Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آدمو این شکلی خسته ش می کنن

ذرّه... ذرّه....

ایرانم! حقیقتا متاسّفم که تخم های تنفّری که تو وجودم از تو کاشتن داره دیگه رسما یه درخت تنومند می شه.

چه قدر خسته ام؛

به اندازه ی بیست و یک سال زندگی در ایران خسته ام...

وای خداوندگار! من واقعا خسته ام؟ خسته ام...! خسته ام!!! خسته ام.

یک اپلیکیشن اون قدر مهم شده که تیتر یک اخبار شده، و ته دل همه با دیدن اون برگه ی قضایی یه جورایی خالی شده رسما!

حیفه! حیف عمر ماست که دغدغه ش از این جنس باشه. 


یاد هرم مازلو می افتم... و اینکه می گه بدیهی ترین نیاز انسان نیاز به غذاست. اگه پایه ای ترین نیاز برآورده نشه، نمی شه از هرم صعود کرد و تعالی یافت (راس هرم). من سعی کردم هرم رو دور بزنم بار ها چون فکر می کنم عقل و شعور ما (درجه ی تمایز ما با حیوان) دقیقا همون نقطه تفاوتیه که اگه بخواییم می تونیم هرم رو باهاش دور بزنیم و صعود کنیم، ولی اپیدمی های این شکلی و جنون های همه گیر در جامعه رو که می بینم، گاها به این نتیجه می رسم که کام آن دست و پای بیهوده نزن بچّه، آبراهام مازلو قطعا خیلی بیشتر حالیش بوده و نظریه ش کاملا درسته. ما درست مثل حیوانیم و اختیار نداریم. فقط چون بهتر نیاز های حیوانی مون رفع می شن سریع تر صعود می کنیم. وگرنه در پله ی اوّل کاملا با حیوان مشترکیم و اختیاری نداریم رو کنترلش. هیچ.


فرض کنید، در عرض چند ساعت این لیست پیام هایی ه که تو کانال های مختلف دیدم:

بیایید واتس اپ،

بیایید اینستاگرام،

اصن بیایید توئیتر،

بیایید ویسپی،

بیایید بله،

بیایید سروش،

بیایید ایتا،

ورژن ایکسو نصب کنید،

لاگ اوت نکنید،

ساکس بخرید،

وی پی ان بگیرید،

روبات وی پی ان رایگان،

فری گیت بگیرید،

لنترن بگیرید، 

سایفون بگیرید،

تور نصب کنید،

اورفاکس بریزید،

بلاک چین می آد،

ورژن بالای ۴.۵ رو نمی زنن،

 و 

و

و...


مخ ها درد نمی گیره از این حجم از اطّلاعات؟

می دونی چقد این رفتارا فشار روانی انداخته روی آدم ها؟

این واقعا از نظر سلامت روان دیگه درست نیست، بی رحمیه. سنگ دلیه، قساوته! بی شرفیه رسما، ، ،


دقیقا همون مثاله که تو چهارم دبیرستان، استاد جونور بهمون می گفت:

" یه مشت موشن تو یه جعبه، و از قبل به موش ها القا کردن که قراره یه شوک عظیم و مهیب بهشون وارد شه! و موش ها... تا زمانی که اون شوک واقعا بهشون وارد شه، هر لحظه شوکی معادل هزار برابر اون رو تحمّل می کنن، از نظر شدّت اضطرابی که بهشون وارده. در واقع موش ها تا وقتی که زمان القای شوک اصلی فرا برسه، از ترس، استرس مرگ شدن."


حیف اعصاباتون بابا. حیف اعصاباتون. نکنید... یه چیزی می شه تهش دیگه. 

والا دارید منی رو هم که تا حالا تلگرام نداشتم رو خطّم رو وسوسه می کنید جوین شم با وجودی که تا حالا تجربه ش نکردم.


دقّت که می کنم تا الآن هیچ احساسی ته دلم نسبت به نصب تلگرام نداشتم، ولی حالا که می بینم بحث فیلترینگ جدّی شده... کاملا دلم می خواد نصبش کنم تا ببینم کی می خواد بهم بگه من یه انسان مختار با طیف اختیاری مخصوص به خودم نیستم.

