Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

وقتی می گم آینده نگری دقیقا از چی حرف می زنم

- ولی کیلگ! من تعطیلات آلودگی هوا رو خیلی بیشتر دوست داشتم نسبت به تعطیلات برفی.

-  خُلی چیزی هستی؟ این برفه ها!!! می ری بیرون برف بازی می کنی، آلودگی چی داره؟ خفه می شی فقط.

(با لب و لوچه ی آویزان)- آخه الآن بعد این برف، هوا تا دو ماه پاکیزه می شه دیگه تعطیل نمی شیم؛ باز صُبا باید پاشیم بریم مدرسه. :((( ولی آلودگی هوا هر روز ادامه داشت...! :((( این برف داره تعطیلی های آینده مونو کم می کنه. نمی خوام این تعطیلی رو. 


این بانکداری سهام داری چیزی می شه در آینده و من باز همچنان دارم جزوه های کوفتی مو می کوبونم وسط مو های سفید شده ام. تهشم باید برم ازش پول گدایی کنم.

یعنی این مغز تحلیل گرشو می ذاشت پای درساش الآن وضعش این نبود. هرز رفته کاملا... والّا منم هرز رفتم.


جدیدا هم زیاد تو دست و بال منه، عین این فضولا می گه بلاگ اسکای چیه! بگو چیه! نشونم بده چیه. آبی داره بالاش...

یه روزم سر میز شام یکی یه مسخره بازی ای درآورد که آب پرید تو حلقوم من، برگشت اسید پاشید روم که:

- عه کیلگ؟ باحال بود؟ حال کردی؟ بدو برو تو بلاگ اسکایت بنویس حتما. 

دیگه اصلا خفگی با آب  یادم رفت، نفسم درجا بند رفت. :)))


سکته م هم می خواد بده وقتی باهام دعواش می شه، مثل لوس ها می دوعه می ره پیش مامانم می گه :

- مااااامااااااان. بلاگ اسکای چیه؟


واسه شکنجه گری ساواک خوب چیزی در می آد از توش کلا. 

الآن می دونی من چه قدر باید فایر والمو بکشم بالا تا که یادش بره؟ خیلی پروسه ی سختیه... چه بدبختی ای گیر کردیم. یه وبلاگ نوشتنم ازمون می خوان بگیرن! واقعا؟ فضول بی رحم. 

واو طرفدارمه

- کیلگ. می گم اممم. می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- چی؟

- می گم می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- هه مگه دست منه؟

- آره. نمیر.

- یادته چقد منو اذیت کردی؟ اصن می خوام بمیرم.

- اذیتت کردم چون دوستت داشتم. نمیر...

- منم می میرم چون دوستت دارم. هاه.

- کیلگ بهت گفتم نمیر.

- برو بابا هیچ وقت به فکر من نیستی همش داری رو اعصابم اسکی می کنی الآن تازه یادت افتاده... می خوام بمیرم.

- کیلگ...!

- می میرم.

- آخه کیلگ...!

- بابا دست من نیس ک یهو دیدی دیواری چیزی رو سرم خراب شد مُردم. به هر حال تو وقتی ک می تونستی  قدر منو ندونستی ایزوفاگوس!

- آخه... من... نمی خوام... تو... بمیری...


و بچّه ها باورتون نمی شه. وسط همین مسخره بازیا،

سرشو گذاشت گوشه ی در زد زیر گریه!!! پشمام ریخت. یه دیقه داشتم فقط نگاش می کردم ببینم این دیگه چه سناریویی ه و حالا باید چه خاکی تو سرم کنم ک درست شه؟

بعد وسط هق هق زدناش بهم می گفت: بهت می گم نمیر نمیر نمی فهمی.. عرررررر. 


بعد دیگه دیدم خطری شد، اتو اینا رو ول کردم رفتم دیدم، اوه شت. واقعنی داره گریه می کنه. آقا صورتش از بالا تا پایین پر اشک شده بود و عین لبو رنگش قرمز شده بود! وضعی بود نمی دونستم بخندم گریه کنم چی کنم. گیجم کرد قشنگ. من ک فک نمی کردم جدّی باشه زیاده روی شد اینگار. والّا من حقیقتش اصن نمی دونستم این قدر عاشقمه. حالا همه ش زر مفته ها، پنجاه درصد اعصاب خوردی های من مسبّبش همین خره، الآن رگ محبّتش قلمبه شده بود فقط. :)))


بش گفتم اُه اُه. بابا جون هرکی دوست داری. نمی میرم. قول می دم. بس کن جون مادرت. نمی میرم. من رویین تنم. ققنوسم. ژن برترم. بهت نگفته بودم فقط حسودی ت نشه. بسه. از زیر آوار هم شده به خاطر تو خودمو می کشم بیرون. گریه نکن تو رو خدا. 


