Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اولین امتحان اسکایپی

تا حالا امتحان مجازی دادید با اسکایپ؟ من همین الان از سر اولین امتحان مجازی اسکایپی خودم می آم و فقط حس مرگ می کنم.

تمام.

چی بود اقا پشماااام.

حالا می فهمم بنده خدا اون دوستم که مهندس نرم افزاره چرا هر بار که تو این پنج شش ماه زنگ می زنه درجا می گه من موهام ریخته سفید شده کچل شدم و بعد شروع می کنه نقیدن درباره ی امتحاناتش.

البته ما هم یک سامانه ی پشم ریزاننده تر داریم برای امتحانات استاژری که هیچ مدل دانشجویی از پسش بر نمی اد مگه خودمون... ولی اخه ناموسا دیگه ویدیو کال؟

مرگ بر ویدیو کال! مرگ بر هرکسی که بخواد تصویر من رو در اشیانه ام ضبط کنه.مسخره بازی ها چیه. یعنی نمی دونستم حوله ی حموم رو ببرم تو کدوم گوری بچپونم استاد نبینه.

یا در و دیوار اتاقم که پر مرغ و این چرت و پرت ها بهش وصل کردم.

یا تنه ام که از بالا تا کمر لباس بیرون بود از کمر به پایین لباس تو خونه!


تهش هم استاد فهمید من عرضه ی استفاده از اسکایپ ندارم، گفت با واتس اپ زنگ بزنید.

به خدا انگار مار نیشم زده بود نمی دونستم چی بگم که این یکی هم بلد نیستم.

خلاصه تهش با ور رفتن یاد گرفتم با نیم ساعت تاخیر نسبت به باقی بچه ها برای اولین بار تو عمرم تماس واتس اپی گرفتم (اون وسط واتس اپ پیام می داد اجازه می دی من به تصویرت دسترسی داشته باشم؟ و من اینجوری بودم که احمق خاک بر سر معلومه که اجازه نمی دم ولی مجبووووورم می فهمی؟ مجبوووور)،

به استاد با واتس اپ زنگ زدم،

فهمید من دقیقا همان پیر تکنولوژی گریز عصا قورت داده ای هستم که ادعا کردم، گفت بشین جواب بده کاریت ندارم بدبخت مجازی گریز. و همه با دوربین و اینجانب بدون دوربین امتحان دادیم.

تهش دیگه دوربینا رفته بود رو سقف هر کی کار خودشو می کرد.

دو تا سوالم که خالی موند کلا.

خیلی زشت شد. جلو شصت تا ادم داشتم می زدم تو سرم می گفتمممم عررررر استاد من با اسکایپ بلد نیستم‌ ویدیو بفرستم!

تهش فهمیدم به خاطر اینه که وبکم نداره سیستمم!! (فول عظیمی بود نه؟)

یعنی یکی دو تا دیگه اینجوری بگیرند، کیلگتون ستاره شده تو اسمون ها.

تهش حتی ایمیل هم نمی رفت جواب ها رو بفرستم، بهم می گفت بیا داخل تلگرام بفرست. یعنی می خواستم برم بالا ساختمون خودم رو پرت کنم پایین در جا. جرئت نکردم بگم من تلگرام هم اصلا بلد نیستم. شکر خدا ایمیل رسید.


حالا انگار چه شاهکاری بود. صرفا جوش باحال بود. برایش هم نوشتم، من می دونم نمره ام خنده دار میشه به خاطر اینکه از زمانی که کلاس مجازی شد دیگه دنبال نکردم، ولی با این حال دوست داشتم کلاسمون رو.

حالا قرار شد به من نمره ام رو بگه اگه زیر هفده بود (چه غلطا) برم حذف کنم معدلم پایین نیاد.

عجب کوفتی بود.

مهمان های ناخوانده



می فرماد که: 

" من ک جیک و جیک می کنم برات، 

تخم کوچیک می کنم برات،

بذارم برم؟" 


چی بگم بش خب؟ نه نه نه، تو هم بمون.


والّا امتحان امروز هم بهم گفت:

من که بدیهی ترین بودم برات،

معدّلا رو رله می کردم برات،

ریدی بهم؟ 


نه واقعا از زمانی ک فشار از روم برداشته شده کاملا و بدیهتا وتحقیقا هرز رفتم.

هرچی چهار ترم پیش پایه معدّل کشیدم بالا، این ترم دارم آباد می کنم.

و اگه یه درصد بچّه ها می دونستن این نمره هایی که براش اینجور از جوونی شون می زنن و  حرص می خورن و بی خوابی می کشن و  حذف رقیب می کنن و یخ حوض می شکونن و فلوچارت و نمونه سوال طرح می کنن حتّی و با هفت قلم مرئی و نامرئی خلاصه نویسی می کنن، تو کامپیوتر مسئول آموزش چه برخوردی باهاش صورت می گیره و چقد رله و پوچه و صرفا به تف کلیک بنده، همین الآن ایمان می آوردن و می رفتن برگه ی انصراف از تحصیل رو می کوبیدن اوّل تو فرق سر خودشون، بعد تو فرق سر ابراهیم خدایی و به عنوان پاراف هم تو فرق سر قاضی زاده هاشمی. 

بعد هم مستقیم می رفتن اوّلین فنی حرفه ای نزدیک خونه شون، دوره ی کامپیوتر بر می داشتن.

امضا یک هرز رفته.


هی می گم وقتی قدر کلّه ی گاو فرجه داریم نیایید اینو به گوش من بگید ک وای سخته باید از همین اوّل  واسش خوند. چون حرفتون تاثیر معکوس داره منو شیر می کنه ک نخونم.

از اون ور هی ادای نخونده های تنگم در نیارید که من هوس کنم باهاتون سر نخوندن مسابقه بدم.

خب واضحه ک واسه اینکه ثابت کنم خیلی باهوشم می ذارم دو روز آخر استارت می زنم اون کیف جزوه رو ک کل بار امتحان بیفته رو حساب  حس ششم م.

