Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اصحاب کهفه؟

بچّه ها آخر الزّمانی چیزی شده؟ انقلاب می خواد بشه؟ سنگ کیمیایی چیزی کشف شده؟

طاقتشو دارم بگین...


شماردم.

شیش تا! شیش تا از وبلاگایی ک می خوندم تو همین چند روزی ک دل و دماغ فعّالیت نداشتم، جمع کردن رفتن.

و نه هر وبلاگی ها! ازین وبلاگایی ک آدرسشونو حفظی.

خب این دیگه خیلی آفرین داره واقعا.

آذوقه واس منم جمع کنیداااا. خواننده ثابت هر شیش تاتون بودم.

حالا در حالت عادی خر هم پر نمی زنه تو وبلاگا رسما دارم برا خودم آزادانه جولان می دم و یورتمه می رم تو وبلاگ همه شون... بعد تو همین سه چار روز...!


# شایدم باکتری "وبلاگیمیون دی اَکتیویکا" اپیدمی شده بین بلاگر های جوان. چی بگم...


ولی با این حال دستم اومد ک namer یا نام گذار خوبی می شم واقعا. اسم  بیماری تونو خوش کشف کردم. :))) 

   از بچگی هم کلا حال می کردم با این عملیات نام گذاری. رو حیوونا، رو آدما، رو اشیا، رو اماکن، رو وسایلم حتّی. خیلی از دوستامم با اسم های اختراعی خودم صدا می زنم کلا. اگه نزدیک باشن تو روی خودشونم می گم اسمشونو ک بدونن. نباشن ک هیچ. حتّی می تونم معروفشون کنم با اون اسم بین بقیه ی اعضای اجتماع، طوری ک خودشونم نفهمن چی شد. مثل یه عملیات لقب گذاریه. الآن مثلا دو تا از دوستای دبیرستانم هنوزم تو آیدی  هاشون لقبی رو یدک می کشن ک من براشون اختراع کردم موسم نوجوانی. ها ها و شایدم هیچ وقت یادشون نیاد. 


اصلا شما فهمیدید اون بالایی رو از خودم در آوردم و واقعا اسم باکتری نیست؟ :))) خب احتمالا فهمیدید ولی اگه بین اسم چند تا باکتری و انگل دیگه می نداختمش مثل یرسینیا انترکولیتیکا و آنتاموبا کلای و دی آنتاموبا فراژیلیس و اینا، احتمال فهمیدنتون کم تر می شد.


   این مرض نام گذاری از نظر محقق ها، اون قدر ها هم داغون نیست راستش. تو اینترنت یا حالا اینستاگرام بود می خوندم، گفته بود اینایی ک تا هر چی دم دستشون می آد اسم اختراعی خودشون رو می ندازن روش، یعنی آدمای به شدّت راحتی هستن و باهاتون احساس صمیمیت می کنن ک روتون اسم می ذارن، ناراحت نشید اینا دوست واقعی تونن. حالا نمی دونم صحّت داشت یا نه ولی وقتی خوندمش دیگه احساسات غریب و فلان نداشتم نسبت به این ویژگی م ک عح چرا من باید مثل آنشرلی اینقد لوس و خنک و خیال باف باشم وقتی خوشم نمی آد. برگشتم به خودم نگاه کردم دیدم واقعا تعداد خیلی کمی هستن ک تو ذهنم اسم جایگزین نداشته باشن و به خودم گفتم اوووه چه خفن، پس من آدم به شدّت صمیمی شونده ای هستم با حداقل نصف کل جهان و کیف کردم با خودم. ؛)


خب از موضوع منحرف نشم،

خلاصه به حرفمون ک گوش نمی دید بلاگرا، ولی حداقل آرشیو نپرونید عزیزانم. یه کاری نکنید حس کنیم کلا وجود نداشتید و توهم زده بودیم این همه مدّت. آدم حالش گرفته می شه دیگه؛ حس می کنه تو بیمارستان روان بستری بوده همه رو از خودش ساخته مثن!