تهشم با حوله ی حموم مفش رو پاک کرد و فکر کنم الآن رفته رو مامانم داره سناریوی مشابه رو پیاده می کنه.


خنده های بد موقع

وای جدا خیلی داغونه من به محض اینکه می خوام با کسی جدّی باشم و قیافه بگیرم، خنده م می گیره.

یعنی یه لحظه قدر یه صدم ثانیه قبل اینکه بخوام برم تو فاز ابهتی م، خودم به خودم می گم : " جوووون، الآن دیگه خیلی شاخ شدی کیلگ، سلطاااان ابهّت شدی اصلا. پر ابهّت کی بودی تو کیلگ؟" بعد از تصوّر همین ها خنده م می گیره، طرفم فکر می کنه دارم باش شوخی می کنم یا جدّی نیستم.


چند دقیقه پیش، هی داداشم داشت انگولک می کرد اعصابمو. مثلا هی چراغ بالا سرم رو روشن خاموش می کرد چون کرم داره می دونه من بدم می آد از این حرکت.

 هی بش گفتم آفرین بچّه ی خوب خندیدم، بسّه دیگه برو. نفهمید. 

عصبانی شدم با خنده گفتم ایزوفاگوس بهت می گم برو می خوام یه دیقه تنها باشم. 

باز فکر کرد شوخیه. جدّی  تر با خنده ی بیشتر گفتم ببین بد می بینی ها، برو. 

گفت نمی رم اصلا.

من نگاش کردم با آخرین درجه ی ابهّتم بش گفتم نمی ری؟ اونم تو چشمام نگا کرد گفت "نه نمی رم!" اوّل به این فکر کردم برم دستشو بپیچونم که دیدم ایده ی بدی هست خشتکمو پاره می کنن بعدش و لذّتش لحظه ایه. هیچی بعدش از حجم ابهّتم، از خنده ترکیدم خودم. گفتم به درک که نمی ری دارم برات. بعد پتو رو کشیدم رو کلّه م، خوابیدم.

فهمید که زیاد از حد اسکی کرده.

هی اومد بالا سرم... چرا. چی شد کیلگ؟ چه مرگته؟ تو که خوب بودی؟ شوخی بود دیگه؟ می خندیدیم...! چرا؟  چت شد یهو؟ چرا اینجوری می کنی و فلان. 

آخرش برگشتم بش گفتم چون خیلی کسخلی. همین.

یهو گفت: هیییییییی وااااااای. فححححححححححححش!

خلاصه بهش بر خورد و بالاخره گذاشت رفت در حالی که ضمیمه می کرد بی شعور خر! احمق. گوساله. نفهم. آشغال. کثافت. :))) خلاصه رفت که گزارش بده روش فحش تست کردم.

ما قانون منع فحش داریم تو خونه. یکی از دلایلی که دوست دارم سریع تر فرار کنم ازین جا همین  قانونای مسخره شه. من حداقل ده بار بهش توضیح دادم که عشقم الآن و در این لحظه دیگه باید جمع کنی بری. نفهمید. خوب وقتی نمی فهمه من باید چه کار کنم؟ می فهمونم بهش دیگه!


خب آقا نکنید این کارو، بفهمید دیگه. حتما باید فحش داد؟ چرا با زبون آدم نمی گیرید؟

یه سری ها هم هستن در اوج عصبانیت خنده شون می آد فقط راستش. اینا رو دریابید، خنده هاشون خطریه.

خودتون باید بفهمید خنده چه نوعی هست. حتما نباید به فحش و دعوا بکشه ک.

حالا من الآن باید برم  دست بوس اعلی حضرت وگرنه به مناسبت فحش دادن، امشب باید بیرون عین سگ ها دم پادری خونه بخوابم و دمب تکون بدم... 

لوس ننر بدبخت بچّه ننه ی تیتیش.


پ.ن. ینی به دلم موند یه بار عین بچّه ی آدم بتونم واسه یکی قیافه بگیرم، بفهمه دلگیرم مثلا!

قدم نو رسیده!

یکی از دوستای دوران ابتدایی م (می نویسم رومی به یاد مولانا، که یادم بمونه کی رو میگفتم.)، بچّه ی خواهر بزرگ ترش به دنیا اومده. خخخ.

می بینی دنیا رو کیلگ؟

اتفاقا خواهرش خیلی بزرگ تر از ما بود، تا حدودی می شناختمش. اون زمانایی که هم بازی بودیم، گه گاهی خواهرش رو می دیدم. بعضی وقت ها هم می اومد بهمون خوراکی می داد.

