Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

صرفا جهت خوش قول بودن

از پشت کارتن ها کتاب دیگه کشیدمش بیرون و بهش گفتم، کجا بودی تا الآن پدر سوخته؟ قایم شده بودی پدر سگ؟

قرار بود یه روز ریز ریز شده ش رو آپلود کنم اینجا.

که امروز همون روز خجسته س.

دو سه روز زود تر پیداش کرده بودم با انواع و اقسام روش های مختلف، زردی هامو انداخته بودم بهش.

به هر حال، برو به جهنم کتاب مسخره. بای!





خواب دم ظهری

سلااااام ایران،

سلاااااام جهان،

سلاااااام خونه ی خالی،

سلااااام دنیای واقعی،

صبح همه تون به خیر!

تا همین چند لحظه پیش داشتم خواب می دیدم یکی از دوستام زنگ زده بهم می گه کیلگ پاشو بیا یه خاکی تو سرمون بکنیم، امتحان خانواده و قرآن دو بخشی بوده. بخش دومشون فرداست. با هم توی یه روز برگزار می شن.

دیگه داشتم آماده می شدم وسط خواب بشینم زمین، خرّه بگیرم رو سرم که از خواب پریدم.

برای همینه که می نویسم حالا حالا ها طول می کشه تا من درست بشم... بتونم یکم روح و روانم رو درست کنم. فعلا که همه ی قیمه های ذهنم ریخته تو ماستاش لعنتی. :)))

خلاصه در خواب و بیداری و گیج و منگی تمام و همراه با اون حسّی که به خودم می گفتم ولی من مطمئنّم همین دو روز پیش امتحانش رو دادم از بیست نمره، رفتیم سیستم نمره دهی را چک نمودیم.

خواب تعبیر شده بود.

نمره ی خانواده دو نقطه دو نقطه :: مساوی بیست.

خوبه که حداقل کارنامه م بدون بیست نموند این ترم. *اشک های شوق*

حالا بحث اینه که اگر این تنها بیست کارنامه م بشه چی؟ بخندم یا گریه کنم؟ به زور نفرستنم خانواده تشکیل بدم بگن طبق نمرات، جناب عالی تو این فیلد از همه چی قوی تری؟ [ از بی نمکی خودش را از زمین جمع می کند.]


# و قسم به زمانی که ایزوفاگوس کلاس های تابستونی مدرسه ش شروع بشه. من الآن پادشاه این خونه ام. یوهاهاهاها.

دو قدم مانده به گل

ولی اینجا هیچم پای فواره ی جاوید اساطیر زمین نیست.

اینجا جهنّم قبل از گل است.

با ما باشید در اپیزود امشب: _درس های به زور چپانده شده در پاچه دو نقطه دونقطه :: دانش خانواده_

نصف شبی که من خوابم می آد، این کتاب همچنان با کلّه خری مضاعف اصرار داره که بهم یاد بده چه جوری باید ازدواج کنم.

ازدواج کنم بی خیالم می شی بذاری برم بخوابم مزخرف؟

امشب خواب حوری نبینم صلوات با این مطالب. 

به نقل از مضمون یکم جیگرتون حال بیاد (شیلتر میلترمون نکنین لطفا فتایی های عزیز دل کیلگ، کتاب رسمی دانشگاهیه وژدانا!)  :


   # هر که عاشق شد و عشق خویش را کتمان کرد، خداوند او را داخل بهشت خواهد کرد. پیامبر فرموده. فلذا درب جهنم رو می گشایم به روی همه تون که هی می آین تو اینستاگرام فاز عشق و عاشقی بر می دارین.

   # اگر قصد ازدواج با کسی را دارید هرچه زود تر اقدام به خواستگاری نمایید!!! امکان دارد او با دیگری ازدواج کند. (سیاست های نهان جمعیتی دولت و حس اون زمانی که تو ماه رمضون بهت می گن بدو بدو برو نونوایی نون تموم می شه الآن.)

   # قانون مجازات اسلامی ایران در ماده ی ۱۱۰ مجازات هم جنس بازی مردان را مرگ و در ماده ی ۱۲۹ مجازات هم جنس بازی زنان را صد ضربه شلاق اعلام نموده است.؟؟؟!!!