یعنی قشنگ امتحانم اینجوری بود که می گفتم، آره این سوالو اون خانومه سر کلاس گفت بهمون اون روز، این سوالم تو قلب داشتیم قبلا، اینم ک تو ایمونو بود، شت اینم ک روانه، عه پسر این یکی هم مال ژنتیک ترم سه س. اوووف اینم که تغذیه س اصلا. اینم مال دبیرستانه. عه بیا اینم از رو معلومات راهنمایی می زنیم جووون. تازه توش تکنیک ضربدر منفی و حذف گزینه هم پیاده سازی کردم. مراقبم از زیر دستم کشید نرسیدم شانسی بزنم.

والا.


اصلا من نمی فهمم شما ملّت چه اصراری دارید با هم شیر کنید کی چقد خونده. بی خیال. گور خودتو بکن باو. بعدم برو مستقیم توش بخواب سنگ لحدو بکش روت سوز نیاد!


ببین من وقتی می گم نخوندم، یعنی حجمم به نصف حجم رسمی هم نرسیده هنوز. یعنی شیش صبحی می شه ک شبش فقط نیم ساعت یا نهایتا یک ساعت خواب دریافت کردم و  اردر ده جلسه م مونده هنوز . شوخی هم ندارم با کسی.  


بعد یارو سر جلسه کنار دستم می گه: "آره من تا بیست و چهار خوندم بقیه شو بهم برسون، اکیپی تولّد بودیم، تو ک درست خوبه."

ک دلم می خواد از همون اکیپ آویزونشون کنم.


یا مثلا بد ترینش اینه: " وای من جلسه ی ۲۰ رو همین امروز صبح خوندم. فرض کن همین امروز صبح ساعت هشت. برسونید ها!"

ک دوست داشتم مدادمو فرو کنم به حلقش، بهش بگم وای ببین من جلسه ی ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ رو همین امروز صبح خوندم. فرض کن همین امروز صبح تا ساعت هشت. جذّابه؟ دوس داری؟ 


واقعا هم نمی فهمم چی می شه ک حرف منو باور نمی کنید حرف اینا رو باور می کنید. یکی از همین روزا این عینکو ک تنها یادگاری کامپیوتری بودنمه می ندازم تو شومینه. شومینه هم نداریم. سیب! 


کاش مثلا نمودار نمره بر حسب ساعت مطالعه می زدین واسه افراد. ببینم کی جرئتشو داره؟ اصلا جرئتشو دارین تو روی همچین نموداری رو نیگاه کنید؟ والّا ک من مطمئنّم نفر اوّل می شم توش. دقّت کن افتخار هم نمی کنم به نخوندنم. می گم حسّش نبود جهنّم در گیر بودم نخوندم ولی بازم به همین نسبت خفن نمره می گیرم و از این مطمئنّم. خیلیه ک تهش نمره ی منی ک اینجور تفی می خونم میفته رو میانگین یا حتّی بالاترش. ولی افتخار نداره ک. اینا به خیال خودشون مثلا نمی خونن و افتخار می کنن. اینا نخوندنو  ندیدن... مسخره ها. 

در هر حال از من بپذیرید ک درس خر خونی رو نخونی خر اعظمی! (واج آرایی به خ مثل خیزید و خز آرید ک هنگام خزان است.)


کاش جزوه ها رو جمع می کردن از دست همه، شیش صبح روز امتحان تازه پخش می کردن واسه خوندن، ببینم کی می تونه اینقدر ک من خوب درسو جمع می کنم جمش کنه؟ کی عرضه شو داره واقعنی نخونه و نمره بگیره؟


بعد جالبه هی هر سری به خودم می گم آره دیگه این تو بمیری ازوناش نیست. این بارو می خونم تو فرجه ک حسرت نمونه به دلم. ولی باز همون سیب! می دونی چرا؟ چون ته همه ش اینو به خودم می گم ک بیخ من واقعا علاقه ندارم به این رشته. این سردم می کنه. 


حیف. حیف درس به این قشنگی. والا تو هر درسی به جز آنّا رو خر بزنی واست قشنگ می شه کیلگ.

قشنگی واقعی همون هندسه و حسابان و فیزیک سوم بود. تموم شد. پر. چهار ساله ک پر. تو هنوز عادت نکردی لعنتی؟ فکر کردی می شینی سر جلسه فکر می کنی خودش اثبات می شه؟  من واقعا نمی فهمم الآن دارم چه گهی می خورم بین این بچّه ها. 

بعد این تناقض با بیرونش زجرم می ده که ژیگولشونم مثلا. همونی ک همه بهش می گن:" باشه باور کردم یکی هم بخواد بیفته خود خودتی!"


پ.ن. پشماااام. بیایید واس پنگوئنه اسم بذاریم کارش دارم ازین به بعد. هفسد. چوونکه. دارارام. پست هفتصدم گایز... تقدیم می کند.

زود بریدم؟

الآن در حالی ک یک ساعت با آلارم پنج صبح کشتی گرفتم ک بتونم بالاخره شیش صبح پا شم و داشتم از درون به خودم وعده می دادم :" به درک کیلگ، جهنّم. این آخرین بار تو کل عمرته! ارزش تلاش کردن داره پا شووو... آخریییییین باااااارههههه..." ، 


هم زمان یکی از داخل مغزم گفت: "حالا ک قراره پا شیم،  نمی شه مثل آناتومی، پزشکی هم امروز واسه همیشه تموم می شد و می رفت به درک؟"


هم زمان با اون دو تا یه نفر سومی هم داخل مغزم بود که گفت: " حالا می گم کلا... مطمئنید که ارزشش رو داره؟" و این پهلو اون پهلو شد و سرش رو کشید زیر پتو و  خوابید و گذاشت دو نفر دیگه بزنن تو سر و کلّه ی هم. 


