Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اوّلین جریمه ی دنیا

دیروز، برای اولین بار تو عمرم، بعد از شش سال پاکی خالص سابقه، تو راه بیمارستان پلیس راهنمایی رانندگی بهم علامت داد که بزن کنار پراید عروسکی!

باورم نمی شد که با من هست. هیچ وقت انتظارش را نداشتم و متاسفانه تا فرسنگ ها ماشین دیگری نبود که به حساب او بگذارم. حسی ته دلم می گفت نمی شود بروی؟ رها کن برو! حس بدبختی می کردم. قرارم با استاد دیر شده بود و اعصابم  هر لحظه بیشتر به چوخ می رفت.

زدم کنار، اول از همه موزیک احمقانه ام رو که تا ته داده بودم بالا سرنگون کردم. چون هیچ چیزم به ادمیزاد نمی خوره، من در واقع ضبط دارم ولی سالی یک بار که فازش رو داشته باشم (یعنی در واقع همین اهنگ گوش کردن داخل ماشین هم خیلی پدیده ی نادری بود) با گوشی خودم آهنگ پخش می کنم و گوشی رو هم قشنگ می گذارم روی پاهام که صداش رو بشنوم و دور نباشه. برای همین حس کردم الان که اقا پلیسه بیاد، و این صدای بلند رو بشنوه، قضیه هرچی هم باشه بیخ بیشتری پیدا می کنه.

بعد به روحم صلواتی پر فتوح فرستادم چون دیدم مدارک همراهمه، من همیشه چون خیلیییی عجله دارم و دائما در حال رفت و امد از نقطه ای به نقطه ی دیگر هستم ده بار کوله و کیف و لباس عوض می کنم در طول روز که داخل هیچ کدومش مدارکم نیست. منتهای امر دیروز صبح روی مود برداشتن کیفی که داخلش مدارک هست بودم. برای همین پشت دستم رو داغ زدم که همیشه این کیف مبارک همراهم باشه حتی اگر سرم بره.

خلاصه آقا گوشی رو خفه کردیم، کمربند را کندیم، مدارک را برداشتیم و مثل گربه ی شرک  و با تلاشی مضاعف برای خنده رو بودن از پشت ماسک و اثر خوب گذاردن، رفتیم به سرمنزل مقصود.

مردی بود با صورت قرمز افتاب زده، ته ریش خاکستری.پنجاه و اندی ساله، کلاه پلیسان بر سر با فرم مخصوص. دستگاهی شبیه عابر بانک هم به دست داشت. پشت چراغ قرمز،  با همکار رفیقش کمین کرده بود، و فقط مرا آن وقت صبح از پشت چراغ خلوت دیده بودند و قرعه ی شوم این بار به نام من افتاده بود. چون تنها عابر آن زمان بودم و جریمه ی خونشان پایین افتاده بود.


گفتم- سلام. خسته نباشید. سرعت زیاد بود؟

گفت- اره.

- ولی کم بود ها! من همیشه این مسیر رو با همین سرعت می ایم و می بینمتون اینجا!

- نه زیاد بود.

- مگر چند بود؟

- اینجا چهله! پنجاه بودی.


(در دلم گفتم اخه لامصب، به خاطر ده تا؟)

- پنجاه که زیاد نیست اینجا همه شصت و هفتاد می روند.....

گفتم حال از  درب تفاهم و دوستی وارد شوم....


- می دونید خب آخه من تا حالا جریمه نشدم!!

- گواهی نامه ت را بده.

(گواهی نامه را دادم.)

- من خیلی قانون مدارم! شما چک کنین این گواهی نامه یه جریمه هم داخلش نداره. 

(مالیدن گواهی نامه ام به عابر بانک پلیس) ( و هم زمان فکر کردن به اینکه پارک حاشیه ای هم جریمه محسوب میشه یا نه چون یه خروار از اونا داشتم.)

- می شه حالا جریمه نکنید؟ (در کمال نا امیدی و سر خم کردن!) حیفه سابقه ام خراب بشه گواهی نامه ام نمره منفی بخوره.

(اصلا هم به روی خودم نیاوردم که دو هفته پیش با خوابیدن وسط جاده داشتم خودم و دوستم رو به درک نازل می کردم!)

- باشه جریمه می کنم ولی نمره منفی نمی زنم.