   # من زنی را که از خانه ی خود دامن کشان برای شکایت شوهرش بیرون شود دشمن خود می دارم. پیامبر فرموده اینم.

   # از ازدواج فامیلی نباید نگران بود، چه بسا در این نوع ازدواج ها تناسب بیشتری وجود داشته باشد. (بله تناسب در ذخیره ی ژنی و تفاهم در به دنیا آوردن یک کودک کاملا علیل و بدبخت. باز هم سیاست های جمعیتی!)


و قس علی هذا...

دیگه بیشتر از این وقت ندارم بنویسم، خوشتون اومد برید بخرید حالش رو ببرید. :)))


فقط به نویسنده ی باهوش کتاب و همین طور  شورای تدوین آموزشی برنامه ی درسی می گم: دیر جنبیدید. خیلی دیر. این کتاب رو با محتوای فخیرش باید حداقل می آوردین تو راهنمایی زمانی که بچّه ها مثل رادار از در و دیوار اطلاعات جذب می کنن. الآن تو این نسل،،، تو این سن و سال،،، واسه همه مثل جوک می مونه دیگه. انگار که تا حالا اون سن رو خودتون تجربه نکردین! اون موقعی که می تونست اثر بخشی ش رو داشته باشه، مثل کبک سرتون رو کردین زیر برف. بکشین حالا. این جامعه ی گل و بلبل ماست و افکاری که هر جور دلمون می خواست از هرجایی دم دستمون اومد جذب کردیم. چی رو می خواید درست کنید الآن؟ از نظر روان شناسی هم بگیریم شخصیت ما ها الآن کاملا شکل گرفته س.


و منی که فردا به محض تموم شدن امتحان ریز ریزش می کنم و عکسش رو آپلود می کنم اینجا.تا حالا این کار رو با هیچ کتابی م انجام ندادم. این خیلی مناسب می زنه. کتاب مفت بی مصرف.



_ کمتر از یک روز تا موعد زیر و زبر کردن زندگی کوفتی کیلگ_

تموم می شه کیلگ، تو می تونی.... تو می تونی... تو میتونی...

به عنوان حسن ختام امتحانات، فردا دو تا درس رو با هم پاس می کنم. به به به. گل و سبزه همه چی به هم آراسته! دیگه به امتحان تداخلی عادت کردم. کم کم ش تونستم فغانم رو تا انتهای این پست مهار کنم.


پ.ن: آخ راستی، از نظر این کتاب من با نق زدن در مورد جو درب و داغون خانواده مون و اون پست های قدیمی  از جنگ و دعواهای مامان بابام،  اصلی ترین عامل از هم پاشیدگی و خواری این خانواده ام. از نظر این کتاب تو باید این قدر تحمّل کنی و جیکت هم در نیاد تا بترکی. مفتخرم.

kilgh bits in ma chipset - ep three

   با خودم که رو دربایستی ندارم، امروز یک آن وقتی به خودم اومدم و نگاه کردم و دیدم از یه تالار شلوغ فقط صندلی کنار دست من خالی مونده انصافا یه جوری شدم. الآنم هنوز یه جوری ام. شما ها هم اگه یه روز تو دنیای واقعی منو دیدید، (می دونم احتمالا واستون سخت می شه با توجّه به فیدبک هایی که تا الآن از آدمای این ور مانیتور گرفتم) ولی جلوی استفراغتون رو بگیرید، گناه دارم.

   معمولا وقتایی که اینجوری احساس خورد شدگی می کنم، سعی می کنم مثل اوتیسمی ها زل بزنم به انگشت هام و تا ده بشمارم. این یه روش درمان برای بچّه های اوتیسم هست. درمان که نه، اینکه بتونن به اون حالت ترس و اضطرابی که در آن لحظه دیوانه وار بهشون فشار می آره غلبه کنن. بهشون می گن وقتی توی یه مکان شلوغی و نمی تونی جو رو تحمّل کنی، روی یه خط راست راه برو. به هیچ چیزی از دور برت نگاه نکن مگر دست های خودت. بلند بلند تو دلت بشمار و با هر شمردن یکی از انگشت هات رو باز کن: یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش... هفت... هشت... نه... ده.

   دیگه دوست ندارم درباره ی این موضوع بنویسم. فکر می کنم تا همین حد واسه تخلیه شدن کافیه. حس می کنم بیشتر نوشتن باعث می شه دیوونه تر از اینی که هستم بشم. یعنی خب به هر حال اگه اونقدری که لازمه زنده بمونم، بالاخره یه روز می فهمم مشکل از من بود یا آدمای دور و برم.