پاره کردم خودمو به آدما بگم شازده کوچولو رو بیشتر و با دقّت تر بخونید چون بچّه بازی نیس و صرفا واسه لذّت بردن ننوشته ش طرف. ولی نمود نداره. نچ، کو؟ نمی بینم. تهش دیگه طرفم خیلی عمیق باشه،تو اینستاگرامش چند تا "گلم، گلم" می کنه و می ره پی کارش.

یکم نمود بدید به اون کتاب، آدما.


«روباه: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی!»


لازم باشه بازم می آم این تک جمله رو نشر می دم. شده صد بار! شوخی ک نداریم. شهریار کوچولوعه، می فهمی؟

به بیماری هام اضافه کنید، اون قدر اضافه کنید که بترکم!

مشکل اینه که من بیش از حد جزوه هام رو شخصی سازی می کنم موقع خوندن، و همیشه هم اوّلین نفری ام که دست کمک دراز می کنه به سوی بقیه برای قرض دادن جزوه.


خاک تو گورت کیلگ، واقعا خاک تو گورت.

مجبوری بگی من جزوه ش رو دارم می آرم برات؟

انصافا وقتی می بینم کارش لنگه نمی تونم نگم. چون یادمه چقد سر همین جزوه گیر آوردن خودم بدبختی کشیدم و پیچونده ها شدم.


یک ساعته نشستم فحش ها و چرت و پرت هایی که تو جزوه ی بهداشتم نوشتم رو پاک می کنم که فردا قرضش بدم به این بابایی که قولش رو امروز دادم.

لعنتی. تمومم نمی شه لامصّب.

داره وقتم رو می گیره. خیلی. دلم هم نمی آد پاکش کنم بره، بعضی جاهاش واقعا متن های قشنگی کاشتم. باید اوّل عکس بگیرم ازش.

عموما هر چه قدر هم امتحان فرجه ش کمتر باشه، من هم بیشتر چرت و پرت نوشتم تو جزوه م. و این امتحانی بود که من برای خوندنش یه روز وقت داشتم فقط. ریدم به جزوه ش رسما.


خود جزوهه سفیده ها، مثل پاهای بلورین سیندرلّا!

ولی حاشیه ش... امان از حاشیه ش. حاشیه ش رو می بینم و فقط یه درصد تصوّر می کنم این دوستم حاشیه هایی که نوشتم رو بخونه، رعشه بر اندامم می افته.

یعنی وقتی من می گم یک ساعت درس خوندم، معنیش اینه ک پنج دقیقه اش رو خوندم و بقیه ش رو به رمّان نویسی توی اون صفحه گذروندم.

خیلی  عصبانی ام.

اصلا با طرف راحت نیستم، و قشنگ ازیناست که یه آتو ازم گیر بیاره با خاک یکسانم می کنه تو کل این هفت سال و به روم می آره و می آره و می آره. خیلی باید دقّت کنم کوچیک ترین اثری از فکرای داغونم باقی نمونه توش.

همینه که داره پدرم رو در می آره!

انگار که صحنه ی جرمه.


کاملا مشخّصه من آدم ریاکاری ام،

شخصیت درون و برونم به هیچ وجه یکی نیست،

و بیش از اون چیزی که حتّی خودم فکرش رو می کنم به دادن فحش های اروتیک علاقه دارم.

خاک. فقط خاک با این ملغمه ای که به عنوان شخصیت درست کردم واسه خودم.



پ.ن: چند تا صفحه ش رو هم کلا از توش مجبور شدم بردارم. طرف واحدو نیفته حقّش بیفته گردن ما؟ چون مثلا پشتش یک صفحه ی تمام به خودم شب امتحان استراحت دادم و  صرفا داستان نوشتم. یا مثلا یه صفحه ی دیگه... خاک. فقط خاک. من واقعا چه جونوری ام؟ چه جوری دلم اومده اونا رو در مورد استادم بنویسم؟ حالم باید خیلی خراب بوده باشه شب اون امتحان. آره خودشه، سه تا امتحان پشت هم بود و وحشت ناک خسته بودم.

خوبیش اینه که تموم شده. تموووم.

ردش کن بره کیلگ، ردش کن بره.