من تا حالا همچین چیزی رو انصافا تبریک نگفته بودم. هیچ ایده ای نداشتم باید چه جوری واسش بنویسم که خوب باشه. یکم ادای نایسا رو در آوردم از رو بقیه ی کامنت هایی که گرفته بود وصله پینه کردم به هم که یه چیزی درآد از توش، ولی واقعا حس خوبی نداشتم ک.


   راستش اصلا حالم از هرگونه موجود زیر دوازده سالی به هم می خوره. این حجم از ذوق زدگی برای ورود یک موجود ناتوان به خانواده رو درک نمی کنم. احتمالا بیشترش به خاطر اینه که دوست دارم خودم جاشون باشم. بی خیال... بی دغدغه... فارغ... آدم بزرگ ها به فکر رفع نیاز هات باشن. غذا واست بیارن. بهت محبّت بدن. دوران محشر اندر محشریه. 

   بزرگ تر که می شی... غم! غم می آد رو دلت. کم کم. ذرّه ذرّه. غرقت می کنه. توش حل می شی. همه چی یادت می ره. رو می آری به خوشی های مقطعی و کوچیک. یادت نمی آد که تو بازه ی پنج سالگی هات اصلا حتّی سعی نمی کردی به فکر خوشی ساختن باشی. خود خوشی بودی. سنسور درک غم نداشتی! در اصل غمه که بزرگت می کنه. تهشم که می میری.  چه می دونم. زندگی فقط همون دوازده سال اوّلش، نهایتا تا چهار پنج ابتدایی ش قشنگه. بقیش مواجهه با غمیه که با دست و پا پسش می زنی، ولی به هر حال می باره رو صورتت.


یعنی تصوّرش هم وحشت ناکه حتّی! فکر کنم حسّش مثل این می مونه که یه درصد بخوام بچّه ی ایزوفاگوس رو تو ذهن خودم تصوّر کنم. من خود ایزوفاگوس رو به زور تحمّل می کنم، بچّه ش دیگه چه کوفتی ه. 

اتفاقا یه هفته ایه حدودا که تنبیهش کردم بهش گفتم دیگه داداش من نیستی. شبا می ره گریه می کنه پیش مامان بابام که بیایید با کیلگ حرف بزنید منو ببخشه. منم به کفشم گرفتم همه شون رو. نمی بخشم. هیچ وقت هیچ چی رو نبخشیدم. ادای بخشیدن رو زیاد در آوردم که اونم دیگه نمی خوام دربیارم این اواخر. روحم بزرگ نیست متاسفانه. تو دلم می مونه رفتارای آشغالی بقیه. همیشه طرف دار صنف ویرگول نگذاران جمله ی " بخشش لازم نیست اعدامش کنید." بودم.

اتفاقا الآنم نشسته کنارم داره مغز سرم رو می جوه این قدر که می گه ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید... منم که کَرَم مثلا.


به هر حال با این خبرایی که می شنوم انگاری دنیا گذاشته رو دور تند. به کفشش هم نیست هیچ.

اوزون برونی که اوزون برون نباشد، اوزون برون نیست

   از صبح تا حالا از توی کتاب اجتماعی ش اسم یه ماهی یاد گرفته داااااااااااره خفه مون می کنه.

دور خونه می چرخه می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون...

غذا می خوره می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون...

می آد به من می گه: اوزون برون چه طوری؟

تو دست شویی با اوزون برون ها حرف می زنه.

ریتم آهنگ های مختلف رو با کلمه ی اوزون برون پیاده کرده واسه مون. یعنی حتّی اون آهنگ اسپانیایی ه که دوستش داشتم و غلط کردم بهش نشون دادم (همون ویدیو کلیپ باند دیویسیو) رو خز کرده این قدر که با لفظ اوزون برون خوندتش!

یا مثلا وقتایی که تایم استراحت از درس خوندنشه، می آد سر می کنه تو جونم که:

- اوزون برون؟

- آره! اوزون برون. جون مادرت ولم کن.

- باشه خداحافظ اوزون برون. راستی من فهمیدم داری با تبلتت بازی می کنی اوزون برون. می رم به مامان می گم اوزون برون. مامان اوزون برونی کجایی؟ بیا ببین این کیلگارای اوزون برون داره با تبلتش اوزون برون بازی می کنه.


 و مدیونید اگه فکر کنید جمله ی بالا رو از خودم نوشتم. رسما تبدیل به خانواده ی اوزون برون ها شدیم. :)))) جالب اینه که این قدری این کلمه رو از صبح تا حالا شنیدم که حس می کنم اگه تکرارش نکنم بلایی چیزی به سرم نازل می شه. و الآن دیگه نمی تونم خنده م رو کنترل کنم. دارم می ترکم.

یکی بیاد مغزم رو بچکونه همه ی ازون برونا ازش بزنن بیرون. بعدش هم ایزوفاگوس رو قرض می دم بهتون یه روزه از خونه تون استخر پرورش ماهی اوزون برون درست کنه. مجانی. صد در صد تضمینی. خدا به معلّم شون صبر بده.