   دوست دارم درباره ی کلاس دانش خانواده مون بنویسم و یه نقدی داشته باشم ازش. یه اسم دیگه هم روش می ذارن جدیدا. کلاس جمعیّت. اینو از حرف آدمی فهمیدم که اومد ازم پرسید کلاس جمعیت اینه؟ بعد منم خیلی جدی تو چشماش زل زدم گفتم نه خیر. کلاس دانش خانواده ست. اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و بعدش رفت چند تا ردیف جلو تر نشست. در یک جمله فوق العاده کلاس مزخرفیه.

   اگه بی پرده بخوام بنویسم مثل اینه که انگار داریم یه فیلم پو/رن لایو می بینیم. این یارو استادی که فرستادن سرمون خودش اصلا ظرفیت یه سری چیزا رو نداره. نمی دونم کدوم احمقی بهش گفت که سیلابس دانشگاه رو ول کنه و یه امتحان آسون ازمون بگیره و در عوض برامون بره بالای منبر!  خیلی بی پرده و بی چاک و بی دهن صحبت می کنه که اصلا در شان یه استاد نیست حتّی اگه استاد همچین درسی باشه. انگار از سر چاله میدون برداشتن آوردنش اینجا.

   علاوه بر این استاد، بچّه ها که دیگه غوغایی ان واسه خودشون. کاملا مشخصه که این کلاس صلاحیت برگزاری توی جامعه ای که ما توش بزرگ شدیم رو نداره. فرض کن کیلگ استاد می خواد کلاس رو تموم کنه، بعد یکی از بچّه ها می گه که نه استاد کلاسمون نیم ساعت دیر شروع شد؛ ادامه بدین لطفا! شما این اتفاق ناب رو تو کدوم کلاس از دانشگاه ها دیدین؟ یا مثلا به چشم دیدم که از سلف رفتن و غذا خوردن و ددر رفتنشون می زنن که بیشتر به تایم این کلاس برسن. و این خودش  ثابت می کنه که کلاسی که من ازش صحبت می کنم یه کلاس عادی نیست و حق با منه.

   از ترسشون که بچّه ها اطّلاعات رو یه وقت خدای ناکرده با فیل/تر شکن از سایت های فیل/تر طور استخراج نکنن، چنان دست رو پیش گرفتن که ... اگه ما حقمونه که این اطلاعات رو در این سن بگیریم، پس به چه حقّی تمام صد درصد سایت هایی که از همین کلید واژه های استادمون (بلکه بسی هم میلد تر و محو تر از این)  استفاده می کنن فیل/ترن؟  حتّی سایت های ساینتفیک علمی ش! به چه حقی از بچّگی اینقدر سفت و سخت و شدید بچّه ها رو از هم جدا می کنن و به جامعه رنگ و بوی جنسیتی می خورونن و بعدش که می آن دانشگاه هول می زنن که دوباره هر چی سریع تر با هم قاطی شون کنن؟ تف تو همه ی سیاست هاتون.

   خوب معلومه تو بیای توی یه جمع مجرّد همچین حرفایی بزنی جذب کلاست می شن و لابد با همین حربه هم می خوای تحریکشون کنی هرچی سریع تر ازدواج کنن و به سربازای مملکت کوفتی ت اضافه شه، نه؟ جدی احساس می کنم کلاساش برعکس جواب میده کیلگ. یعنی خوب بچّه ها که اون قدر احمق نیستن بیان تو این سن ازدواج کنن. بخوان هم نمی تونن. و نتیجه ش می شه مثل یه چرخ گوشت که ازین ورش هی اطلاعات بریزی داخلش و ازون ور تیغه هاش خراب باشن و نتونه درست کار کنه و گوشت بده بیرون. گند می خوره به کلّش دیگه.

