Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دلداری

مامانم می گه ناراحت نباش حالا،

استاد دانشگاه داشتیم از خارج با هزار تا ناز دعوتش کردن سمینار،

پاش به فرودگاه که رسیده اومدن گرفتن بردنش.

می گه برو خدا رو شکر کن سر قهرمانت ازین بلا ها نیاوردن!

و می ریم که داشته باشیم یکم شهریور رو


+ خب. الآن که یه دور پست قبلم رو می خونم نمی دونم دقیقا کدوم پاره آجری و از جنس چه خاکی خورده بوده تو سرم امروز ظهر که این قدر چرت و پرت نوشتم واسه آروم شدنم! هیچ مشکلی هم نبود. خیلی یهویی احساس کردم باید پاشم بیام اونا رو بنویسم و دوباره برگردم به حالت قبلیم. :| شاید جنون لحظه ای  ای چیزی بوده باشه. به هر حال. الآن اصلا احساس اون موقع رو ندارم و فقط دارم به این فکر می کنم که چه قدر یهویی احساس ها می آن و می رن و غیر واقعی ان. هاه.


چند روز پیش نمی دونم بنر کدوم بزرگ راه رو بلند تو ماشین خوندم، زده بود روز لباس سفید پیشاپیش مبارک.


من (یک عدد جوجه دانشجوی بین سال اوّل و دوم پزشکی که هنوز نمی دونه پزشکی رو با کدوم کاف می نویسن) : خُب مُرده ها هم که لباسشون سفیده. :|

پدر (یک پزشک) : تازه آشپزم لباسش سفیده. :|

مادر (باز هم یک پزشک) : عروس هم لباسش سفیده ها. :| :| :|


   هیچی دیگه می ریم که داشته باشیم پیام های اینستاگرامی تبریکی یه مشت جو گیر رو که فکر می کنن آپولو هوا کردن با پزشکی قبول شدن توی یه کشور گور به گوری جهان سومی که پزشکاش رو هیچ جای دنیا قبول ندارن. دقیقا من همون احساسی رو دارم که چند روز پیش  که روز عکاس بود داشتم و همه ی شاخ های اینستا به هم تبریک می گفتن چون یه موبایل داشتن که روش دوربین داره. :)))

   اینا که همه شون یا به خاطر پول اومدن پزشک شدن، یا از روی بد بختی شون و به خاطر پیشرفت و به جاهای بالاتر رسیدن  و نجات دادن خودشون از منجلاب زندگی نه چندان مرفه یک شهروند ایرانی، نصفشونم که مثل من زور زورکی به خاطر حرف این و اون اومدن ببینن تهش چه بلایی سرشون می آد. باور بفرمایید خیلی وقته پزشک نداریم. در عوضش تا بخواین پول دوست و منفعت طلب و تجمل گرا و صفت های زیبای دیگه...

  

   طرف با چنین حلاوت و شیرینی بیانی پست گذاشته که "امیدوارم بتونم مردم سرزمینم رو نجات بدم! من برای نجات دادن و خدمت به مردم آفریده شدم." یا مثلا  " ما پزشکان همه عضو خانواده ای هستیم که قرار است در کنار هم با سختی ها و مشکلات بجنگیم و دنیا را زیبا کنیم." یا حتی "هرکس مسلمانی را نجات بدهد به مانند آن است که جان همه ی مردم را نجات داده است." ... من فقط حالم به هم می خوره از این همه تزویر و ریا و نهایتا بچه بازی. نهایت فعّالیّت همچین افرادی تو دانش گا تا جایی که من در جریانم مخ زدن و نخ دادن، زر زر مفت کردن، دعوا راه انداختن، و تجدید آوردن والبتّه در صدر همه چی حفظ کردن خزعبل جات بوده. و نه چیز بیشتری...


   یارو می خواد دقیقا با همین سه تا تجدید خوشگلش دنیا رو نجات بده. اون یکی هم که کاملا معلومه داره سختی می کشه وقتی تو هر کافه ای که می ری می بینی نقل مجلسه... اصلا چرا راه دور بریم؟ شاگرد اوّلمون! ازش می پرسیدم آره فلان چیز تو بیوشیمی چرا فلان و بهمان شده و به نظرت استاد اشتباه تدریس نکردن؟ بهم تحویل می ده که بی خیالش فقط حفظ کن بره پی کارش کیلگ، مهم نیست که. سر کلاس نصف خوابن نصفی هم تو گوشی ان. هدفتون کجاست پس؟ من که از اوّلش گفتم هدفم این نیست... من که از اولش گفتم از این رشته کوفتی متنفرم. ولی اینا چی؟ اینا همونایی بودن که به شوق پزشک شدن سال آخر دور همه ی رفیقاشون رو خط کشیدن... همونایی که اشک تو چشماشون حلقه می زد وقتی یه دکتر رو می دیدن... اینا الآن همونایی ان که وقتی بچه های پرستاری و بهداشت رو می بینن چنان دماغشون رو می گیرن بالا که می ماله به سقف آسمون. اینا همچین آدمای کثیف حال به هم زنی ان آره. اینا دقیقا همونایی ان که توی بیو ی اینستاشون هیچ حرفی ندارن بزنن به جز "مدیکال استیودنت!!!!".