- خب  پس میشه اصلا به اسم من ثبتش نکنید؟ اخه ببینید واقعا حیفه من تا حالا جریمه نشدماااااا! (یعنی در این صحنه کاملا راضی شده بودم پول بدم ولی سابقه ی قشنگم خراب نشه!)

- به هر حال که باید به اسم یکی بزنم فیش رو.... نمی شه. ولی نمره منفی نمی زنم.


و من که مغموم شده بودم را رها کرد تا ادامه کار های فیش را انجام دهد.

یکهو یاد یکی از مظلوم نمایی های چندشناک پدرم افتادم. با وجودی که همیشه برای این کار سرزنشش می کردم و کلی نصیحت از جانب من در این مقوله گریبانش را گرفته،

با خودم گفتم جهنم......! تیر آخر ترکش!!!


- می دونید اخه من داشتم می رفتم بیمارستان!!!!!!!!!!

- بیمارستان چرا؟

- دانشجوی پزشکی هستم. 

-این کارت بیمارستانمه... می تونید ببینید. پولم ندارم.... دانشجوعم...


و خودم هم باورم نمی شد. انگار شاه کلیدرو کرده باشم! ماموری که تا لحظه ای قبل حتی  به چهره ام به سختی می نگریست، فوری همه ی مدارک را پس داد، با کلی احترام.... گفت می دونستی من پزشک ها را جریمه نمی کنم؟ می توانی بری. شما خیلی زحمت می کشید!


و تماااااام! راهش را کشید و رفت دنبال راننده ی ماشین جدیدی که رفیقش چند لحظه قبل متوقف کرده بود.

من به صورت چوب خشک شده به پشت رل پراید برگشتم.

و بله، این فرض صحیح است، روزی تمام کار هایی که از آن ها متنفر بودی را انجام خواهی داد. حتی خیلی قرقی تر از بقیه!


باااااااورم نمی شه!

پلیسو پیچوندم.

اولین جریمه ام بود، و  رهیدم! جریمه نشدم.

بعدش تا فاصله ی بیمارستان داشتم به این فکر می کردم.... که اره شغل ما سخت هست. انتظارات به حدی بالاست که حتی رفتار پلیس به اون سنگی زیر و رو می شود. مگر پزشک بودن چیست....

و داشتم می زدم تو سرم چون به نظرم هیچی بلد نیستم تا حداقل مقام پزشک رو یدک بکشم مثل ادمیزاد. یعنی خاک به سرم بشه!


رفتم به دفتر استاد، نفس نفس زنان چون همه ی پله ها را دویده بودم و روپوش هم که نداشتم- استااااد سلام. عذرخواهی می کنم دیر شد! پلیس مرا گرفته بود. داشتم چانه می زدم.

استاد با کرک و پر های ریخته- چیییی کیلگ؟!!! (حس می کردم یکم دیگه مکث کنم از سمت استاد بودنم استعفا می ده و به خدا واگذارم می کنه!)

- نه استاد پلیس راهنمایی رانندگی بود!

- برای چی؟

- سرعت غیر مجاز!

با کرک و پر های ریخته تر- سرعت زیاد می رفتی؟

- نه با چهل می خواست مرا بگیره. ولی گفتم دانشجوی پزشکی ام رها کرد. (که به نظرم با این تعریف دیگه حسابی شخصیت من در ذهنش گور به گور شد.)

استاد به صندلی پشتش تکیه داد- اها پس می خواسته فقط ازت پول بگیره.


و شب به مادرم نهایتا گفتم- ولی من هیچ وقت یادم نمی ره اولین بار توی چه تاریخی جریمه شدم!


خلاصه بر و بچز

صدای منو می شنفید از کالیفرنیا آمریکا

اولین جریمه ی دنیا!

این بود اولین خاطره ی ما از جریمه شدن.

خیلی هم دچار احساس گناه و عذاب وجدان شدم بابتش. روح من پاکه بابا از این کثافت کاری ها بهم نمی اومد که شکر خدا انجام دادم.  خوبم انجام دادم. هوووووووف

شنوندگان عزیز

صدای منو می شنوید از

کالیفرنیا آمریکا،

اولین کشیک دنیا!


×سلامتی چش قرمزا×


هرچی جلو تر می ریم ابعاد بدیع تری از این شعر ساسی کشف می شه.


