Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نون نخودچی ها

اولین جایی که فهمیدم باید فامیلش رو به فتحه بخونم و نه به ضمه،

بعد دیدن ویدیوی نون نخودچی ها بود.

که اینجوری شروع می شد:" برای مادر سَبز چَشمم نون نخود چی می بردم از فرود گاه مشهد..."

و لحظه ی اوج که:" دختر جوان! نفرینت می کنم. نفرینت می کنم که الهی عاشق بشی..."

و فرود:"نمی شه که تو با این چشمای سیاه به این قشنگی این قدر نا مهربانی!!"

راستش من با اون یدونه ویدیو خیلی خاطره داشتم تو همین دو سال. نمی دونم چه شانس تخمی ایه از هر کی خوشمون می آد زارت می افته میمیره.

همین یه نفر که می تونست بداهه اینقدر شیوا و غنی صحبت کنه هم افتاد مرد. زیباست!

واقعیت، از نظرم به قدری پر صحبت می کرد که وقتی اول بار فهمیدم نگارگر بوده، باورم نشد!! قشنگ حس می کردم این فرد نویسنده ای شاعری چیزیه. بگذریم. هرکه را دوست داشتیم از ما گرفتند..

و به اینم همیشه فکر کردم، چه حسی داره، اسمت ایران باشه از کشور ایران. شاید اون می دونست..


پ.ن. مریض انتوبه ام که تهش کرونا از اب درومد، هالووین، روز کوروش، خرید، لاتاری، درنای امید، کرونای مادر بزرگ، پمپ های بی بنزین با پراید، خواب، درد کلیه، دعوت به خونه ی خالی، پارتی شبانه طبقه بالایی ها که هنوزم برقراره و دور دور نصفه شبی که بنده نزدیک بود بالا بیارم با دست فرمون دوستم و عطر افتضاح تر خودم، یخ بندان، و نهایتا تماشای چهل دقیقه ی وسط سکوت بره ها با ابلیموی فراوان. شما رو نمی دونم، من حقیقتا آخر هفته ی مزین و هردمبیلی داشتم که دقیقا هیچیش به هیچیش نمی امد. وسط این همه کشیک! از فردا هم دوباره چهار روز پشت هم کشیکم خدا رو شکر. این جمعه هم بعد چهار هفته اولین جمعه ی آفم بود.به یکی می گفتم این بخش اینقدری سنگینه من حتی نمی رسم برم حموم. ولی خداوکیلی اونقدری که انتظارش رو داشتم هم وحشت ناک نبود. نمی دونم دیگه چی تو ذهنم تصور کرده بودم. من حتی فرصت نمی کنم برم حموم، ولی هنوز هر کی می پرسه بخش چه طوره، چشامو می بندم می گم عاشقشم. واقعیت اینه که من این ماه اینقدری شلوغ بودم که وقت نکردم روح و روان خودم رو با افکار صد من یه غاز به فنا بدم. و این خودش جای عشق داره. 

پ.ن. عاشق شدن نفرینه. مرگبار و سهمگین. شدیدا راست می گه. 

پ.ن. درنای امید. سال یازدهم. هر سال که بر می گرده به این فکر می کنم که زندگی کدوممون بی هدف تر و تخمی تره. من یا اون؟ به نتیجه ی خاصی نمی رسم تا سال بعد. همزاد درنای امید مابین انسان ها، مطمئنم می شم من. بی برنامه... بی هدف... واقعا هیچ کسی به بی برنامگی خودم ندیدم. هیچ تصوری (کمترین تصوری) از اینده ی خودم ندارم. و نمی دونم چرا اصلا باید داشته باشم. خب من الان خیلی بهم خوش می گذره و کافی هست برام. امروز دوستم می گفت برنامه ات واسه کار و در امد و اینده چیه. هوم. سوال خوبی بود. گفتم والا من همین حالت الانم رو می پسندم. گفت خونه جدید؟ کار؟ مهاجرت؟ زندگی جدید احیانا؟ هوم. اینم سوال خوبی بود. گفتم والا من همچنان همین حالت الانم رو می پسندم. گفت بالاخره که دلت می خواد مستقل بشی بری سر خونه زندگیت؟ هوم. سوال خوبی بود. ولی من همین حالت الانم رو می پسندم. کلا خیلی زیباست که هنوز در ذهن من رفتن به سر خونه زندگی خودم معنای خاصی نداره ولی دوستام اینقدر با شتاب هیجان زده اش هستند. یه نگاهم کرد، گفت نمی فهممت کیلگ. خلاصه اینجوری می شه  که حس می کنم همزاد درنای امیدم. نه عجله ای نه نگرانی ای نه هیچی. اینقدر می رم و میام تا بمیرم. خلاصه قشنگ حالیش کردم که من همین حالت الانم رو می پسندم و کمترین تغییر و تحول خاصی به زندگی م نخواهم داد مگر مجبورم کنند (مثلا از خانه پرتم بنمایند بیرون) و قرار بعدیمون شد دو سال بعد، که ایشون رفته باشه المان و منی که احتمالا حالت الانم رو همچنان می پسندم. 