و هنوز نصف نشده. تحصیل تو این رشته هنوز  نصف نشده. من فرسوده شدم و حس می کنم دیگه جا ندارم و این هنوز نصف نشده. هیچ وقت تو عمرم اینقدر احساس فراری بودن از درس خوندن نداشتم ک سه سال اخیر. بند بند وجودم تنفره الآن.

و کیلگ دقّت کن ک دارم می گم درس و نه دانشگاه. با دانشگاهش مشکل ندارم. تا آخر عمر دانشگاهی باشم اصن خیلی هم شیک....

خواب دم ظهری

سلااااام ایران،

سلاااااام جهان،

سلاااااام خونه ی خالی،

سلااااام دنیای واقعی،

صبح همه تون به خیر!

تا همین چند لحظه پیش داشتم خواب می دیدم یکی از دوستام زنگ زده بهم می گه کیلگ پاشو بیا یه خاکی تو سرمون بکنیم، امتحان خانواده و قرآن دو بخشی بوده. بخش دومشون فرداست. با هم توی یه روز برگزار می شن.

دیگه داشتم آماده می شدم وسط خواب بشینم زمین، خرّه بگیرم رو سرم که از خواب پریدم.

برای همینه که می نویسم حالا حالا ها طول می کشه تا من درست بشم... بتونم یکم روح و روانم رو درست کنم. فعلا که همه ی قیمه های ذهنم ریخته تو ماستاش لعنتی. :)))

خلاصه در خواب و بیداری و گیج و منگی تمام و همراه با اون حسّی که به خودم می گفتم ولی من مطمئنّم همین دو روز پیش امتحانش رو دادم از بیست نمره، رفتیم سیستم نمره دهی را چک نمودیم.

خواب تعبیر شده بود.

نمره ی خانواده دو نقطه دو نقطه :: مساوی بیست.

خوبه که حداقل کارنامه م بدون بیست نموند این ترم. *اشک های شوق*

حالا بحث اینه که اگر این تنها بیست کارنامه م بشه چی؟ بخندم یا گریه کنم؟ به زور نفرستنم خانواده تشکیل بدم بگن طبق نمرات، جناب عالی تو این فیلد از همه چی قوی تری؟ [ از بی نمکی خودش را از زمین جمع می کند.]


# و قسم به زمانی که ایزوفاگوس کلاس های تابستونی مدرسه ش شروع بشه. من الآن پادشاه این خونه ام. یوهاهاهاها.

لال به ابد، لال به گور

   خب دیگه واقعا وقتش شده یه فکری به حال خودم و زبون لامصبی که نمی چرخه بکنم. همین چند ساعت پیش در یه فضای کاملا شلوغ توی دانشگاه از مراقب امتحان فحش خوردم! فحش متوسط. 

سر چی؟ هیچی! واقعا هیچی. فقط اینکه یکم داشتم سعی می کردم دیر تر برگه م رو تحویل بدم. چرا؟ چون وسط امتحان ایستگاهی خودکارم تموم شد. (یه دسته از امتحان هامون اینجوریه که باید ایستگاه ایستگاه بچرخی و درهر ایستگاه به یک سوال جواب بدی و حدود سی ثانیه وقت داری واسه این کار ها) 

بله، همه می چرخیدن و به سوال ها جواب می دادن و من بدون خودکار یه لنگ در هوا مونده بودم. خلاصه باز  به نظر خودم خیلی منطقی مدیریت کردم و ایستگاه که عوض می شد همه ی جواب ها رو حفظ می کردم تا به محض اینکه کسی خودکار بهم می رسونه بنویسمشون. و تهش که داشتم واردش می کردم این یارو اومد بهم فحش داد. 

کی گفته مراقب جلسه ی امتحان، مجازه به دانشجو جلوی همه ی هم پایه ای هاش فحش بده؟ اونم بی دلیل منطقی؟ اونم مراقبی که نهایتا پنج یا شش سال با دانشجو اختلاف سنّی داره.

خلاصه وقتی فحش خوردم، یکم خیره خیره نگاهش کردم، فحش رو تحلیل کردم تو ذهنم که ببینم واقعا فحش بوده یا اشتباه شنیدم، بعدش فقط به پهنای صورتم خندیدم و رد شدم. شاید اگه خیلی حرکتی زده باشم نهایتا یکم قیافه م رو کج و معوج کرده باشم واسش.


شما ها که از بیرون نگاه می کنین شاید حس کنید چه بزرگوارانه. چه قلب بزرگی. چه روح بزرگی. چه آرامشی! شایدم اصلا ازین فکرا نکنین چه می دونم. ولی الآن تو گلوم مونده. خیلی غریبانه تو گلوم مونده. جوابی که ندادم تو گلوم مونده. موندههههه!

اینو می دونم که انصافا بلد نبودم جوابش رو بدم. اگر اراده می کردم هم بلد نبودم واکنشی در مقابل توهین بی دلیلی که بهم شد نشون بدم و این خیلی منزجر کننده س، نه؟ خندیدن تنها واکنشی هست که از بچگی نسبت به اتفاق های غیر عادی زندگی م دادم. امتحانم خراب می شه می خندم. عموم می میره قهقهه می زنم. بهم فحش می دن لبخند می زنم. عصبانی می شم و می خوام جدی صحبت کنم، نیشم باز می مونه هیشکی حرفم رو نمی خونه. استرس می گیرم به جای دو رگه شدن صدام، لحن خندیدنم یه جوری می شه. 

آره دیگه، یه آدم لال پپه که هر کی رد می شه مثل یه گونی سیب زمینی بهش لقد می زنه لذت می بره!

چرا شما آدما قدر سر قاشق مربا خوری آدم نیستین؟ یا چرا من اینقدر آدم فضایی ام؟

همه تونم مثل هم هستین، حتّی حس می کنم آدمایی که اینجا تو محیط مجازی باهاشون برخورد داشتم و حس کردم آره آدما  می تونن ایده آل باشن مثل اینا، به محض اینکه بیان نزدیک و از نزدیک لمسشون کنم همین پوسته ی تو خالی رو دارن تا بهم ثابت کنن که نژاد بشر اوّل آخرش همینه.


