز بعد از کنکور بخواهید ده تا تست شیمی حل کند.از پشت بام هم پرتش کنید دلش را ندارد که ندارد... از طرفی دلم نمی خواهد بدون جواب دادن مهر تاییدی بر آن ها زده باشم. خصوصا یک نظر که شدیدا مخالف بود و من هم عاشق جواب دادن به چنین مخالفت هایی و بحث و تلاش برای اثبات حرفی که فکر می کنم درست است. منتها الآن جدا حسش نیست. بعدا تایید می شوند سر حوصله...


+دو تا سوال:

1) کنکوری جماعت دقیقا تا کی باید از این آن سوال بشنود در مورد کنکور؟ مشکلی ندارم. جواب می دهم تا زمانی که  آخرین قطره ی آب دهانم باقی ست. ولی رواست در سلمانی هم به چشمانمان زل می زنند و می گویند: تو همان کنکوریه هستی! بگو زود تند سریع کنکور چی شد؟ قبول شدی؟

2)کنکوری جماعت تا کی باید در سایت های دیگر ول بچرخد و ریلود و ریفرش کند تا اسم مبارک سایت کانون فرهنگی آموزش-کاظم قلم چی از حافظه ی مرور گرش برود بیرون؟ به امید آن روز که وقتی آن کلیک بالایآدرس بار را می زنم دیگر چشمم به این نام نیفتد! :>


مگر می شود؟

جمله ی زیر... یکی از معدود جمله هایی ه که در وصف خدا خوندم و مقابلش جبهه نگرفتم یا زیر لبم نگفتم چقدر شورش می کنین! درکش کردم. حرف به حرفش رو...



مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد؛

                                                  خداوند دانه های انار...؟


   +می خواستم ذکر نکنم. چون می دونم دیگه همه از این جَو خسته شدن! ولی گفتم شاید حس من به هوار تا خواننده هام (!) القا نشه. این جمله رو توی اینستاگرام مرتضی پاشایی خوندم. با خودم فکر می کنم وقتی یه آدم سرطانی چنین حسی به خداش داره... ما باید دقیقا خدا رو چه جوری دوست داشته باشیم؟


  +شاید یه کم لوس باشه... ولی انار ها برام مقدس تر شدن این روز ها. به خاطر شعر های سهراب به اندازه ی کافی قداستشون رو به رخم می کشیدن. این جمله که دیگه "کن ف یکون" کرد.


  + یکی از دوستان می فرمود در حق ذرّت بی انصافی شده! عقیده داشتند که ذرت هم می تواند صد دانه یاقوت باشد. حالا صد دانه یاقوت که نه... مثلا صد دانه کهربایی چیزی... بی راه هم نمی گفت. ولی باز هم انار قداست خودش رو داره!