هم اکنون هم اتاقی ام ویزیت اورژانس ای ان تی خورده، و من  تازه برگشتم که در پاویون خفن مان استراحتی نموده باشم در حالی که مماخ و چشم و لپ و ضمائمم توسط استفاده ی ۱۸ ساعته ی ماسک n99 به چوخ رفته و با نگاه کردن به تابلوی قرمز بیمارستان بدان فکر می کنم که رزیدنت های گوگول مگولی خاطره انگیز اولین کشیکم را بسیار دوست دارم و باید فردا قبل از تحویل شیفت با آن ها سلفی درست حسابی بگیرم هرچند که مرا فیکس بیمار کورونا کرده اند ولی یکی شان خواهری دارد در شمال، که از قضا دقیقا امروز اولین کشیک هم اوست و او هم با بخش شیرینی چنان بنده آغاز نموده است و به این فکر می کنم که فشرده شدن محبت امیز نمور شانه ی بنده توسط رزیدنت موفرفری تا چه حد می تواند اتفاقی باشد. 


به من گفت:- دیگر نمی توانم ویزیت کنم! یک شب است...

گفتم خسته نباشید.

گفت- فشارش گرفتی؟

گفتم که گرفتم منتها مطمئن نیستم چون کاف ها خراب اند.

زیبا ترین خنده ی یک نصف شبی دنیا را زد که انگار یعنی :"می دانم" و مرا با ویزیت بیمارم که تقریبا شبیه تکه گوشت است، تنها گذاشت.


پ.ن. شب جمعه های ما vs شب جمعه های اونا! :$

پ.ن. بعدی. رزیدنت ها خیلی اس ام اس دوست دارند و با مجازی حال نمی کنند! دست، جیغ، هورای بلند، صلواااات.

پ.ن. بعدی تر. حال و هوای شب های بیمارستان. حسش باحاله، ولی خود مقوله ی کشیک را دوست ندارم.

را فلکم رایگان نداد

خب به سلامتی اولین موی سپید ایزوفاگوس هم پیدا شد و با فاصله ی نه چندان زیادی از هم پیر شدیم.

بش می گم ببر با چسب نواری بچسبون پشت درب اتاقت.

خدا رو شکر من هنوز جوون ترین این خانه ام.

اولین گل گاو زبان

برای اولین بار تو عمرم گل گاو زبان خوردم :دی

مزه ی گیاه و کوه و تپه و یکم خاک اره می داد

حالا نه خونه ی ما جایی ه که برای هم گل گاو زبان درست کنیم

نه من به این چیزای گیاهی زیاد اعتقاد دارم معلوم نیست بیخیال تر بشم نشم 

برای من  کم از گل کشیدن نداره به هر حال

یکی از مریضا آورده گفتیم ببینیم چیه

خلاصه  جیش بوس لالا

می خوام بخوابم خواب های رنگی ببینم

سوییت درییییمز

خنگا هم بشینند بخرررررند تا صبح 

من که می دونم پاسم

وژدانا حوصله شو ندارم بابا

گور لق اتنده اصن می خواست عین آدم  امتحان بگیره  نفهم  نباشه

نه الآن که من تا خرخره..

کلا  مخالف امتحان تیوری ام

تقلبم می کنم دیگه حالا ایشالا با این چشمای کورم

کلا برن بمیرن همه از بیخ که زندگی شون اینقدر گند و خالی و پوچه

یادت نره من عاشق این واحده بودم

فقط زمانش گند بود

افتاد تو زمانی که مغزم دیگه باید آف می شد

و از نظر حسی مودم نبود کلا

راستش یه جمله بود می گفت هر چه قدر بخشش تون بزرگ تر باشه بعد بخشش همون قدر کمتر دوستشون دارید همون



پ.ن. می دونی خیلی سریع اثر می کنه گل گاو زبان. وسط نوشتنش خوابم برد.

و با صداش بیدار شدم که می گفت "اصلا من تنها غذامو خوردم ها."