   از این جوجه موجه ها که بگذریم که موسم چل چل گری شونه، بزرگاشم واقعا  مرد راه نیستن. یکی شون که زد عموم رو کشت. خیلی شیک هوس کرده بود اون یه هفته بره مسافرت خارج از کشور. اون کیارستمی رو هم که می گن ما روپوش سفید ها کشتیم.... یکی دیگه هم که زد فک یه بچه کوچولو رو سرویس کرد...  اصلا راه دور هم که نریم، بابای خودم که از بس وضع خانواده شون ناجور بوده به خاطر پزشکی کلی مونده پشت کنکور. مامانم که فقط تو شهرستانشون مد بوده که هرکی شاگرد زرنگ باشه می ره پزشکی و تمام.


   نمیدونم چرا فکر می کنن وقتی "پزشک" خطاب می شن یعنی خیلی شاخن. نمی دونم چرا هیچ کدومشون خودشون نیستن. خیلی کار ها رو نمی کنن چون پریستیژ دکتر بودنشون پایین می آد. بارها از بچگی تا الآن کارهایی رو دلم می خواسته انجام بدم و با جمله ی :"کیلگ. این کارو نکن. الآن می گن نگاه کن بچه ی دکتره چی کار می کنه..." متوقف شدم. بار ها از مامانم یا بابام درخواست هایی کردم و فقط شنیدم که: "نمی شه. چون زشته. چون ما دکتریم." خیلی خوب یاد گرفتم که این روپوش سفیدا حتی از رو به رو شدن با مریضاشون خجالت می کشن و واهمه دارن. عارشون میشه که مثلا برن از همون جگرکی ای جگر بخرن که مریضشون می ره خرید می کنه از اون جا. خب آقا تو کجای کاری؟ اینی که می گی من حاضرم نیستم حتی باهاش هم سفره بشم همونیه که قسم خوردی به هر رقمی شده نجاتش بدی! نمی دونم. اینا رو من که یه بچه ی نوزده ساله ام با تمام وجودم درک می کنم ولی کسی رو تا حالا ندیدم که درک کنه.


   شاید اینا فقط یکی مثل من رو می خوان در زمره ی خودشون. یه گل به خودی تمام عیار. مار در آستین حتی. من خیلی سعی کردم دورش بزنم و ازش فرار کنم. به زور کشیدم رفتم ریاضی فیزیک.  حتی سر جلسه کنکور یه فکرایی می اومد تو سرم که اون قدری خرابش کن که اصلا اسمت هیچ جا در نیاد. ولی باز با این همه منم الآن یه روپوش سفید محسوب میشم.  هیچ حس خاصی ندارم. وقتی کسی هم دکتر صدا کنه مطمئن باشین آخرین نفری ام که سرم رو برگردونم و فکر کنم با من کار داشته. من تمام دیوارای عالم رو سرم خراب می شه وقتی یکی پسوند دکتر میذاره کنار اسمم. غصه م می گیره کلی که باید جزو گروه اونا باشم. به هر حال واقعا نمی دونم چه حکمتی توشه. بعید می دونم  کار من به نجات دادن افراد برسه. این تنفری که هنوز بعد از دو سال به عمق روز اوّل نسبت به رشته م تو سینه ام وجود داره مانع از این میشه که بخوام جان فشانی کنم برای کسی. یعنی اصلا همچین آدمی نیستم. ولی خُب یه حس خیلی عمیق دیگه هم ته دلم دارم. حس می کنم که شاید واقعا راهی ه که باید تا ته ش برم و ببینم چی میشه. حس می کنم شاید یکم پای تقدیر و سرنوشت وسطه. من هیچ جوره نتونستم ازش فرار کنم. چه بخوام چه نخوام هم قراره روپوش سفید بشم انگاری. یه جمله ای بود می گفت آدما همه اون روزی رو می بینن که دقیقا تبدیل شده ن به چیزی که یه زمانی ازش متنفر بودن. همون دقیقا.


+ پزشکِ پزشک همون بو علی سینا بود که اونم حیوونکی تا  الآن هزار تا کفن پوسونده زیر اون خاک ها. نسبت دوست (دکتر، عکاس، شاعر) به هر بی سر و پا نتوان کرد و اینا. نمی گم نیستن. هستن. ولی خیلی کم ن. اون قدری که به چشم من یکی نیومدن تا حالا! ولی  یکی از هم کلاسی هام هست. شاید تنها کسی که احساس می کنم احتمالا یه چیز به درد بخوری از توش در می آد همین یه نفره.