باید امشب چمدانی را 

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم...

و به سمتی بروم،

که درختان حماسی پیداست...

مادرم خواب است،

و منو چهر و پروانه،

و شاید همه ی مردم شهر...

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،

حرفی از جنس زمان نشنیدم!

هیچ چشمی عاشقانه 

به زمین خیره نبود...

کسی از دیدن یک باغچه 

مجذوب نشد...

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه

 جدی نگرفت...

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد!!!

بوی هجرت می آید...

کفش

 هایم

 کو؟...


# و چقد خوبه که همه تون دارین بزرگ می شین و دیگه کم کم از تو سهراب می کشین بیرون و می رین سمت شاعر هایی که رو بورس ترن بین بزرگ تر ها و بیشتر می تونید باهاشون پز بیایید و ادای روشن فکر ها رو در بیارید.

ما رم ول کنین به حال خودمون با سهراب بمیریم.

سپهری بیا بمیریم. سپهری سپهری سپهری...


Terterous

نمی دونم قضیه چیه، ولی بنا به صلاح دید دایره ی امتحانات دانشگاه این چند تا امتحان آخر ساعت یک و نیم ظهر برگزار می شن.

بعد این تایم دقیقا مستقیم می خوره تو اذان ظهر.

یعنی من در حالی که دارم از استرس و بی خوابی منفجر می شم و چشمام دو دو می زنه و آفتاب با زاویه نود می تابه رو کله م و تقریبا حتّی دستم رو از پام تشخیص نمی دم و همزمان دارم می رم سمت دانشگاه، با وجودی که می دونم صدایی که می شنوم  مربوط به قرآن خوانی هایی هست که دم اذان و قبل و بعدش پخش می کنن و عادیه، بازم تو ضمیر نا خودآگاهم کاملا حس می کنم توی یه گورستونم  که صدای قرآن پخش می شه و دارم می رم گورم رو با دستام بکنم، بعد خیلی محترمانه جسدم رو تشییع می کنیم و گل می ذاریم روی قبری که سنگش هنوز آماده نشده و تهش دو انگشتی می چسبونیم به خاک که یعنی فاتحه خوندیم. یا شایدم اینکه فاتحه ت خونده س. نه کیلگ؟ 


بله، نه از این مدل صدای قرآن خوشم می آد نه از اون آیت الکرسی ای که دم هر اتفاقی تو گوشمون پخش می کردن و الآن تک تک  بالا پایین رفتن های لحنش رو می تونم آموزشی براتون بیام. هیچ ربطی هم به هیچی نداره، صرفا یه فرآیند شرطی شدن ساده س که بهم القا می کنه وقتی ازینا می شنوی یعنی شرایط عادی نیست و یه خبری هست و باید بترسی، باید تا سر حد مرگ بترسی چون دارن ازینا پخش می کنن. مرگ... کنکور... المپیاد... امتحان... مسابقه... صبحگاه... اجرا... اختتامیه... اعلام نتایج...


حالا اینکه اتفاقیه شنیدنش و کاریش نمی تونم بکنم، ولی هدف قبلا این بود که پخش صدای قرآن به آدما آرامش بده و الآن صد و هشتاد درجه عکس هدف اصلیش رو مغز من پیاده سازی شده. تبریک به شما مسئولین والای آموزش و پرورش. تبریک به اونایی که بلند گوی قبرستون رو ول کردن جلوی نوار عبدالباسط. 


ای کاش می شد اینجوری نباشه... یعنی خب می دونم ایده ی چرتی هست ولی ای کاش می شد وقتی یکی می میره صدای قرآن پخش نکنیم زرت و زرت این ور اون ور. دم خونه ش... تو قبرستون... تو تلویزیون... ای کاش می شد موقع شادی ها قرآن پخش می کردیم. ای کاش حالت محرک داشت نه منفعل. ای کاش امید بخش بود نه یاس و ترس آور. یا نکنه کلا مدلش اینه که باید احساس بدی بگیری وقتی می شنویش؟ یا نکنه فقط من سیم پیچی های مغزم اینجوریه و همه باهاش اکی هستن؟


البتّه من اگه بخوام با همین فرمون برم جلو، کلا دنیا رو به هم می ریزم. چون بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کنم، اتفاق شرطی شده داریم تو این جهان و یه سری هاشون اخلاق های جا افتاده ای هستن که نمی شه روشون پا گذاشت.

بازم ولی...


# لختی خاطره: سر ظهر وقتی یه جوراب از ته کشو کشیدم بیرون که بپوشم و رهسپار بشم به سمت امتحان، یکم که نگاش کردم دیدم یه خلال دندون از این ورش رد شده، از اون ورش زده بیرون.حالا اصلا نمی دونم چه جوری اینجوری شده بود ولی به هر حال استاد، امروز به سان همون جوراب سر ظهری، همه مون رو به سیخ کشید با سوالاش. از جلسه با نیش باز اومدم بیرون، دوستم می پرسه چند چندی؟ بش می گم افتضاح بود. جواب می ده پس چرا اینقدر می خندی، جون عمّه ت خرخون بدبخت! بهش جواب می دم آخه این دیگه خیییییییلی افتضاح بود و بیشتر می خندم.

کشتی شکستگانیم.

به سیخ کشیده شدگانیم. 

به ... رفتگانیم.


و روزی که معدلم از الف افتاد به قلم یک مغز سِر شده.


به افق های نابی از رد دادن رسیدم

دیشب صدای غُر غُر از کیلگ هارا نیامد،،،

شاید که لای جزوه، او خواب رفته باشد!