اون می دونه نقطه ضعف من چیه

می دونه جزو تنفراتمه که تنها غذا بخورم و حاضرم گرسنگی بکشم ولی تنها نباشم

و همین قشنگ بود برام

لعنت به دنیا این احساس واقعا ناب بود پسررررر من فکر نمی کردم براش مهم باشه تمام مدت اون اینو می دونست

اون می دونه من بدم می آد تنها غذا بخورم و ازش به عنوان یک سلاح استفاده می کنه که برام مهم نیست همین دونستنش مهمه

و وقتی داشتیم دو نفری غذا می خوردیم

یهو گفت "ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی"

و من خواب آلود و عصبانی (از ترس اینکه تنها نخواهم غذا بخورم پای میز نشسته بودم) تمام مدت داشتم فکر می کردم چه اشتباهی مرتکب شدم و این جمله یعنی چی

که گفت "ماکارانیه.. من نباید بیشتر از حدی که خودم توی بشقابم ریختم بخورم وگرنه چاق می شم."


حوصله نداشتم غذا بخورم دو قاشق ریخته بودم روی غذاش

فهمیده بود!


نمی دونم

شما می فهمید یا چی

این چند تا جمله داخل گیومه یکهو برای من عمیق شدند

یک جور خاصی 

و وای الآن حالم خراب تر از وضعیه که نوشتن پست رو شروع کرده بودم

و تنها مرگی که برایم مهم نیست امتحان تخمی فرداست

دوست دارم می فهمید چه قدر صداش  دلمو برد وقتی بهم گفت ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی

اون قدری که دوست دارم هر بار دیگه ده قرن دیگه که فرصت  غذا خوردنمان پیش اومد بازم غذای خودم رو بریزم روی بشقابش

تا فقط بشنوم 

"ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی"

چون ماکارانیه

و نهایتا با بغضی ترین حالت ممکن اینو به پایان می برم

متاسفانه بعد مدت ها مدار دلتنگی م رو روشن کردم 

گل گاو زبان اثر نکرد

و گلوم سفت شده

و داره گریه ام می گیره یعنی رو راست باشم گرفت

 و حس می کنم کل جهانیان قراره بمیرند

و من مرگشون را به نظاره بنشینم

و دلم تنگ بشه برای "تو حق نداری راهتو نزدیک کنی" هاشون


یه غذا خوردن با مامان چیه

همونم نداریم

من مامانمو می. خوام.

بابامو. می. خوام.

عر.

گاف پلاک

شت شت شت

تا حالا پلاک ماشین با گاف دیده بودید؟

من امروز برای اولین بار دیدم.  

پلاکی که وسطش گاف داره.


جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

نشسته بودیم بغل هم. خیلی یهویی خیره شد بهم و گفت یه چیز بگم ناراحت نمی شی کیلگ؟ خندیدم، گفتم بگو. دستشو برد لای موهام. چیلیک. از اولین موی سفیدم عکس گرفت..

بچه ها من زود پیر شدم. 

با وجودی که فازم هم همیشه ادا پیر ها رو در آوردن بود، بازم زود پیر شدم.

آخه لعنتی من فقط ۲۲ سالم بود. فقط ۲۲!!

یه سری چیزا رو فکر نمی کردم هیچ وقت مال من باشه. اتفاقا به همه ش هم گرفتار شدم. 

اولین موی سفیدم رو دیدم، بدون اینکه یک سری از اولین هام رو تجربه کرده باشم.

تا همین لحظه هیچ وقت واقعا جدی به سفید شدن موهام فکر نکرده بودم. هیچ وقت. هیچ وقت خودم رو پیر تصور نکرده بودم.

گفتم نه بابا لامصب این تلالو نوره. نور زده تو مو هام..

نور زده تو موهام.

نور زده تو موهام...

و غش غش خندیدم. 

هر کی ندونه، منو و تو که می دونیم چی موهاتو سفید کرد لعنتی. کیلگ.