   ای کاش می شد به روپوش سفیدان سرزمینم حالی کنم که پزشک همون قدری شغله که سپور سر خیابون تو ساعت شش صبح. ایران از نظر آموزشی گلستان می شد انصافا.


+پ.ن: حالا اگه یکی اومد بگه زادروز حسین علیزاده هم هست... بوعلی سینا رو چسبیدن ولش نمی کنن. :|

احیاء

#بازدید کننده های مهربان تر از جانم. این پست کمی تو مایه های بالا آوردنه. ولی واقعا بهش نیاز داشتم که نوشته بشه تا خالی بشم. حالم یکم خرابه و خب مسلما چیزی که کیلگارای حال خراب می نویسه به دل خیلی ها نخواهد نشست. می تونید نخونید {به آن امید که شخصیت قدیس وار من خراب نشه تو ذهنتون.}


   گاهی وقتا خیلی راحته که دهنت رو باز کنی و اولین چیزی که به ذهنت می رسه رو به زبون بیاری! ولی همون وقتا شاید اگه فکر کنی به این نتیجه برسی که خیلی بهتر بود اگه اون دهن لعنتی ت رو بسته نگه می داشتی و یه مشت آدم رو از شنیدن اراجیفت راحت می کردی.

   چرا باید حالت درونی آشفته و پریشان حالت رو با حرفات انتقال بدی به بقیه؟! مگه بقیه چه گناهی کردن؟! گناهشون از این بزرگ تره که باید به جبر توی دنیای مسخره ای که تو توش زندگی می کنی، زندگی کنن؟!


   میشه گفت دیشب حدودا چهار ساعت خوابیدم فقط. و امروز از صبح بکوب مدرسه بودم و آزمون دادم تاظهر. به محض اومدن از مدرسه فقط درس خوندم تا ساعت نه شب. شاید وسطش یه نیم ساعت فقط در حد غذا خوردن! و ساعت نه از شدت خستگی پلکام رو رو هم گذاشتم تا شب بیشتر بتونم بیدار بمونم!

و فکر می کنید از کسی که میاد پتو بندازه رو سرم چی میشنوم؟ :"بخواب! خواب واسه تو میشه کنکور... همون لیاقتت همینه که سرت بخوره به سنگ."


و می دونی کیلگ؟! این داغونم می کنه که تا حالا اینقدری که الان دارم تلاش می کنم تو کل زندگی لعنتیم تلاش نکردم و الان انگار همه کور شدن. انگار فقط اینجام تا انتظارات یه مشت احمق رو که هیچ چی نمی فهمن برآورده کنم. یه مشت آدم نفهم که نمی دونم زندگی رو تو چی می بینن!


امروز با این حرف خیلی نزدیک بود رد بدم. خیلی نزدیک بود که این دو هفته ی باقی مونده رو بزنم زیر همه چی و کلا بی خیال شم ببینم اگه رتبه ی به اصطلاح 400 من بشه 20000 بازم دیدگاهاتون همینه؟! لعنتیا. دیگه نمی کشم. و از همه بیشتر شماهایی که به اصطلاح عزیز ترین کسان منید، دارید همه چی رو خراب می کنین. به قول به آر دارید می رینین!


بز هم باشه می فهمه که حد اقل دو هفته مونده به کنکور باید دهن لعنتیش رو بسته نگه داره به هر قیمتی تا فقط تموم شه! و اون وقت شما چی کار می کنید؟ مثل دیوانه ساز های هری پاتر امید و روحیه ی خوبی رو که خدا به طور کاملا شگفت آوری بهم داده تو این دو هفته ی آخر می مکید. ازتون متنفرم. حتی اگه اسم پدر یا مادر رو یدک بکشید. تا ابد نمی بخشمتون.


 شما دیدین وقتی قلب یکی پس می زنه چه جوری احیاش می کنن؟! من اون قدری زیست خوندم و درباره ش فیلم دیدم که بفهمم اگه دستگاه شوک نباشه باید یکی دستش رو مشت کنه و با تمام وجودش بکوبونه رو قفسه ی سینه ی طرف. درست همون جایی که قلبشه... این کار دنده های طرف رو خورد می کنه ولی قلبش رو وادار می کنه که بتپه. به هر زوری که شده بتپه. به زور قدرت اون مشت بتپه. الان در مرحله ای از زندگی م قرار دارم که در به در دنبال اون دسته می گردم. همونی که با قدرتی بی مانند بکوبونه رو قلبم و بگه: "باید بتپی... بِتَپ لعنتی! هنوز زوده که رد بدی..."