و می دونی کیلگ. دردناکه واسم. متاسفانه من کسی ام که از ماهی اوزون برون هم برای خودم شکنجه ی روحی درست می کنم... الآن دارم به این فکر می کنم که خیلی از کلمه ها رو کی یاد گرفتم و کم کم برام عادی شدن؟ ای کاش از همون روزی که به دنیا اومدم یه دوربین بود که تک تک اتفاقات زندگیم رو بدون کم و کسر ضبط کنه. دوست دارم یادم بیاد که اوّلین بار کی یاد گرفتم بگم اوزون برون. دوست دارم بدونم اون روزی که فهمیدم واژه ی اوزون برون معنی مشخصّی می ده چه حسّی بهش داشتم. مثل ایزوفاگوس بودم؟ دوست دارم یادم بیاد که چی شد که کم کم برام عادی شد این واژه. چه قدر طول کشید که بهش عادت کنم و وقتی یه نفر می گه اوزون برون مثل دلقک ها ادا و اطوار در نیارم.



   عادی شدن خیلی بده. روز به روز مجبوری بیشتر تقلّا کنی که چیز های غیر عادی جدید پیدا کنی و باهاشون حال کنی. من دلم می خواد تا آخر عمرم مثل یه بچه های هفت هشت ساله نسبت به همه چیز ذوق داشته باشم. دلم نمی خواد این همه زور بزنم که از تو زندگیم یه چیز جالب و هیجان انگیز در بیارم و به خودم بقبولونم زندگی م تکراری نیست... دلم نمی خواد به خاطر تکراری بودن، ایده های مزخرف بزنن به سرم که مثلا برم کلّه م رو از ته بتراشم (که البتّه اینو در اوّلین فرصتی که دستم بیاد انجام می دم تا ببینم اسکافیلد چه حسّی داره تمام مدّت). دلم می خواد با ایزوفاگوس تو طرح اوزون برون همکاری کنم و دقیقا با همون شوق ریسه برم از خنده. دلم می خواد مثل هفت هشت ساله ها بشم و وقتایی که دارم دست هام رو می شورم بیست دقیقه زل بزنم به حباب های ریز روی دستم و از تلالو نورش به وجد بیام و خسته نشم. دلم می خواد هنوزم روی حاشیه های فرش کج کج راه برم و نفسم رو حبس کنم و ببینم چند دور می تونم بدون نفس گرفتن دور فرش راه برم. دلم می خواد حتّی یه کاسه ی ماست هم برام جدید و خارق العاده باشه... دلم می خواد احساساتم در مورد هر آدم، حیوون ، موجود یا پدیده ای به همون غلظت لحظه ی اوّل باقی بمونن.

چرا ما می ذاریم اینا برامون عادی شن؟ چرا می ذاریم زندگی مون یک نواخت شه؟ چرا بعد از بیست سال به صرافت می افتیم از تکرار مکررات؟ نمی شه هر روز صبح حافظه ی حداقل من یه نفر فرمت می شد؟

چه چیزای غریبی دلم میخواد امشب. دیشب که حالم خوب بود، کلّی خواب چرت و پرت دیدم تازه سه تا آزمون هم دادم. تیزهوشان و کنکور تجربی و امتحان زبان تخصّصی یک. بین هر کدومش هم از خواب می پریدم یا آب می خوردم یا می رفتم دست شویی، دوباره به آزمون بعدی وارد می شدم. وای به حال امشب که خودم هم نمی فهمم چه حال غریبی دارم. :))) بد نیستم ها. ولی خوبم نیستم. قاطی پاتی ام. یوهاهاهاها. عین دیوونه ها.


اگه چیزیم شد، به آیندگان منتقل کنید که تکرار بیش از حد واژه ی اوزون برون جنون می آره، در جریان باشن چه جور استفاده ش کنن.


فعلا خداحافظتون اوزون برون ها.

حالا شد سی و دو حرف الفبا...

ایزوفاگوس یک عدد دانش آموز یازده ساله ست.

پدر یک عدد پزشک پنجاه و اندی ساله ست.

و این دو بشر حتی با کمک هم نمی تونن حروف الفبا رو پشت سر هم بنویسن.

اینه که  اینجانب کیلگ، مخلص شما هستم، هم اکنون از حرف ظ دسته دار به شاگردانم سرمشق می دهم.

باشد که رستگار شوند...

+آقا دانشگاه ما را می نماید. یعنی واقعا امکانش هست من بیفتم؟!!! هنوز باورم نمی شه. میان ترما هم شاخ در آوردن واسه من. اینجا دیگه کدوم گوریه؟!!! :(