 ز سری، موی سپیدی روئیدخنده‌ها کرد بر او موی سیاه 
 که چرا در صف ما بنشستیتو ز یک راهی و ما از یک راه 
 گفت من با تو عبث ننشستمبنشاندند مرا خواه نخواه 
 گه روئیدن من بود امروزگل تقدیر نروید بیگاه 
 رهرو راه قضا و قدرمراهم این بود، نبودم گمراه 
 قاصد پیریم، از دیدن مناین یکی گفت دریغ، آن یک آه 
 خرمن هستی خود کرد دروهر که بر خوشه‌ی من کرد نگاه 
 سپهی بود جوانی که شکستپیری امروز برانگیخت سپاه 
 رست چون موی سیه، موی سپیدچه خبر داشت که دارند اکراه 
 رنگ بالای سیه بسیار استنیستی از خم تقدیر آگاه 
 گه سیه رنگ کند، گاه سفیدرنگرز اوست، مرا چیست گناه 
 چو تو، یکروز سیه بودم وخوشسیهی گشت سپیدی ناگاه 
 تو هم ایدوست چو من خواهی شدباش یکروز بر این قصه گواه 
 هر چه دانی، بمن امروز بخندتا که چون من کندت هفته و ماه 
 از سپید و سیه و زشت و نکوهر چه هستیم، تباهیم تباه 
 قصه خویش دراز از چه کنیموقت بیگه شد و فرصت کوتاه

Acute suture

بنده هم اکنون دارم بخش چهار بیمارستان تخت ۱۶ رو به آی سی یو تخت ۷، بخیه می زنم. بلای که بودم من.

جان خودم یادگاری می شه این بیگاری ها و تف مالی ها.


برگشتم بهش می گم عه اسمش مشهده. 

می گه دیگه پس واقعا یا خود خود امام رضا. :)))


شایدم مهشیده. چه م دانم.


پ.ن. گور باباش، نمی تونم دیگه. 

از چشم هام داره اشک می آد از خستگی. هشت ساعته درگیرشم. ادامه ی سوچور در حداقل سه ساعت دیگه.

مغزم که دو ساعت آخر رو خود مختار گذاشته رو اتوپایلوت. "باربری" رو می خونم "باربی". و از همین فهمیدم که وقت شات داونه. فورا.

فقط اومدم اینجا اعلام گور باباش کنم که بتونم راحت بخوابم.

خیلی خسته ام.

حس می کنم تا آخر دنیا می تونم بخوابم.

تا خود آخر دنیا..



زمستان را چگونه آغاز کردم

با لیسیدن یک دابل چاکلت، وقتی که زیر پتو خزیده بودم.

و دنبال کردن مسیر وانتی که برگ بید مجنون می بُرد؛

در حالی که بالا پایین رفتن هر برگ سبز هرس شده که به زودی زرد می شد،

ضربانی برای قلبم بود.

و  با دستم چراغی را کُشتم،

کاوری را  کشیدم،

و قفلی را بستم.

و کپه ای کاغذِ بهمن هشتاد و هفت رو بوییدم، 

و از پاره کردن انار های خائن امتناع کردم،

و از توی جوق آبی که نزدیک جدول بود،

حلزونی برداشتم،

دستم لجنی بود،

و حلزون از دستم رها شد،

و با جریان آب رفت:

به ناکجا آباد.

روز آتش نشان با تاخیر مبارک

یکی از باحال ترین و خفن ترین تجربه های امروزم و حتی کل عمرم،

این بود که آتش نشان ها داشتند آتش رو خاموش می کردند،

باد می زد و یه هاله ای از مواد خاموش کننده شون می ریخت رو سر و کول من. 

یه سناریوی تمام عیار بود و اگه یه روز فیلم نامه نویس شدم، شک نکن توش می گنجونم.

دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا ابد زیر ماشین شون وایسم و حس خاموش شدن آتیش رو داشته باشم.


من تونستم واسه چند لحظه آتیشی باشم که خاموش می شه.

احساس آتیش رو تو لحظه ی خاموشی، با مغز خودم و با شیوه ی خودم درک کردم.


اینقدر قشنگ و پر حس،

که داشتم فکر می کردم ای کاش می شد روزی اقلا یک بار زنگ بزنم ۱۲۵ و بهشون بگم  آتیش رو ولش، تو رو خدااااا بیایید منو خاموش کنیییید! سوختم خاکسترم را باد برد...


راستی هفت مهر همون طور که گفتم روز تلاقی بود. روز آتش نشانم بود حتی. 

روز منم هست، تو دنیایی که آتش نشانم.


ایده: داشتم فکر می کردم اگه موسس شهر بازی بودم، از تجربه ی امروزم تو شهر بازی م استفاده می کردم: یه اتاق که وقتی می ری توش، روت فوم و کف سرد کننده می پاشن و هورا می شی! کلی هم پول می دی واسه ورود بهش و موسس شهر بازی رو هم هورا می کنی.  /⊙-⊙/

ترکیدن باطری

آقا این خیلی جالب بود حیفه تعریفش نکنم... یه اولین خیلی خیلی باحال و هیجان انگیز بود،

سر صبح با داد و هوار انگار که من تعمیرات چی ام، آورد دسته ی ایکس باکس رو گذاشت کنار من که "کیلگ بیا ببین این چشه شارژش کردم کار نمی کنههه."

