Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جوشیدن چشمه در گرما

آقا امروز نویسنده ی محبوبتون، ساعت ها زیر آفتاب داغ ذوب می شد و رسما رد داده بود چون در اثر گرما دیگه حتّی ادامه ی "بو سرده" یادش نمی اومد تا برگردونش کنه روی لیریک "جیز گرمه". ( گفته بودم دارم روش کار می کنم و تموم که شد هم اینجا می ذارم، هم اگه شد واسه تیک تاک اینا می فرستم هر چند هنوز ایده ای ندارم ایمیلشونو از کجا دربیارم!)

و خلاصه نهایت زورشو زد که حواسش رو از گرما پرت کنه،

فلذا چشمه اش جوشید و چند بیتِ به دیدگاه خودش چرت در کرد که الآن براتون می ذاره تا که وبلاگ لامصبش خالی نمونه.

اصلا ایراد وزنی معنایی و هیچی نگیرید که خودم حالم ازش به هم می خوره و چون روم نمی شه واسه بقیه بخونم در اصل دارم اینجا می ذارم که سریع تر به درک واصل شه و بسوزه و نخوام دیگه حتّی رو قافیه هاش و صاف و صوف کردنش فکر کنم. 


چیه خب. گرمم بود! یه کوه بودم، زیر تابش اشعه های مادرانه ی خورشید خانوم. و دلم برف می خواست. 

حالا دیگه ازین جا به بعد باید مغز هاتون رو ریست کنید تا بتونه خط های بعدی رو جدیانه درک کنه وگرنه که شعره خودش فنا هست، اگه با لحن شوخ و شنگ هم بخونید رسما هیچی ازش باقی نمی مونه می شه شعر مهد کودک. می تونید برید پنج دقیقه بعد برگردید ادامه ش رو بخونید حتّی!

آماده؟ جدی شدید؟

بخونید: 


کوه ها هم قلب دارند؛ هیچ چشمی منتها
اشک هایش را به روی قلبِ سنگی نچکاند

کوه هم احساس دارد هیچ آهویی ولی
بَرّه اش را صبح گاهان به قلّه ها ندواند


کوه بودن درد دارد گر بدانی برف را
هیچ دست، از شانه ی یک کوه نتوانَد تکاند...
 تا ابد دستی ز روی شانه ات نتوان تکاند...



اینم بگم که اصلش بیت آخرش بود. اون دوتای دیگه رو چون وقت اضافه داشتم و منتظر بودم اضافه کردم حالا بدبختی الآن دلم نمی آد حذف کنم. ولی حسش می کنم که محشری بیت آخرم رو خراب کرد. شما اگه الآن برگردید بیت آخر رو تنهایی بخونید، خیلی قوی تره و فاز می ده اون دو تای دیگه می آرنش پایین یا شایدم فقط احساس منه. 

اصلا صائب تبریزی خیلی خوبه. یه بیت می گفته و تمام آقا جان. به جای همه ی شاعرای جهان خفه خون می گرفته و چه چیزی ازین محشر تر تو دورانی که همه رسما هی فقط دارن زر مفت می زنن. 

نکته ی اخلاقی هم اینکه برید برف رو کوه رو زود تر بتکونید تا کوه ها دردشون نیاد! 


پ.ن. خب اعتماد به نفسم بعد نوشتن همینا برگشت، می تونید ایراد بگیرید. مقبوله. 

بیا منو بخور، نازنین

روزگار غریبی ست، نازنین...

روزگار گندی ست، نازنین...

روزگار تخمی ایست، نازنین.