   اینکه کلاسش مختلط هم نیست ده برابر دست کوفتی استادش رو باز می ذاره که هر چی دلش می خواد بگه. اصلا حتّی اینش هم خنده داره که توی خیلی از دانشگاه هایی که من می شناسم فقط همین یه نوع واحد عمومیه که جدا می کنن پسر رو از دختر. بعد توش به خیال خودشون درس می دن که چگونه یک پسر با یک دختر خانواده تشکیل بدهند. هاه. من موندم، الآن این ویسی که من از کلاسش گرفتم رو ببرم به هر کی نشون بدم و تهش اضافه کنم یکی از کلاسای دانشگاه ما همین الآن یهویی وی لاو یو پی ام سی چند تا شاخ در می آره. اصلا فکر کنم از دانشگاه شوتش کنن بیرون اگه ویسش رو بندازم دم دست رئیس دانشکده ای چیزی.


   امکانش هست مشکل از منم باشه. شاید من خیلی پاستوریزه ام یا تو باغ نیستم یاشایدم چون خیلی وقته تو باغم واسم عادی شده یا هر چی. واکنشم مثل اکثر هم کلاسی هام نیست. به هر حال محیطم منو این جوری بار آورده و واقعا جو کلاسش اذیتم می کنه. امروز یکی برگشته بهم می گه :"خوبی تو کیلگ؟" یعنی خوب شوخی جنسیتی کردن و پشت سر جنس مخالف حرف زدن، دیگه فوق فوق ش تو نیم ساعت اوّلش خوش می گذره واسم. منم نهایتا تو همین تایم می تونم با کلاس همراهی کنم و به حرفای روشن فکرانه ی دوستام و استادم گوش بدم و به به و چه چه کنم و بخندم. بقیه ش برام حکم وقت تلف کردن مفتکی رو داره. تازه خانواده ی ما که نسبتا اپن مایندن مثلا. ما دانشجو داریم  از فلان خطّه ی حاج آقا پرور قُم.

   همیشه این مشکل رو با همه ی کلاس عمومی های دانشگام داشتم از ترم یک. هیچ کدومشون رو نمی تونم تحمّل کنم وقتی عقایدم یه چیزی صد درجه برعکس استاداشه و مثل این می مونه که تمام مدّت افتاده باشم توی یه اتاق پر از گزنه و هی پشت هم کهیر بزنم. فقط یکی شون بود یه حاج آقای فوق العاده ماهی بود رگ خواب بلد بود لامصب. می گفت من می گم دلتون خواست گوش بدین اگه خوب بود از نظرتون قبول کنید، نبودم از این گوش بدین تو از اون یکی بدین بیرون. نمره ی همه تونم بیست می دم که مجبور نباشین حفظ کنین اگه قبول ندارین. و تنها کسی هم بود که می تونستم با حرفاش تا حدّی موافق باشم. بقیه شون آشغالن، عقاید شخصی شون رو می چپونن تو زیر شاخه های علم هایی مثل فلسفه و منطق و الهیات و به خوردمون می دن. دینی دبیرستان رو تحمّل کردم گفتم تموم می شه بالاخره. این دو واحدی های عقیدتی رو کجای دلم بذارم که به زور می کنن تو پاچه م؟ احتمالا از جلسه ی بعدی حتما به هر بدبختی ای هم هست می پیچونمش می آم خونه. نوش جون هوادارای کلاسش. شایدم رفتم کنار اون دو سه نفری که می خوابن بالشت گذاشتم.



اینم به عنوان سخن آخر بنویسم که ببینین دانشگاه چه محیط عقیده پروریه. چند روز پیش یکی از استادامون به جای زنگ تفریح برامون تریبون انتخاباتی برگزار کرد سر کلاس. تهشم اضافه کرد که به نظر من میانه رو ترینشون آقای رئیسیه. بغلیم زیر لبی زمزمه کرد: "آره ازون عقیق تو دستت مشخصه کاملا کی میانه رو ترینه استاد. نیازی به گفتن نیست." و من انگشت به دهان مونده بودم که هی یارو طبق قوانین دانشگاه تو حق نداری نظر شخصی ت رو سر کلاس بخورونی به دانشجو هات. وظیفه ت درس دادنه نه چیز دیگه ای.


+پ.ن: چرا همه ی بازیای حساس فوتبال افتادن تو فروردین  اردیبهشت؟ نمی شد یه چند تاش تو عید می بود با خیال راحت دنبال می کردیم؟ با این همه استرس، استرس اونم بکشیم. از ترسم دارم پشت پی سی کلاسیکو رو می بینم که نیان بهم گیر بدن. واقعاحوصله ی درس خوندن ندارم الآن. حوصله ی فوتبال دیدن چرا.