منم اصلا هنوز ویندوزم بالا نیومده بود محو خوابی بودم که داشتم می دیدم... بهش گفتم اکی بذار رو متکام درست میکنم.


گذاشت رفت، یک دقیقه از رفتنش نگذشته بود، زنگ زده بود داشت کل خانواده رو خبر می کرد که این  کیلگ لعنتی اینو برام درست نمی کنه من تابستونم داره تلف می شه.

من هم از ترس نق های زرنشان خانواده، بلند بلند تو خواب می گفتم چرا چرااا جووون خودم دارم درست می کنم... الآن دارم کار می کنم روووش.... دااااارم درستش می کنم و سرم رو متکا بود دقیقا کنار کنترل،

که یهوووووو


بچه هاترتیبش این شکلی بود:

"بوممممممممممب"

و سپس

"فیییییس"

و بعدش

"فییییییییش شُر شُر شُر شُر"


بر گشتم دیدم باطری ش ترکیده و بعدش محتویاتش به صورت مایع ازش زد بیرون.

البته نه ازون ترکیدنا که فیلمشو می ذارن با چاقو فرو می کنن تو دلش که انفجارای خفن داره...

یکم آرام تر به صورتی که نور نداشت.

ولی هر سه قسمت بومب و فیس و فیش شر شر رو داشت. و شدید گرم هم شده بود...


بعد اون وسط این قدر می ترسیدم کامل بازش کنم تو صورتم بترکه، اینقدر می ترسیدم،

خبر مرگش هی صدا های مختلف می داد،

منم که تقریبا خوابم پریده بود...

چون فیلم ترکیدن باطری لیتیومی رو قبلا دیده بودم و خلاصه اصلا دلش رو نداشتم بیشتر از این باهاش ور برم...

 هم زمان هی خودشو صداش می زدم و می پرسیدم:

"ایزوفاگوس به من بگو اینی که آوردی باطری هاش توش سُربه یا کادمیومه؟"

اونم جواب می داد "چه فرقی می کنه یه چیزی توش هست بالاخره یا سربه یا کادمیومه."

بعد من داشتم اون وسط میزان ریسک فاکتور بودن این مواد واسه سرطان و عدد هاشون رو مقایسه می کردم و  دچار عذاب وجدان شده بودم که لعنت  چرا من تغذیه و بهداشت رو خوب نخوندم تا الآن بفهمم در کدوم حالت (سربی یا کادمیومی) کمتر احتمال داشت سرطان بگیرم، و از طرفی هم انگار که خون مقتول رو دستام باشه به این حقیقت فکر می کردم که دستم کاملا با همون سرب یا کادمیوم خیس شده (البته الآن که فکر می کنم احتمالا روغنش بود) و مغزم هم زرت زرت بهم فرمان می داد خره این هرچی بیشتر بمونه رو پوست امکان سرطانی شدنت بالاتر می ره،


و هی کمک می خواستم بهش می گفتم "لعنتیییی بیا ببرش بیا سریع ببرش الآنه که بترکه تو اتاقم" و خودم دیگه دل دست زدن بهش رو نداشتم،

اونم ازون ور هول کرده بود می گفت "کیلگ اگه داره منفجر می شه پس من چرا بیام خوب اون طوری که با هم می میریم!" :)))))

و منم بهش می گفتم "خب خاک بر سرت کنن خودت آوردیش تو این اتاق!"


خلاصه آره، باحااااال بود. خیلییییی باحال بود صداهایی که شنیدم. و اون چیزایی که رو دستام ریخت.

فکر نمی کردم ترکیدن باطری رو ببینم یه روز. فرض کن به میمنت خواب بودنم، کاملا شانسکی فرصتش رو داشتم که گوشم دقیقا کنارش باشه موقع ترکیدن و صداهاشو تک تک ثبت کنم. وگرنه در حالت عادی کدوم آدم هشیاری گوشش رو می ذاره مماس بر باطری در حال انفجار.