# شاملو فیت کیلگ.


مشابه این پک جدید از احساساتم رو ک الآن حدود دوساعته از رونمایی ش می گذره، یه بار تو دوم راهنمایی داشتم. وقتی مدرسه م عوض شد. به نزدیک تر ها گفتم ک چقد داغونم مثن، گفتن هیش باو چیزی نیست؛ درست می شه عادت می کنی. منم هی به خودم گفتم هیش باو چیزی نیس یکم بگذره عادت می کنی. سال پشت سال با همین رفتم جلو که ای جااان قراره عادته رو بکنی بالاخره یه روز. با حسرتِ کردنِ عادت، رفتم جلو. ک خب تهش نشد و عادته نیومد و  کل راهنمایی و دبیرستانم رو به فاک دادم. ذرّه ذرّه... لحظه لحظه. به همین سادگی عادته رو نتونستم بکنم. :))) کسی هم نفهمیدا. ولی زجر کشیدم. شش سال. شش سال باهاش در گیر بودم.


و این طور ک بوش می آد الآن داره از شش ساله ی دوم هم رونمایی می شه. چه شود. یوهو...


زندگی م هم می شه بریده های منقطعی از پک های "احساس های انتظار رونده به عادی شدن" در حالی ک تو مغزم هیچ وقت قرار نیست عادی بشن.


والا من عادت رو بلد نیستم بکنم. یکی بیاد این عادت رو برداره ببره بکنه تا منم به زندگیم برسم.

بوی باد پاییز

می گه: از امروز هوا یه جور دیگه ای سرد شده نه کیلگ؟ 

می گم: آره، از کجا فهمیدی تو که هنوز نرفتی بیرون؟

جواب می ده: بوی باد. لباسات بوی باد پاییز رو می دادن وقتی اومدی تو.


شاعریه واسه خودش ها.


منم مثل شما، بیایین از این به بعد با هم سعی کنیم بفهمیم دنیا به چشم اونایی که باد پاییز رو بو می کشن چه شکلیه. هشدار: حرکت بسی شاخ و عاشقانه ست. واو. 


بوی باد می آید...

بوی باد می آید...

باد را بگویید:

اینجا یک نفر به انتظار رقص در آسمان،

هستیش را قمار کرد.

باد را بگویید:

اینجا یک نفر به رویای رهایی،

از شاخه دل برید.

باد را بگویید:

اینجا  یک نفر از سر شوق،

سبزی داد، زردی گرفت!

باد را بگویید بیاید...

باد را بگویید:

برگ های زرد گلخانه ای هم دل دارند.

باد را بگویید بیاید.

بوی باد می آید...

بخوان بخوان بخوان


بیا برای من... کمی غزل بخوان

به روی زخم غم، تو مرهمی... بمان


بیا برای من، تو حرف بزن کمی

بیا برای من... برای من... بمان



طرف از خواب پا می شه، به جای حس  دفع ادرار، حس دفع افکار پیدا می کنه. 

نتیجه ش می شه همین.

بش بگید بیاد به هر حال. :)))))


پ.ن: آقا شوخی بود، ولی حالا جدی اگه می خواد بیاد، بگید من شتری چیزی زمین بزنم. قرار نبود ساعتش رند شه ک.

کیلگ به اجتماع وارد می شود

   ببین کیلگ اگه دیشب بهم می گفتن روز بعد محمّد علی بهمنی رو از نزدیک می بینی بهش می گفتم "شوخییی می کنیییی!" و از هیجان خوابم نمی برد.

خب حالا امروز چی داشتیم؟ محمّد علی بهمنی ای که به ترشحّات ذهنی من گوش سپرد و حتّی به وجد اومد. هزار پلّه فراتر از تصوّراتم! برای من حتّی صرف دیدن این بشر از فاصله ی نزدیک تا یک هفته می تونست کاملا سرحال نگهم داره، الآن دیگه اینقدر برام ناباورانه شد که کاملا دارم تو هپروت سیر می کنم. یعنی دیگه واقعا مرز باور و حتّی نا باوری رو رد کرده و همینه که باعث شده تا به این حد آروم باشم و بتونم بیام بنویسم اینا رو.


قبلش دیدم اینجوری بود که خب می رم یه عالمه شاعر خفن هستن و می شینم به حرفاشون گوش می دم و لذّت می برم. رفتم، بهم گفتن جلسه ی شعر خوانی و نقده. دلت می خواد شعر بخونی؟ بنویسیم اسمت رو تو لیست؟ منم نیست که زیاد بلد نیستم حرف بزنم، سکوتم رو علامت رضا گرفتن و این شد که به خودم اومدم و دیدم  روی سن هستم و یه میکروفون جلومه. خداااااااااااااای من.