آرایه های ادبی:

  • ۱) تخلّص: شاعر برای محکم کاری از عدم رعایت قانون کپی رایت، اسم خود را به زور در شعر چپانده و با زیرکی و دو بخشی نوشتن اسم خود، از چالش انتخاب قافیه به سادگی رهیده است.
  • ۲) تلمیح: به فلان شعر معروف حزین لاهیجی که همین الآن فهمیدیم اسم ایشان را. قبرش در نور غرقه باد. نکند باید آن یکتا شعر معروف کتاب کنکور ها را تکرار مکررات کنیم؟ بروید کتابتان را باز کنید اگر یادتان نیست تنبلان بی ثبات.
  • ۳) کنایه: خواب بردن کنایه ای ست در معنای از شدت خستگی بیهوش شدن. و البتّه شب امتحان خواب را نمی روند، خواب خودش با گوشه ی چشمی، تشریفش را می آورد. 
  • ۴) اغراق: همان طور که می دانید قطعا یک اژدها در لای چندین ورق حتّی اگر جزوه های حجیم ترم چهار یک دانشجوی پزشکی باشد، جا نمی شود. 

معنا و مفهوم: 

وی موجودی بود بی انگیزه و زور شده، که کلّه اش بوی قرمه سبزی می داد و واحد های حجیم اختصاصی به تعداد بیست و سه عدد بود که از چشم هایش فوران می زد. 

عمدتا فرجه ها را به استرس می گذراند و عین آدم تن به درس نمی داد و با سرعت یک صفحه در ساعت رقص سماع می کرد و در عوض شب های امتحان طی الارض می نمود. اینگونه بود که نفهمید اردیبهشت کی خرداد شد و خرداد کی رمضان شد و رمضان کی تیر شد و تیر کی شوال خواهد شد. 

وی در حین طی العرض شبانه ی خود صداهایی مبنا بر غر و لند از خود در می آورد به سان کودکی که به زور سرلاک در حلقومش بچپانند و البتّه همراه با قان و قون کردن استاد مذکور را با انواع انگشت های خود مورد عنایت قرار می داد. 

گاه نیز خواب بر او چیره می گشت و او برای آنکه گوشمالی درست حسابی ای به این حریف چغر بد بدن داده باشد، شعر بالا را از مخیله ی خود تراوش نمود تا مشتی باشد بر دهان مستکبران و خصوصا مراقبین وز وزوی سر جلسه ی امتحان.

شعار آن بزرگ همی بود: "غُر می زنم پس هستم."

یکی بیاد منو از فاز انتخابات بکشه بیرون...

   دی روز که کلا صفر ساعت چون فاز درس خوندن نداشتم. امروز هم به میمنت علّاف بازی هام کلا سه صفحه جزوه.

مبارکم باشه. نصف امتحان سه شنبه م مونده،  تا حالا هم نگاه ننداختم جزوه ش رو. رسما دارم هرچی ترم پیش ریسیدم رو پنبه می کنم این ترم.

مطمئنم این خرخونامون تا الآن ده دور هر صفحه رو نشخوار کردن. از هر صفحه با ده رنگ مختلف نکته برداری و خلاصه برداری کردن. ده تا رفرنس رو با جزوه مطابقت دادن. بعد اون وقت من جزوه م عینهو پاهای سیندرلّا،  بلورین. حتّی لامصب ورق هم نخورده که بگم باز یه حرکتی روش زدم. دقیقا به همون حالتی که از دستگاه فتوکپی دانشگاه اومده بیرون چسبیده به هم. وای که من چقد متنفرم از سگ دو زدن واسه نمره. نه می تونم برم تو گروه بی خیالای تنبل، نه می تونم ادای خرخونا رو در بیارم. حالم صد درصد از ورژنی که الآن مجبورم باشم به هم می خوره. دلم می خواد بشم چنگیز مغول تموم کتاب های مربوط به رشته م رو خمیر کنم بریزم تو کوره بعد ببینم بقیه از کجا می خوان علم اندوزی کنن. (هشتگ گربه و گوشت و پیف پیف اینا)

   چه گلی به سرم بگیرم آخه؟ اون موقع ها که ریاضی بودم همیشه ته دلم قرص بود که حالا بی خیال تهش سه چهار فصل هم موند اکی هست خودت سر امتحان یه ژانگولری می زنی ، نمره در می آد از راه حلّت و همیشه هم با همون ژانگولر ها خوشگل ترین نمره ی ممکن رو می گرفتم. آبم از آب تکون نمی خورد. کسی هم نمی فهمید چه جوری نمره می آرم. ولی الآن دلم رو به چی خوش کنم آخه؟ نه امتحاناش تشریحیه، نه می فهمم، نه خوشم می آد، نه استعداد دارم، نه اصلا ربطی به این رشته دارم، نه از نظر روانی سر کلاسا بودم حتّی و نه یه رفیق دارم بهم جزوه خلاصه ای چیزی قرض بده یا بیاد یکم بهم توضیح بده بلکه نیفتم! کلّه م شپش زده ولی حوصله ندارم برم حموم، سردمه چون خونه مون تو بهار داخلش سرد تر از خارجشه، حوصله ندارم فردا برم قیافه ی کسی رو ببینم، الآن حتّی حوصله ندارم خودم رو از پریز بکشم  برم بکپم که نخوام اینقدر چرت و پرت بنویسم رو بلاگم.

تف بگیرن این زندگی منو.

تف بگیرن این اردیبهشتی که برای خودم ساختم رو.

یه تف اساسی بگیرن این رشته م رو.

تف اعظم بگیرن نیمه ی کوفتی بهار رو.

و آخرین تف رو هم بگیرن به کل اتفاقات هیجان انگیزی که می ندازنشون تو بهار.

همه از پاییز و غروباش متنفرن و من به اندازه ی همه ی تک تک اون آدما باید تنفّر از بهار رو تنهایی به دوش بکشم.