و راستی اینم فهمیدم چه ماری تو آستینم پرورش دادم. :-"

یعنی من در حال مرگ باشم زیر آب، طرف سرمو با دستاش می گیره اون زیر می گه "من می شناسمش بیشتر از بیست ثانیه دوام نمی آره، از بیست تا یک بر عکس بشمار!"

ماه

یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که وقتی از کنار میدون آزادی رد می شی دلت بخواد با اون همه ابهت،چهار تا پایه ش رو از زمین بکنی و  بغلش کنی.

وقتی از ترمینال تو راه خونه ای به امشب فکر کنی... و برج میلادی که طی چهار شب آتی می تونی با نگاه کردن بهش کم کم خوابت ببره.

و به آرامش اون لحظه ی پر امنیت. اینکه چقدر دلتنگش می شی وقتی یه شب نمی تونی موقع خواب نگاهش کنی.


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که تنها تنها راه بری و به آسمون خیره بشی.

به یه قرص سفید کامل...

و با هر بار دیدنش کلی شعر بیاد تو ذهنت_با هم میکسشون کنی!_ و بی خیال از ترس اینکه فکر کنن دیوونه ای با خودت زمزمه شون کنی:


-چرا گرفته دلت؟ مثل آنکه تنهایی...

-چه قدر هم تنها.

-خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی...!

-دچار یعنی...؟

-عاشق...

و فکر کن که چه تنهاست ماهی کوچک،

اگر دچار آبی دریای بی کران باشد...

یاد من باشد تنها هستم؛

ماه بالای سر تنهایی ست...

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه...؟!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که یادت بیفته اولین بار شعر مسافر سهراب رو از تو کتابی خوندی که عمو احمد بهت داده بودش.


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که یه پیرمرد علیل رو ببینی. لنگ زدنش رو. اینکه هر قدم راه رفتن براش مثل یه جام زهره. اینکه چه قدر سخت سوار اتوبوس می شه.

اینکه تنها کاری که می تونی بکنی ریشه ریشه شدن یه چیزی در درونته و نه بیشتر!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که تو راه خونه یه کیف کوچک پیدا کنی و با خودت بیاریش خونه. ببینی توش یه دسته کلیده!

بعد یکم بیشتر کاوش کنی ببینی یه جیب مخفی داره.

جیب مخفی ش رو باز کنی و یکی از اولین های زندگیت رقم بخوره:

اولین باری که مواد مخدر رو از نزدیک می بینی.

بعد بشینی با پدر کاوش کنین که چی می تونه باشه. عکس بگیری باهاش حتی!!!!

بوش کنی و حالت به هم بخوره... و تا همین الان هم چنان حس دل و روده ی در هم رفته داشته باشی.

نهایتا پدر حدس بزنه که یحتمل حشیشه!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که اصلا فاز خودت رو نفهمی. اینکه دقیقا چه مرگت شده!!!

صرفا موهوم به خودت بگی:
بگذران.... که می گذرد کیلگ.

بگذران.

آب غوره گیری

تا حالا اشک یه آدم دیگه رو در آوردید؟

نه نشد. خیلی سوال آسونیه. همه ی آدما اشک یه نفر دیگه رو در آوردن. حالا دیگه طرف خیلی آدم بی آزاری باشه موقع به دنیا اومدنش قطعا اشک مادرش رو در  آورده. دیگه طرف خیلی اهورایی باشه با کار های خوبش اشک شوق بقیه رو در آورده.

مثلا اگه یه نفر پیدا شه و ادعا کنه که : "نه! من اشک کسی رو تا حالا در نیاوردم!!!" براش مثال های متعددی می زنم که چند ده نفر روی زمین هستن که حتی روحشون خبر نداره که اشک خود من رو در آوردن!

پس سوال رو کمی ریز تر می کنیم. [ در راستای رسیدن به هدف پست]

تا حالا شده یه متنی نوشته باشید و بتونید اشک یه آدم رو باهاش در بیارید؟

مثلا جی کی رولینگ وقتی سیریوس بلک رو با قلمش می کشت قطعا اشک حداقل یه نفر که من باشم رو در آورده.

یا حتی سهراب جان با صدای پای آبش تونسته اشک حداقل یه نفر رو که باز هم من باشم در بیاره.