پ.ن تر: تحلیل های آماری م تو حلقم. راضیم ها، رتبه بندی نمره ی بچّه ها به انضمام شماره دانشجویی هاشون. میان ترم، پایان ترم، فعّالیت کلاسی. این که خودم نفر چندم کلاسم. :{  هیچ احمقی اون قدر بی کار نیست ازین کارا کنه، ولی طبیعتا من باید رو سفید کنم خودمو تو همه موارد. آدم گاهی خر درونش فعّال می شه، حتّی اختلاف نمره ی خودم با بقیه ی بچّه های انتقالی رو حساب کردم و زیر هر کدومشون نمره ی درس های دیگه شون رو نوشتم و معدّل گرفتم واسشون. هر کی نشناسه منو، قطعا می گه این یارو پلیس اف بی آیه داشته رو پرونده ی قتل یه نفر کار می کرده.


پ.ن تر تر: هورا... همین الآن یکی بهم خبر داد اون جزوهه که هیشکی نداره رو برام می آره. نگفتم؟ از هر دستی بدی، از همون دستم می گیری.


پ.ن ترین: ولی بره حال کنه ها، یه سری جوک های بی موردشو پاک نکردم، دیافراگمش رگ به رگ می شه از خنده شب امتحان. من کاملا پتانسیلش رو دارم از این آدم مشهورای توی توییتر بشم. همّت نمی کنم فقط.

مرض خنده

اینو به لیست بیماری هام اضافه کنید، تا من برم ببینم دیگه چی می جورم از تو خودم.


حدود یه هفته پیش بود که گرفتمش. اون شب سر میز شام سه نفری یه دعوایی تو خونه راه انداختیم و یَک کلید واژه هایی استفاده کردیم طی دعوا، یکی از یکی داغون تر  و زننده تر. هر گونه مدرک دال بر وجود اون شب کذا می تونست باعث بشه دیگه نتونیم کنار هم حتّی یک روز بیشتر زندگی کنیم. اصلاح می کنم، من نتونم بیشتر تو این خونه زندگی کنم... اون دو تا برن هر چه قدر می خوان بکوبن تو سر هم بازم.


برای همین صبح که شد هر سه نفر، وانمود کردیم که هیچ اتّفاقی نیفتاده. بیدار شدیم، به هم سلام کردیم و زندگی رو از سر گرفتیم. بدون هیچ گونه مدرکی از چیزی که شب قبل اتفّاق افتاده بینمون.

گاهی آدم تنها کاری که از دستش می آد همینه خب، کر بشی، کور بشی و لال بشی. یه ورد آبلیوی ایت هم بخونی رو مغزت که همه ی حافظه ت رو بشوره ببره. وگرنه زندگی غیر ممکن می شه.


و دقیقا از همون روز بود که این بیماری من شروع شد... از همون جایی که قرار شد به روی خودمون نیاریم اون شب چی گذشت سر میز شام.


گاه گاه تو چشماشون زل می زنم، به این فکر می کنم که: " وای فرض کن کیلگ بعد اون همه، الآن انگار هیچی به هیچی. انگار فقط یه کابوس زشت بوده اون شب. چه خوب نقش بازی می کنیم واسه هم. فقط یه لبخند کم داره ها. یه درصد فرض کن بعد اون همه حرف الآن تو روی هم بخندید یهو..."

و دقیقا همیجاست.

دقیقا دقیقا همین جاست که...

یهو تیک.

تصوّر مسخرگی اینکه بعد اون همه حرف سر باز کرده، باز بتونیم تو روی هم دیگه بخندیم، خودش یه لبخند گشااااد مسخره می آره رو لبام. سعی می کنم با دستام جلوی لبخنده رو بگیرم که نیاد ولی موفّق نمی شم و یهو در عین سکوتی که به چشماشون زل زدم، می زنم زیر خنده.


به عقلم شک بردن در حال حاضر، هی ازم می پرسن خوبی حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا می خندی؟ 

غریبه س براشون این نوع از عکس العمل.

والّا منم هیچ چی ندارم جواب بدم صرفا می گم مگه خندیدن جرمه؟ و از تصوّر این حجم از مسخرگی بازم بیشتر می خندم و بیشتر و بیشتر.

و همین داره دیوونه شون می کنه.

