Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بگو که من کی هستم

امشب خیلی گرسنه م بود ،
رسیدم خونه ،

تا دیدم بوی ماکارونی می آد ،

رَفتم آشپز خونه تا قابلمه ی غذا رو دیدم ،
و دنیا زیبا تر شد ، √

همه لبخند شدم ~_~


رفتم سر قابلمه ی غذا ،
تا دیدم ته دیگ ها چِشمک می زنن ..
دستم رو برده بودم ،
تا که مادر با کفگیر کوبوند پشتِ دستم ،
گفتم مامان کاری به کارِ من داشتی نداشتی ها ،
گفت بنیامین یه بار دیگه حَرفِت رو تکرار کن ؟؟
گفتم بنیامین حَرفش رو یه بار میگه ...

تا دیدم خیلی ترسناک نگاه می کنه ؛
گفتم مادرم تاج سرم !
همه میگن زندگی شبیه بازی هَس ،
ولی من میگم بازی نیست ، یه راه بی برگشته ...
و اصلا اگر واقعا بازی هم باشه ، هر لحظـش حَساسه ،
شما داری حَساس ترین لحظه ی این زندگی رو ،
دستکاری می کنی  ..

که جواب داد حرفام ،

و دلش سوخت √
چشماش که مهربون شد ،
گفت ولی بنیامین کم بخور ..

و دوباره دستم رو برده بودم سَمت ماکارونی ها ،
تا که چِشمک می زنن ..
که این بار پدر اومد آشپزخونه ،
گفت بنیامین دقیقا داری چی کار می کنی ؟؟

گفتم مادر گفته نمک این غذا رو بِچِشَم ،
من هم خوش ندارم درخواست کمک کسی رو زمین بندازم √
گفت بنیامین من می دونم نتونستی خودت رو تا شام کنترل کنی ،
بخور نوش جونت ،
ولی دروغ نگو هیچ وَقت ،
دروغ خانمان سوزه پسرم ..

گفتم پدر راست می گی ،
ببخشید ،
حقیقت این هست ،
که این ها خوشمزه ترین ته دیگ های دنیان که فقط مادر من بلده دُ‌رُست کنه √
گفت بنیامین نمک نَشناس هستی !!
اون همه کُتلت سبز و سیاه درست کردم ،
فقط از مادرت تعریف می دی ..
گفتم آره اون کُتلت ها نمونه بود ، نمونه ،
دیگه هیچ وقت مثلش پیدا نمی شه ^-^
دوستت دارم پدر ،
این جمله کوتاه بود ، ولی از ته دل گفتم بهت ...


پدر رام شد و رفت ؛

که جمله م رو کامل کردم:

ولی الآن شدیدا وقت تَه دیگ هست √
و آستین هامو داده بودم بالا ،

 تا که دیگه تَه دیگ داشت از قابلمه جدا می شد ..


خواهر هوار داد گفت که بنیامین برو ببین زنگ می زنن ،
لابد بازم از این دوستای اَنگلیت هستن ..
با خودم گُفتم ،
مَردم اعصاب ندارن ×_×
قَدر این بچه های ماه اطلاعات رو نمی دونن ..

تا که دیدم تند تند زنگ می زنه ،
گفتم همین می کنید که بهتون می گن اَنگل ،
یه تَه دیگ نمی تونم بخورم ،
و رَفتم سمت در،

 تا که ببینم این بار چه ماموریتی از مقامات بالا و اطلاعات برای من هَست √


درو باز کردم ،
تا دیدم رفیقمه  با قیافه داغون ..

گفتم یه چیز بگم حالش خوب شه ،
زدم رو شونش ،
گفتم به سلامتی رفیقی که منو همیشه ،
همون جوری که هستم ـ دوستم داره ؛
تا دیدم خندید ،
برگشته می گه :
بنیامین فدایی داری داداش ،
چَند شِکلَک دَر بیار بخندیم ..
 گفتم مردَک  مگه من دَلقَکم؟
تا دیدم می خنده می گه دمت گرم ،
شاد شدم دیدمت  :/
تا دیدم حالش خوب شد ،
 گفتم هی رفیق ،

دفه دیگه ببینم ناراحتی ،

یهو می بینی تنگ آبی رو ریختم روت √
زنده باد هر کی هنوز که عاشقه ..

که باز تو هم رفت ،
گفت داغ دلم رو تازه کردی بنیامین ،
با دختره کات کردم ،
داغونم کرده ..
فردا ، روزِ بوسه هست ، و‌ من الان اینـو فهمیدم :/
یه عشقی هم نداریـم ،
  بیاد بوس بده ..