نویسنده ی اون داستانی که سیمپل در فروردین امسال برامون می خوند شاید حتی روحش هم خبر نداشته باشه که داستان نه چندان ناراحت کننده ش اشک یه مشت بچه ی  دبیرستانی به همراه معلمشون رو در آورده.

خیلی از معلم ها و دوستانم با یادگاری هایی که اینور و اونور برام نوشتن هم اشک من رو در آوردن.

خودم که بارها تو وبلاگم یا دفترچه خاطراتم یا لابه لای دفتر المپیادام اشک خودم رو با خزعبل نوشتن در آوردم.

ولی هدف از این مقدمه چینی ها چیه اصلا؟!

دیروز اینجانب کیلگ به یکی از جالب ترین و بدیهتا خاص ترین تجربیات زندگی م نایل گشتم.


من تونستم با تقریبا هفت هشت خط نوشته اشک جمعی از آدم ها رو در بیارم. و این خییییلی باحال بود.

نه این که از اشک ریختن آدم ها شاد بشم. ولی خیلی خیلی حس خوبی داشت که تا این حد می شه احساسات آدم ها رو تو دستم بگیرم.

یه جور حس قدرت. قدرتی که اون ها نتونستن در مقابلش اشک هاشون رو نگه دارن!

موج گریه از ایزوفاگوس کوچک شروع  شد که 11 سال به حسابش می آوریم، پسرکی 16 ساله را با آن همه غرور رد نمود، و از دنیای آدم بزرگ ها مادرم که خیلی وقت است 40 سال دارد را در بر گرفت، صدای فرد خواننده را (که بدیهتا من نبودم چون دل خواندش را نداشتم) _با سی و اندی سال_ لرزاند و فکر کنم بوی شوری اش را روی گونه ی فامیل حدودا 60 ساله مان می شد حس کرد.

جالب اینجاست که من نویسنده به قدری دچار احساسات عجیب و غریب یک لحظه ی زمانی شده بودم که تنها کاری که نکردم گریه کردن بود! شاید هم به خاطر این بود که به اندازه ی کافی موقع نوشتن متن گریه هایم را کرده بودم.

میدانی وبلاگ؟ مسلما اگه یه نفر شکست عشقی خورده باشه، و تو بیای جلوش چرت ترین متن رو در باره ی عنصری به نام عشق بخونی احتمال به گریه افتادنش زیاده. هر چند که متنه چرت باشه.

یا خود من همین الآن هر متنی درباره ی کنکور بخونم (حتی تبلیغات یه مرکز مشاوره!) به شدت و قطعا به گریه میفتم.

خب تا حدی حالت نمک روی زخم پاشیدن داشت. قبول دارم منصفانه نیست چون شرایط روحی خوبی نداشتن واقعا. ولی به اصرار خودشون هم بود. من حتی خیلی تلاش کردم که خونده نشه و این حرفا. ولی خانواده ی فرهنگ پروری داریم گویا! وقتی همه دور هم جمع می شن (به غیر از برنامه ی شماره ی  یک که شامل صحبت درباره ی همه ی مریض های پزشکان فامیل و تجربیات کسب شده در این مدت می شه)  یکی آهنگ رپ جدیدی که ضبط کرده رو می خونه، یکی تو پی ام سی کلیپش رو پخش می کنن، یکی دیگه به صورت لایو ساز ما رو می گیره کوک می کنه و می زنه، اون یکی  عکس های اینستاش رو دست به دست می ده بچرخه، بابای ما هم برای کم نیاوردن ما رو می فرسته متن بخونیم عیش بقیه رو خراب کنیم مجلس دراماتیک تموم شه!

می نویسم تا یادم بمونه که اولین بار چه زمانی تونستم با نوشته هام اشک آدم ها رو در بیارم.

نویسنده شدن هنوز هم خیال خوشیه. مخصوصا حالا که حس می کنم یه قدرت جدید رو کشف کردم!!!

باشد که دفعه ی بعدی تعداد شیون کنندگان زیاد تر و گریه شان از اعماق وجودشان باشد بدون هیچ پیش و پس زمینه ی روانی قبلی و فقط به خاطر خود نوشته ام.

از این به بعد می ره تو لیست بلند و بالای کار های جذاب طور من:

در آوردن اشک  بقیه با حرکت قلم بر کاغذ.