که نمی دونن چرا می خندم.


بعد اگه بگم این رفتارم رو به جامعه دارم منتقل می کنم، اونجاست که شما هم به عقلم شک می کنید.

دو سه روز پیش داشتم از روی پل هوایی رد می شدم، یه آقای خیلی شیک و پیک جدّی داشت از رو به روم رد می شد. باز داشتم با خودم فکر می کردم که فرض کن یه درصد تو الآن تو روی این آقای بسیار متشخّص خنده ت بگیره.

و چشمتون روز بد نبینه از تصوّر همین فکر، همون لحظه که چشم تو چشم شدیم خنده م گرفت. 

دستم رو جلوی دهنم گرفتم که سریع تر رد شه بره.

در عوض طرف عصبی تر شد و می خواست بذاره دنبال سرم چون فکر می کرد دارم مسخره ش می کنم. به چند تا فحش بسنده کرد تهش ولی.

ولی یکی بیاد کمک، نفر بعدی قطعا می گیره می کشه منو.


به هر حال هر کسی شانس تجربه ی عینی و عملی بیت:"کارم از گریه گذشته ست، از آن می خندم رو نداره." سوز به دل و این حرف ها...

اینجا دنیایی ه که حتّی واسه خنده هاتم باید جواب پس بدی به مردمش. 

شب نویس ها

   اعتراف می کنم که...

   به عدد های نشان دهنده ی ساعت  پست های مختلف، علاقه ی وافر و خارج از حد کنترلی دارم. (فرنگی ها ونسل جوان خودمان به آن می گویند کراش یا آبسشن که البتّه حقّ مطلب را هم بهتر ادا می کند و خیلی افسوس می خورم که  چرا گاهی اینقدر قاصر می شویم از معادل سازی وجود و حقیقت یک کلمه در زبان خودمان و بالعکس از زبان خودمان به زبان دیگر. اصلا ای کاش یک روزی بشوم از این آدم های معادل پیشنهاد دهنده ی ستاد دیکشنری ها و فرهنگ لغت ها. )

   درجه ی علاقه هم به این سمت میل می کند که هرچه نوشته ی مذکور در زمان بوق سگ تری منتشر شده باشد، ما آن را بیشتر  و بی دلیل تر دوست می داریم. 

   پست های دم ساعت چهار صبح که هیچی دیگر، ایده آل ترین پست هایی ست که می تواند به تور من بخورد. از نظر من می توان رفت نویسنده اش را بغل گرفت حتّی و کلی قربان صدقه اش رفت و ستایشش گفت. و مثلا همین چند لحظه پیش که چک کردم، فهمیدم از نظر خودم، خفن ترین بلاگر جهانم :))) چون ناخواسته یا شاید هم خواسته، اکثر پست هایم نیمه شب به بعد انتشار پیدا کرده اند. آخ که اگر می شد خودم را حسابی در بغل خودم می چلاندم تا تمام شوم.

   راستی خدا را هم می توان چلاند؟ به دلایل نا معلومی حس می کنم او هم کتاب آسمانی اش را شب هنگام نازل کرده.

   شما هم حسّش می کنید؟ معلوم است که نمی کنید چون الآن همه تان خوابید و چند نفری تان رویای پشمک صورتی می بینید و چند نفری هم کابوس های رعد و برق دار. ولی به هر حال الآن بیدار نیستید که شب را حس کنید. ای کاش اصلا می شد خود  شب را با این انرژی عجیب غریبش بغل کرد. حتّی همان شب بیداری های امتحانی به زور چپانده شده در پاچه را.


   این شکلی ها هم وجود دارند دیگر به هر حال. شاید هم وسواسی چیزی باشد اصلا نمی دانم. ولی این شکلی ها وجود دارند. همین هایی که نه عنوان می خوانند، نه اسم نویسنده نه متن. اوّل از همه می روند سر وقت ساعت انتشار. مثبت بیست و چهار بود، زمزمه می کنند: "یس، این شد." و ادامه می دهند به خواندن بقیه ی پست...