وژدانا تهش می ترسم بشم مثل حسنی، که مامانش تا دم درب خونه براش غذا چید که دنبالش بره، بعد پشت سرش از داخل درب رو قفل کرد تا مجبور بشه بره سر کار و زندگی. شعت. بزرگسالی تون جسارتا خیلی بی معناست. چی کار می کنید با خودتون..

Snitch seeker

شاید علت سر خوردن اسنیچ از لا به لای انگشتام دفعه ی قبلی (اینجا) این بود که به طرز خنده داری seek رو sick نوشته بودم که معناش به جای چیزی که می خواستم یعنی به دست آوردن اسنیچ، می شد استفراغ کردن اسنیچ!


این بار درست هجی اش می کنم باشد که رستگار شویم،

من این بار اسنیچ رو به دست می ارم و تفش نمی کنم.


از اونجایی که به انرژی مثبت فراکهکشانی تون بی نهایت نیاز دارم

و نمی دونم هر کدومتون دقیقا کی می خونید اینجا رو،

و خودم هم واقفم که امسال رسما اینجا رو تبدیل کردم به دعا خونه و معبد اینقدر که گفتم انرژی و دعا بفرستید،

از الان این آلارم رو می زنم  که فردا پس فردا حتماااااا برام انرژی بفرستید...


تا که این بار به جای بالا اوردن، واقعا اسنیچ لامصب رو بگیرم کف مشتم و کوییدیچ تموم بشه و با جارو دور افتخار بزنم داخل اسمون.

اگه نشد که فدا سرم اگه شد هم که به نوع شیرینی اش فکر کنید از الان.


اگه پارسال گفتم اسنیچه کنار گوشمه،

امسال رسما کف مشتمه. می فهمید؟ خودش داوطلبانه نشسته کف دستم داره وول می خوره و به ریش من می خنده! فقط باید دستم رو ببندم.

نمی دونم بستن یک مشت چه قدر سخت می تونه باشه؟ 

حواستون باشه این واقعا یکی از مهم ترین انرژی هاییه که برای صاحاب اوری تینگ فوت می کنید، پس قوی تر قوی تر هرچه قوی تر بهتر!


تا به حال هیچ وقت یک موفقیت رو این قدر نزدیک به خودم و در عین حال تا به این حد دست یافتنی حس نکرده بودم.


امید اخرین چیزی ست که می میرد..

امید اینجا، امید اونجا، امید همه جا (۲)

از گابریل گارسیا مارکز پرسیدند اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره ی امید بنویسی، چه می نویسی؟


گفت: نود و نه صفحه را خالی می گذارم. در صفحه ی آخر، خط آخر می نویسم:

"یادت باشد دنیا گرد است! هر وقت احساس کردی به آخر خط رسیدی شاید در نقطه ی شروع باشی."


امید آخرین چیزی ست که می میرد.

امید اینجا، امید اونجا، امید همه جا

خب خب ببینید چه جمله ی امید بخشی براتون شکار کردم.

می فرماد که:

"زخم مکانی است که از آن، نور به تو وارد می شود."


گویا از یک فیلمی هست به نام a wrinkle in time.  چروکیدگی ای در زمان یا همچو چیزی. که من ندیدمش ولی اون قدر آدم ماهی هستم که می آم دیالوگشو آپلود کنم واستون اینجا که به زخم هایی که بر می دارید امیدوار باشید. نیمه های پر لیوان شدیدا در حلقومتان. فرت. پایان پیغام.


جدا ها. چه دیدگاه باحالی. 

ما یه مشت هیولاییم که وقتی زخم برمی داریم، این شانسو پیدا می کنیم نور بیاد داخل وجود کریه مون. هر کی بیشتر زخم برداره، وجودش بیشتر خالص سازی می شه. تهش چی می شه؟ ن م دانم ولی شاید اگه اون قدری که لازم هست نور خورده باشیم، تبدیل به یه ستاره ای، کرم شب تابی چیزی بشیم.