Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

صدای بم یک مرد در سرمای زمستان، گرمایم بخشید

به عمرم  این شکلی خوشحال نشده بودم از شنیدن صدای بم مردانه،

چون ثابت می کرد که من کلاس استاد مورد علاقه م رو جا نموندم و این یکی دیگه س که داره درس می ده.


شمس را جا نگذاشتم آقا. جا نگذاشتم. 

آخر من فدای راه این استاد می شم. از روزی که اومد سر کلاس،  دارم مثل قرص آرام بخش، روزی حداقل سه وعده به حرفاش فکر می کنم. این قدر منو چپ و راست کرد با حرفاش.

این استاد واسه من آدمی بود، که با جرئت می گم، اگه نمی دیدمش، مسیر زندگی م قطعا و حتما سمت و سوی دیگه ای بود. نمی دونم بهتر بود یا بد تر. اینو می دونم که این شکلی نبود.

باورم نمی شه هشت ساعته با چه جدیتی داشتم غم می خوردم که چرا جا موندم از کلاسش. حالا الآن دارم غم می خورم که چرا اون هشت ساعت رو اشتباهی غم خوردم! :)))

تا امشب باید دویست صفحه تموم می کردم! نابودم رسما چون شده پنجاه تا تازه. 


ولی عاشق این اتفاق هایی ام که فکر می کنی افتاده، بعد از یه مدت تکذیب می شه و چه قدر آرامش پیدا می کنی.

مثل اون شبی که گفتن اندی مرده.

مثل امشبی که فهمیدم شمس را جا نگذاشتم.


تازهههه فردا صبح... فردا صبح زود، آخ قلبم. واستون پست می ذارم.


من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم،

او که می رفت،،، مرا هم به دل دریا برد


پ.ن. ببین اینا رو زیاد جدی نگیرید. من از بچگی هم همین بودم. موجود معلم و استاد دوستی بودم کلا. هیشکی هم درکم نمی کرد. یعنی معلم اول دبستان رو مثل بت می پرستیدم. خودم هم خودمو درک نمی کنم حتی. فکر کنم از نظر روان شناسی به خاطر این بوده که پدر مادر خودم زیاد وقت نداشتن باهام حرف بزنن یا بهم توجه کنن، منم نا خودآگاه در سطح جامعه می گشتم الگو های دیگه ای برای خودم  پیدا کنم. اولین جای دم دست هم مدرسه بود... خلاصه آره، اینایی که ازشون می نویسم و اینقدر سوپرلتیو و صفت افضلی پشتشون ردیف می کنم، لزوما فرشته نیستن. خیلی هاشون محبوب نیستن حتی. خیلی های دیگه شون منفور هم هستن حتی در سطح دانشگا. دیدگاه شخصیه. یعنی خب شما از کسی که سلیقه ش خورشت بامیه ست و دست رد به سینه ی سیب زمینی سرخ کرده و ته دیگ می زنه، چه انتظاری داری؟ من خورشت بامیه ایم. گفتم یه وقت فکر نکنید چه حلوایی دارن خیرات می کنن اینجا.

سنّ تکلیف

وی هم اکنون:

"مامان... می گم ای کاش، من قبل از رسیدن به سنّ تکلیف بمیرم."


حالا هی تو مدرسه تخم هویج بکارین تو مخ این بچّه ها. این جوری می شه دیدگاهشون. قشنگه نه؟ دوست دارین؟ حال می ده الآن؟ خیلی همه چی تمومه نه؟ اینقد گرخیده داره آرزوی مرگ می کنه. 


شما اگه آدم بودین، اگه خدا وسیله تون نبود... جا اینایی که به این بچّه گفتین و اینجور هول ورش داشته الآن، شعر قیصر امین پور رو می ذاشتین جلوش که حداقل پیش داوری ذهنی ش به سمت مثبت بره تا زمانی که خودش عقلش بکشه ببینه با خودش و جهان بینی ش چند چنده. 


پیش از این ها فکر می کردم خدا...

خانه ای دارد کنار ابر ها...

مثل شهر پادشاه قصّه ها...

خشتی از الماس، خشتی از طلا...


خب دیگه وقت نیست بنویسم، نشنیدین سرچ بدین. شت.  چقد من با این شعر خاطره دارم. هوم. اول راهنمایی بودم. یک هفته وقت گذاشتم از برش کردم که برم سر صف بخونم. خلاصه آره  ارزششو داره.


معرفت کردگار

داشتم فکر می کردم که

الآن مسواک برام شده یه چیزی مثل خدا.

فقط شبایی که ناخوش احوالم یادم می افته اون دسته بیل رو بردارم و باهاش بیفتم به جون سوراخ سمبه های لثّه م  با وسواس تمام، که حداقل به میکروبا بفهمونم زورم به هرکی نرسه، دخل شما ها رو می آرم ولی. 

تهشم این قدر لبخند دندون نما بزنم به آینه که طرف خودش ازون تو به زبون بیاد و بگه بسّه دیگه عح، جون خودم لمینت کردی همه رو بکَن برو دیگه بچّه.


پ.ن. خب تو خاطراتم  جدّی هر چه قدر می گردم روز هایی که بشّاش بودم هیچ وقت داوطلبانه و دلی نرفتم سمت مسواک. 

من بعد روزهای شاد رو مسواک می زنیم تا ریده باشیم به هر قانون من درآوردی ای که کشف می کنیم یا نمی کنیم یا هر چه.

مگر می شود؟

جمله ی زیر... یکی از معدود جمله هایی ه که در وصف خدا خوندم و مقابلش جبهه نگرفتم یا زیر لبم نگفتم چقدر شورش می کنین! درکش کردم. حرف به حرفش رو...



مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد؛

                                                  خداوند دانه های انار...؟


   +می خواستم ذکر نکنم. چون می دونم دیگه همه از این جَو خسته شدن! ولی گفتم شاید حس من به هوار تا خواننده هام (!) القا نشه. این جمله رو توی اینستاگرام مرتضی پاشایی خوندم. با خودم فکر می کنم وقتی یه آدم سرطانی چنین حسی به خداش داره... ما باید دقیقا خدا رو چه جوری دوست داشته باشیم؟


  +شاید یه کم لوس باشه... ولی انار ها برام مقدس تر شدن این روز ها. به خاطر شعر های سهراب به اندازه ی کافی قداستشون رو به رخم می کشیدن. این جمله که دیگه "کن ف یکون" کرد.


  + یکی از دوستان می فرمود در حق ذرّت بی انصافی شده! عقیده داشتند که ذرت هم می تواند صد دانه یاقوت باشد. حالا صد دانه یاقوت که نه... مثلا صد دانه کهربایی چیزی... بی راه هم نمی گفت. ولی باز هم انار قداست خودش رو داره!