   در ابتدایی، جودی ابوت که می خواندم بیشتر از اتّفاقات و روند خود داستان، حساب می کردم جودی هر چند روز یک بار برای بابای لنگ درازش نامه می نویسد. روزهای هفته را انگشتی می شماردم و می خواستم از نویسنده اش غلط مربوط به زمان در بیاورم و بعد تر ها که بزرگ تر شدم برایش بنویسم : " بلد نیستی  پای زمان رو نکش وسط!"


علّت این سندروم دو نقطه دو نقطه :: ناشناخته. ولی احتمالا یک ربطی به آن یکی سندروم موش کور طور-  در نور کم چراغ- وسط تیرگی ها- داستان خواندن دارد. ( این پست) اصلا داد می زنند ما دو تا سندروم هم ریشه ایم.

جمع و جور بنماییم کمی

چند تا موضوع رو قرار بود بیام ظرف این چند روز اعلام کنم تو وبلاگ قبل اینکه ول بشن تو مخم، حتّی شده به خاطر خودم که بعدا موقع آرشیو خوندن ببینم به کجا ختم شد این شعر و غزلیاتی که دم به دقیقه می نویسم.


   اوّل اینکه حلزونه زنده س ولی خیلی تمایل نداره ادای زنده ها رو در بیاره... حس خوبی داشتم وقتی دی روز درب جعبه ی حلوا شکری عقاب رو باز کردم و دیدم از دیواره ی قدامی جعبه جا به جا شده و رفته چسبیده به دیواره ی راستی. فقط اینکه دوست ندارم مرگش رو ببینم. باید سریع تر رها سازی شه. هنوز  نمی دونم کجا باید ولش بدم که خیالم راحت باشه به خاطر کم کاری های من نمرده و بعدم دیگه کلا ازین موضوع حلزون بکشم بیرون. چون فکر کنم خاک گلدون زیاد مناسب نیست براش، یا همین طوری روی برگ های یه گیاه هم نمی تونم ولش کنم شاید به کامش تلخ یا سمّی باشه. بله دغدغه تابستانی دقیقا در همین حد. چگونه یک حلزون را شاه شاهان کنیم.


   دو اینکه درست شد. مشکلی که با پر کردن فیلد های خالی متنی توی مرورگر موزیلا داشتم درست شد. با همان روش ساده ی پیشنهادی. با فراغ بال کامنت می گذاریم من بعد. :)))  و دم همه تان گرم. فقط باید یادم بمونه توی یک پست جدید ترفند های کامپیوتر بنویسمش که نشر پیدا کنه و چند نفر از کسایی که این مشکل رو می تونن داشته باشن، نجات داده بشن.


   سه اینکه انصافا کسی نیست بیاد ابن تبلیغ بیسکوییت های مادر رو از توی کلّه ی من بکشه بیرون؟ مطمئنّم اگه درستش رو بشنوم خیلی راحت از مغزم پاک می شه. الآن که وضعیت  خیلی دراماتیک شده. به خودم می آم می بینم دارم با آهنگش سوت می زنم. زمزمه می کنم. دی روز هم سه وعده تبلیغ های چرت بازرگانی تماشا کردیم که تبلیغ بیسکوییت های مادر پخش نشد توی هیچ کدومش. کدوم شبکه س این تبلیغ فلان فلان شده؟


   چهار هم اینکه... سندروم جدید کشف کردم. جدیدا که بی کار تر هستم طی جهانگردی های اینترنتی م زیاد پیش می آد که به یک وبلاگ جدید می رسم که مطابق خوراکمه ولی وقت ندارم سیوش کنم. به جاش  آدرسش رو با پیغام می فرستم به وبلاگ خودم که داشته باشمش و بعدا رسیدگی کنم. می گذره مثلا بعد پنج ساعت می آم وبلاگ رو باز می کنم، می بینم اون بالا نوشته پیغام جدید. یعنی سکته می کنم. سکته. با خودم می گم یعنی کدوم هیولایی ه اومده سراغ وبلاگ من؟ چی از جون من می خواد؟ نکنه می خواد پول بگیره و اخاذی کنه تا هویتم افشا نشه؟ با قلبی تپان تپان و دستی لرزان لرزان روی ماوس، می رم بازش می کنم می بینم خودم بودم. :/