گفتم غمت نباشه ،

 رفیق پس برا چیه؟

من در روز های سخت کنارتم مرد.  :/

گفت بنیامین باز خُل شدی؟
گفتم نه شوخی اومدم ،
ولی رفیق اون دختر رو  حتما هواش رو داشته باش √
شاید الآن رفته ،
ولی تا یه بدی اَزش می بینی ،
چشاتو رو همه خوبیاش نبند ،
یه بعضـی هایی اگـه یک روز نباشـن ،
یک سال می گذره واسـت ،
اَز بـَـس خـاص وُ مهـربـونـن ،
تا که برگشت گفت تو نمی دونی این دختره چی کار کرده ،
دیدم شروع کرده تعریف دادن از دختره ،

و حیوونی خیلی دلش پر بود .. √

هی گفت و گفت ،
تا خسته شدم ،
و تَه دیگ ها سقف دهنم ماسید ،
که وسط حرفاش تعریف داد ،
بار اولی که تو پارتی دیدمش فکر نمی کردم همچین آدمی باشه ..
 
که گفتم عه بالاخره دوستان از اطلاعات اومدن √
سلام برادر !
تا دیدم مثل گربه برگشته پشت سرشو نگاه می کنه  :)
بهش گفتم حالا بگو داشتی می گفتی پارتی رفتی ؟

گفت هیچی ولش کن ،
 بنیامین جان بیااا اینجا ،
تا دیدم آغوشش رو باز کرده ازم قدر دانی کنه ؛
رفتم بغلش کنم ،
تا که ناگهانی پشت گردنم رو گرفت ،
برگشت گفت ،
 خیلی مسخره ای بخدااا ،
اَنگلی اَنگل !!

با چهره ای جدی ایستاده بودم ،
گفتم همین انگل که گفتی ،
بارهاا از اطلاعات تماس گرفتن ،
بهش گفتن بیا امنیت رو به یاسوج برگردون √
برگشت گفت امنیت رو به مغزت برگردون بنیامین ،
و گذاشت رفت ..

پـُر از احساس بود قلبم ، قلبم رو شکست+_+
حالا من الآن یه لحظه احساسی شدم ،
وگرنه دیگه همه می دونن ،
که خیلی آدم مزخرفی ام ~_~

شما قلب کسی رو نشکنید ،
ببینید دنیا چه قدر قشنگه ،

دنیا ته دیگ داره √

 و همین که این خردادی مغرور رو کنارتون دارید ،
خودش یک دنیاست √
و بعد اینکه بلاگ اسکای به نظرم ،
خون گرم ترین و با معرفت ترین ،
آدما رو داره ،
که یکیشون الانه داره براتون وبلاگ می نویسه √
البته من متعلق به همه ام ،

داشته هاتونو قدر بدونید ،
بگو ماشاالله :)

____________

با تشکر ازلحن باحال پستاش،

این پست همه ش شوخی بود.

و اگه یه درصد بد بود،

و یه صدم درصد اینا رو دید و نچسبید بهش،

ازش خواهش مندم بک بده 

رو خود من خالی کنه. √

فقط دلگیر نشه. √


فقط اینکه نتونستم کوتاه بنویسم.

این فاکتور رو از هیشکی نتونستم تقلید کنم.

سخته.


وبلاگش. ما اهل رپورتاژ نیستیم و خوش نداریم تبلیغ کنیم چون اونجوری یه دنیا وبلاگ هستن. ولی اینو باید گفت اینگار تا بشه مقایسه کرد. اینجاست.


پ.ن. یکم ازش قلم بفرساییم جبران بلاهایی بشه که سر کاراکترش آوردیم، باید بگم بدونید تنها کسی هست که شکلک گذاشتن هاش به دلم می شینه. جدی می گم. هر جای دیگه ای هر شکلکی می بینم عصبانی می شم. خودم حتی وقتی شکلک می ذارم عصبی می شم. یه پست اختصاصی دارم می نویسم از تحلیل این موضوع ولی خلاصه ش اینه که از شکلک بدم می آد! قبلا نبودم، اینجوری شدم. یا شایدم اینجوری م کردن.

فقط یه استثنا براش پیدا کردم و اونم وبلاگ همین بشره. خودمم هنوز نفهمیدم رمزش چیه. ولی یه احساسیه دیگه واسه خودش. وقتی شکلک می ذاره عصبی نمی شم.

اگه یه روز جوی لندو زدم، واسه تکمیل کادرم، از همین الآن دعوت نامه ی اختصاصی داره.

همیشه به شادی بنی، همیشه به شادی.