و واقعا تهش نمی دونم چه جوّی با فاز چند ولت منو گرفت که ول نکرد و رفتم اون بالا جلوی اون همه آدم سن بالا ی جا افتاده ی شاعر به عنوان یک جوجه عرض اندام کردم. 

فرض کن کیلگ!!!


 محمّد علی بهمنی به من گفت استعداد شعری ثبت نشده.


 واو. من الآن برم تو کدوم بیابونی این انرژی الآنم رو خالی کنم؟ حالا می دونم که زیاد واقعیت نداره چون من که واقعنی شاعر نیستم و کلّی سر و کلّه می زنم تا یه بیت شعر درست حسابی بتونم بنویسم ولی این حال شاد رو از خودم نمی گیرم ک. 

فکر کنم جوون ترین آدم اون جمع بودم. کیف کردما. کیف. آخه ناموسا فکر نمی کردم همچین کار خاصّی باشه ولی گویا که هست. حتّی تهش که برگشتم سر جام، بغلی م زیر چشمی سر تا پام رو از نظر گذروند و نگام کرد و بهم گفت: "خوب خوندیا!"


الآن کاملا داغ داغ م و کلّه م حسابی باد داره.

خودم هم که صدای خودم رو تو میکروفون می شنیدم واقعا باورم نمی شد خودم باشم. قورباغه آب پز شده بودم احتمالا، اصلا نفهمیدم چی داره می گذره.


ویس حرف هاش (من تقریبا از تمام مکالمه های مهم زندگی م ویس بر می دارم.) رو به نشانه اثبات ادّعای گنده م به بابام نشون می دم، با ناباوری می گه:

- واقعا این خودتی؟ تعجّب می کنم از تو... چی خورده تو کلّه ت همچین کاری کردی؟ واقعا پا شدی رفتی رو سن؟ واقعا؟ واقعا؟ واقعا؟

-  فکر کنم آره. راستی خش خش وحشت ناک پس زمینه رو می شنوی؟

- آره، مال چیه؟

- پامه. مثل ژله می لرزید، تبلت روش بود همچین پس زمینه ای ایجاد شده.


تا حالا دو بار همچین اتّفاقی برام افتاده که علاوه بر دست، پاهام هم به لرزه بیفتن و هرچی تمرکز کنم نتونم جلوی لرزش شون رو بگیرم. یعنی کلا همیشه مهارت نابی داشتم تو بروز ندادن هیجانم دیگه. از درون دارم نابود می شم قشنگ ولی بیرون کسی نمی فهمه عموما. حتّی سر دوبل جلوی افسر که اکثرا می گن ما پامون می لرزه من خیلی شیک پدال به پدال می کردم... 

ولی تو این دو مورد این قدر بهم هیجان وارد شده که کنترل پاهام از دستم در رفته. واقعا مزاح و شوخی نیستا. با دست، پا هام رو فشار می دادم رو زمین، باز زانوهام به رقص می افتادن. انگار که پاهای خودم نباشه. بالا پایین می پریدن احمقای نفهم.

یک بارش که امروز بود و به خیر گذشت، یکی ش هم خدا نصیب نکنه سر امتحان سر و گردن می خواستم تقلّب کنم  و استادش استادی بود از رده ی سگ سانان که متقلّب ترین فرد کلاس هم دل تقلّب رو نداشت ولی من نمره ش رو می خواستم و  راه دیگه ای هم نبود متاسّفانه باید کتاب باز می کردم. 

خلاصه اینکه... خوبه سکته نکردم.


یک استعداد شعری ثبت نشده می نویسد.سجده بفرمایید. هه.

 واو.

بازم واو.


پ.ن: جدّی واو. برم خودمو از لب پنجره پرت کنم پایین ببینم دنیای موازیه یا واقعی بود اینایی که نوشتم.