تقدیم به شما. از جمله هنر های امروزم هست:

(تو صفحه ی جدید بزرگ بازش کنین. انصافا باید بگم این قالبم رو هم یه تف جداگانه بگیرن که عکس ها رو مورچه مورچه باید بندازم توش؟)

فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه از نظر اخلاقی، کامنت های مردمه از پیج های مختلف چند ساعت بعد مناظره...




# همین الآن طی مذاکره ی این ور خونه ای ها با اون ور خونه ای ها فهمیدیم که من #رای_اوّلی_شونم.

# ایزوفاگوس داره می پرسه: احمدی نژاد #اصیل_گر بود یا #اصول_گر؟

# مامانم می گه اصلا مگه تو #دو_سال_پیش برای لیست اصلاحات مجلس نمایندگان مجلس رای ندادی کیلگ؟

# بهش می گم مادر من اینقدر با ایزوفاگوس درس #کلاس_ششم_دبستان خوندی، پنج ماه برات دو سال گذشته.

# بابام داره با خودش زمزمه می کنه : فکر می کنم اینا ابر ها رو #باردار می کنن.

# قدر دندونات رو بدون. برو مسواک بزن. ساعت کوک کنی من حوصله ندارم فردا صبح بیدارت کنم.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

   بیا فرض کنیم که یه امتحان  میان ترم چهار واحدی داری و کل پنج روز تعطیلی رو داشتی می زدی تو سرت و شبا هم صرفا خواب عجق وجق می دیدی درباره ش. خب بازم به مهتاب بد نمی گیم...

   حالا بیا فرض کنیم که دقیقا یه روز مونده به امتحان یهو تب می کنی! :))) یه بیماری نا شناخته می گیری و شبیه یه آتشفشان در حال انفجار می شی که فقط دل و روده و سر و چشماش داره می ترکه... نه، بازم بد نمی گیم.

  اینم فرض کنیم که شب امتحان از شدت مریضی فقط بین دستشویی و جزوه هات در حال رفت و آمدی و کل محتویات معده ت هر دو دقیقه یه بار پرت می شه رو جزوه هات. آره حالتون رو به هم زدم ولی نه، ما قرار نیست به مهتاب بد بگیم.

  و اینکه روز بعد می ری می بینی امتحان ماستی بوده و همه ماکسیمم دو سه تا غلط دارن ولی هرچی گوش می کنی هیچ کدوم از این جوابایی که بچه ها چک می کنن به گوشت آشنا نیست و این خودش یعنی دست کم بالای ده تا غلط... ولی نچ نچ نچ. سهراب گفته به مهتاب بد نگیم.

   آهان یکی از فرضیجات یادم رفت، همون شب بارسا تو دقیقه نود یه گل خیلی مسخره می خوره و بازی برد قطع رو مفت از دست می ده. تو هم تیشرت بارسات پر از محتویات معده ت شده چون مامانت وقتی دید تب داری رفت همین تی شرت نوعه رو از تو لباسات کشید بیرون و تو عالم هپروت مجبورت کرد بپوشیش!

خب گور پدر مهتاب. اه اه اه.


+ مسخره س که الآن واقعا مشکلی ندارم. انگار یه بلای آسمانی یه روزه بود که هیچ اثری ازش نمونده دیگه. فقط با هدف اینکه امتحانی که دوستش داشتم قهوه ای شه. نصیحت می کنیم: نذارید واسه شب آخر، خطر ناکه. به فنا می ری حسن.

شراب نیز به مرگم نمی دهد تسکین...

رها کنید مرا با غم نهان خودم...
اگر چه خسته ام از درد بی کران خودم

به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست!
که دشنه می خورم از دست دوستان خودم

چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما،
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم

که کیمیا ی سعادت سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم

شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم

اگر که مرگ فقط چاره ی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضی ام به جان خودم...

" شعر از سجاد رشیدی پور / کتاب حتّی به روزگاران"

   شعر خیلی خوبه. خیلی. مثلا اینکه من الآن بیام یه متن هفت هزار خطه بنویسم  و تهش یکی مثل شاعر بالا تو شش بیت کوتاه، سیر تا پیاز ماجرا رو گفته باشه اعجاب انگیزه واقعا.
   من شعر زیاد می خونم. شاید نمودش اینجا مشخص نباشه... ولی از هر شعری که خوشم بیاد یه جا یادداشتش می کنم که بعدا آپلودش کنم یا اینجا یا تو وبلاگهای دیگه مون یا حتی تو انجمن. خلاصه به اشتراک بذارمش که بقیه هم بفهمن شاعرای خوب و خفن زیاد داریم. مدتی ه. مدتی ه که دلم می خواد تنهایی شعر بخونم. انگار که گنجینه پیدا کرده باشم... وقتی یه شعر خفن می بینم یادداشت می کنم به عنوان یه گنج که کسی پیداش نکرده. بعد بر حسب اتفاق اگه بفهمم یکی دیگه هم خوندتش حالم گرفته می شه. تو قوطی حتی. از نظر تئوری نباید این طوری باشم. باید خوش حال باشم که سلیقه م با یه آدم دیگه تو این کره ی خاکی جور در اومده... مثل قبلنا!  اصلا دلیلی وجود نداره که همچین رفتار مسخره ای از خودم بروز بدم. ولی می دونم که هست هر چند انکارش کنم... چیزی که قبلا نبوده. آزار دهنده س نه؟

   اصلا من چرا دوباره دارم مقدمه چینی می کنم؟ اینم یه عادت مسخره ی دیگه ست که تا جایی که یادم می آد قبلا وجود نداشته... اومده بودم حال خرابم رو وصف کنم و برم. به هر حال باید یه جایی ثبت شه، که من بعدا اگه بزرگ شدم بفهمم چی کشیدم تو این روزا، نه؟ که بعدا نیام بگم دوست دارم برگردم به این روزا. از این جوگیری های همیشگیم که تو گذشته زندگی می کنم تقریبا.

   من فراموش نمی کنم کیلگ. یادم نمی ره چی دارن به سرم می آرن. شاید خیلی دل رحم باشم... ولی اینا رو می نویسم تا اگه یه روزی دلم به رحم اومد یادم بیاد که یه زمانی که مهره ها دست بقیه بود چه جوری می تازوندن!
   من نمی بخشمشون کیلگ. من نمی بخشمشون. تکرار کن با خودت... آفرین. نمی بخشمشون!!!

   می دونی کیلگ حالم از این به هم می خوره که به اندازه ی اپسیلون درصد مثل بچه های هم سن خودم نیستم. نه می ذارن و نه حقش رو بهم می دن. شایدم خودم نمی خوام. چون بلد نیستم در واقع.
زندگی من در مقایسه با همه ی دوستای دور و برم یه پارادوکس تمام عیاره. آره. من قطعا بشون حسودی می کنم.
   چرا اینقدر تو سری خور بار اومدم؟ که بذارم این قدر راحت تو چشمام نگاه کنن و خوردم کنن؟ چرا هیچ حرفی نمی زنم؟ واقعا نمی دونم. چرا باید همیشه همه چی رو رو سر من خراب کنن؟ به عبارتی طبق اون کنایه شناسی هایی که تو دبستان می خوندیم: دست را پیش بگیرند که پس نیفتند؟ من مثل یه جوون قرن هفده یا هیجده میلادی ام بیشتر... از اونایی که خانواده شون حکم یه جور صاحب کار رو براشون داشت. 
   یعنی من این قدری بی ارزشم؟ هی فحش بشنوم و بشنوم و بشنوم و... هی تحقیر شم و تحقیرشم؟ د خب لعنتی. دیگه یه تیکه روح کوفتی که تو وجودم هست خب! تا زمانی که همه چی اکی بود، هیشکی کاری به کارم نداشت. ولی الآن همه واسم دم در آوردن. همه به خودشون اجازه می دن قضاوتم کنن بدون اینکه بدونن چی تو سرم می گذره.
   خیلی وقتا با خودم فکر می کنم که قطعا یه مشکل روانی دارم.  چیزایی که می آن تو ذهنم به هیچ وجه فکرای عادی نیستن... دلم میخواد بریزمشون دور ولی نمی شه. نمی تونم.
   من فقط دلم واسه یکم عادی بودن تنگ شده کیلگ. دلم کنده شدگی می خواد... همین.
می دونم. اینا واسه ی شما همه ش گنگ نویسی مطلقه. برای خودم هم همین طور. اصلا هیچ ربطی به اون چیزی که دلم می خواد بیانش کنم ندارن. برای همین اولش گفتم شعر بهتر از هرز نویسی های منه. باز حداقل از اون شعره یه نیمچه برداشتی می شه داشت...
ولی یادت نره ها! من نمی بخشمشون. دوباره بگو؟ نمی بشخمشون...

مغزم نمی دونه باید چه عنوانی بذاره واسش!

حتی نمی تونم برای این پست عنوان انتخاب کنم. مسخره.

خسته ام. خیلی.

حوصله ی تایپ کردن رو هم ندارم ولی تنها کاری بود که یهو احساس کردم الآن وقتشه انجام بشه.

امتحانای مسخره تر از مسخره ی دانش گا با وقاحتی بیش از پیش اسب می تازونن. توپ تو زمین اوناس فعلا.

و من با انزجاری خیلی زیاد صرفا دست و پا می زنم بلکه کم تر لگد کوبم کنن.

خدا شبی رو که من دیشب سپری کردم نصیب گرگ بیابون نکنه.

هنوزم که بهش فکر می کنم به هم می ریزم.

من دو روزه متوالیه که نخوابیدم. زیر چشمام به طرز احمقانه ای گود رفته. روحیه م داغون داغونه. و اونقدر نخوابیدم که انگار خوابیدن یادم رفته!!! به مدت سه ساعته دارم تلاش می کنم بخوابم ولی نمی تونم.

جای شکرش باقیه که هفته ی بعدی همه ی درس های مورد علاقه م هستن... فیزیک پزشکی... روان شناسی و زبان انگلیسی. من به همین امید تونستم این یه هفته رو بگذرونم. این هفته ی مزخرف پلید رو.


می خواین اولین نمره ای که یه ترم اولی تو دانشگاهش گرفته رو بشنوین و دور هم بخندیم؟ یازده ممیز شش دهم! با یک ممیز شش دهم اختلاف تا مرز افتادن.

فرض کنین این دانش جو بخواد انتقالی هم بگیره و رویای خام معدل بالای هفده رو تو سرش داشته باشه!!!


خیلی مسخره ست! د آخه من واسه چی گفتم دیگه نمی خوام درس بخونم؟ چرا از روز بعد کنکور گفتم دیگه واسه ی هیچ درس کوفتی ای تلاش نمی کنم؟ چرا گفتم هرچی بشه همه چی رو می بوسم می ذارم کنار؟ چون حالم به هم می خوره از این استرس های مسخره و بی خوابی هام. من از این جو تموم نشونده ی دوازده ساله متنفرم. شب های لعنتی امتحان.

و حالا گیر آدمای مزخرفی افتادم. آدمایی که منو با یه بچه ی ابتدایی اشتباه گرفتن و هر روز و هر ساعت خدا چکم می کنن که درس بخونم. اس ام اس می آد:

"بابا جان من از شما فقط انتظار درس خوندن دارم."
تلفن زنگ می خوره:

"آره... فقط زنگ زدم مطمئن شم داری درس می خونی. وقت از دستت نره که نمی تونیم واست انتقالی بگیریم."

و حالا من با این شاهکارم تو آناتومی یه مشت قوی کوبیدم تو دهان استکبار....

عاخه یازده و شش دهم؟! واقعا؟


اگه یه ژورنالیست به عنوان یه ترم اولی باهام مصاحبه کنه... می دونی دوست دارم از چی بپرسه؟

برگرده بگه: به نظرت مسخره ترین جنبه ی دانشگا چیه؟

منم برگردم بگم: اینه که نمی دونی درست از کدوم طرف قراره سیخ کنن تو جونت!

تو فقط مثل یه ماشین برنامه نویسی شده ی از پیش تعیین شده وظیفه داری درس بخونی و بخونی وبخونی وبخونی و خر باشی.

بعد که نمره ت رو بهت اعلام می کنن ببینی و ببینی وببینی و لال باشی.

هیچ وقت هم نفهمی ونفهمی ونفهمی ونفهمی که واسه چی امتحانی که فکر می کردی خرابش نکردی رو نزدیک بوده بیفتی!

هیچ وقت هم از غلط هات درس نگیری. چون هیچ وقت نمی تونی بفهمی غلط هات چی بودن.


هدف اصلی امتحان دادن اینجا زیر سوال رفته. هیچ آموزشی در کار نیست. تو کل ترم یه امتحان از بچه ها گرفته می شه. اون یه امتحان رو هم هیچ وقت نمی فهمن جواب هاش رو. هیچ وقت یاد نمی گیرن! اونا محکومن به نمره ای که استاد براشون اعلام می کنه.

و من حالم به هم می خوره از این بی خبری چندش ناک! از این محکومیت. از این سلب آزادی. از این نفهمی بی نهایت مسئول آموزش و استادا!

هیچ کس هم پاسخ گو نیست. صرفا شوتت می کنن از این ور به اون ور... بعدم بعد از یه روز اعلام نتایج می گن سامانه ی اعتراض ها بسته شد!  تو می مونی و حیرانی از نمره ای که واقعا نمی دونی مال کیه و انداختنش تو کارنامه ی کوفتیت!

آقا من ادعای خفن بودنم نمی شه دیگه. خیلی وقته. ولی یازده ممیز شش دهم هم نمی شدم! اونقدرا هم خرابش نکرده بودم لامصب رو.


بعد یهو همین وسط با یه عنتر هم تربیت بدنی داشته باشی و نمره ی ورزشت رو رد کنه هجده و نیم. فقط نیم نمره بالا تر از آخرین رکورد دو میدانی کلاس.

و همه ی اون روزایی که مثل یابو علفی می دویدی دور زمین ورزش بیاد جلو چشمت. همه ی اون روزایی که به ماهیچه های نابود شده ت بیشتر از توانشون فشار می آوردی و با خودت تکرار می کردی : کور که نیست! می بینه...

همه ی اون روزایی که حساسیت داشتی و به معلم نمی گفتی تا مبادا نازک نارنجی حسابت کنه. تک تک سرفه هات. سوزش سینه ی لعنتی ت. انگار که اسید ریخته باشن توش!!! بطری های آب معدنی ای که نمی تونستی از خودت جداشون کنی تا مبادا لو بری.

نفر هفتم کلاس بشی تو دو و میدانی... اون جزوه ی صد من یه غازش رو به هر کوفتی هست بخونی و کامل بشی. بعد الآن واسه نفر نوزدهم کلاس تو دو میدانی بیست رد کرده باشه! تو باشی و هجده و نیم تو ذوق زننده ت. نیم نمره بالاتر از کسی که تو پونزده دقیقه هم نمی تونست تست دو میدانی ش رو تموم کنه!

دلم می خواد تو چشماش نگاه کنم و بگم: چرا؟

یعنی تو با اون چشمای باباقوری ت نمی دیدی انرژی منو؟ این که مثل یه بمب بودم سر کلاسات؟ همه ی تمرین های احمقانه ت رو انجام می دادم؟

یعنی فقط چون ساکت بودم و خودم رو برات لوس نمی کردم؟ چون اسمم به گوشت آشنا نمی اومد و مغز کوچیکت منو یادش نمونده بود؟ فقط به خاطر اینکه با اینکه آناتومی امتحان داشتم پاشدم کلاس لعنتیت رو اومدم و الآن بابام داره تو سرم می زنه که حتی خودش با اون همه تنبلی ش آناتومی یازده نمی آورده؟ فقط به خاطر اون جلسه ای که خواب موندم ولی باز وسطش اومدم تا مبادا بهت توهین شده باشه؟

الحق که بی_لیاقت_ترین و عقده_ای_ترینی!

تهش هم بزدل وار اعلام کنی هر کس اعتراض بزنه تو سایت دو نمره ازش کم می کنم!!!!

آشغال عوضی به درد نخور نفهم. برو به جهنم.


جالب تر اونکه امروز صبح امتحان بهداشت داشته  باشی. به خاطرش نخوابیده باشی. تمام شب زجر کشیده باشی. بعد طرف حتی زحمت سوال طرح کردن هم به خودش نداده باشه! بگیره سوالای سال بالایی ها رو بهت بده! و تو اون سوالای کوفتی رو نداشته باشی. چون مامانت اعتقادی به اینترنت نداره. و تو هیچ کانکشن کوفتی ای با بچه ها ی کلاس نداشته باشی تا سوالا رو بهت بدن. سوالایی که  شب امتحان بر حسب اتفاق به دست از ما بهترون کلاس رسیده و همین که لطف کرده و نه شب انتشارش داده خیلی با مرام بوده.

این یکی رم همه بیست شن و تو باز ندونی چرا باید علی رغم این همه زجر کشیدنت پونزده کلاس باشی! پونزده کلاس لعنتی ای که معلم لعنتی ترش یک ساعت هم وقت نداشته سوال جدید طرح کنه واسه دانش جو هاش.


حالم از تک تک تون به هم می خوره استادای زپرتی. ای کاش اپسیلون از وجدان کاری دریا و سیمپل و سس خرسی رو می ریختن تو وجود شما لعنتیا!


+ایزوفاگوس از جشن تولد دوستش بادکنک هلیومی آورده! من برم بادکنک بازی و در حاشیه بینی. دنیا هم بره به درک. اصن کی انتقالی خواست؟!