هیچ وقت نذاشتم هیچ کس بهم دیکته کنه چی کار کنم. یعنی حتّی واسه همون رشته م هم که بود با وجودی که هنوز که سه سال می گذره و همچنان خودخوری های مربوط بهشو دارم، ولی تصمیم تهشو خودم گرفتم که اکی بزن بریم پزشکی. 

راستش روحم هیچ وقت زیر بار نمی ره که تو قالب بگنجوننش. حتّی از طرف خدا! گاهی حس می کنم ما عروسک های خیمه شب بازی خدا هستیم و سعی می کنم با اعمالی که انجام می دم این فرض خودم رو باطل کنم. چون دردناک و بی رحمانه ست. خیلی بیش از حد... و اگه بازم لازم باشه، هر کاری که عشقم بکشه انجام می دم. حتّی نصب کردن تلگرام که جزو مخالفین صدر اعظمش بودم.


کی این حجم از مفلوکیت رو بر می تابه؟ که واست تعیین کنن چی کنی چی نکنی؟ والا من خودم همیشه اوّل رفتم سراغ اون چیزایی که منعم کردن که نرو سمتش خطرناکه حسن. چون این طبیعت انسانه به نظرم. انسان واقعا موجود آزاده ایه. و احدی حق نداره این آزادی رو سلب کنه. 


البتّه مونده تا ما بخواهیم به آزادی محض برسیم. اگه براتون مثال بزنم چه قدر از کلیشه هایی که شبانه روز از دهن تک تک آدما می شنوم نشونه ی همین آزادی سلب شده س و فقط متوجّه ش نشدند ولی من هر روز هم چنان دارم بهشون دقّت می کنم و زجرم می ده، مخ تون سوت می کشه. ما واقعا آزادی اندیش نداریم تو این جهان. مکتب آزادی اندیشانه ی مطلقی وجود نداره و صرفا رقابت بین اینه که کی اداشو بهتر در می آره...

 

حالا بگذریم، کلا یه سیخی هست تو وجودم... فقط منتظره ببینه از چی منعم می کنن تا هدایتم کنه به سمتش و بزنه تو دهن بقیه که شما حق ندارید برای من تصمیم بگیرید حتّی اگه به ضررم باشه... این همونی بود که وادارم کرد برم زبونمو بچسبونم کف فیریزر و بهش متصل بشم واسه سه چهار دقیقه و تهش فیریزر رو به خون و کثافت بکشم... و همونیه که باعث شد اون گوشی به اصطلاح خفنه که کادوی تولّد گرفتم هم چنان خاک بخوره روی طاقچه. و اتّفاقا دقیقا همونیه که وادارم می کنه شده واسه احترام به وجود استاد ها برم سر کلاس خالی شون تا احساس گندی نداشته باشن وقتی کلاس رو خالی می بینن ولی تا بحث حضور غیاب می آد وسط، دلم می خواد بپیچونم و انرژی رفتن به کلاس رو ندارم و تهش هم اگر برم سرنوشت کلاسم می شه اینکه رکورد مار بازی تبلتم رو برای باز هزارم ارتقا می دم. و همونیه که... هیچ ولش کن. 

من کلّ زندگی مو (دقّت کن :: کلِّ کلِّ شو )بر مبنای همین احساس چیدم...


آزاد باشم/ باشی/ باشد/ باشیم/ باشید/ باشند...


من دشت کیان نیستم، تکذیب می کنم

به نظرتون منو می کشه اگه ک برم بهش بگم داداش جون هرکی دوس داری اسم وبلاگتو عوض کن؟


دشت کیان


شت کیلگ. ما باید هر فرمی از آزادی رو برای افراد جامعه متصوّر بشیم تا وقتی مشکلی برامون ایجاد نمی کنن. وبلاگ خودشه، عشقش می کشه. تو هم هیچ حرکت اضافه ای نمی زنی. آروغ روشن فکری زدن هاتو هم نگه می داری واسه وقتی ک اپسیلون تونستی خودت بهشون عمل کنی دوست دم فرفری من. هی می گه آزادی آزادی رهایی، بعد بفرما طرف اینه الآن وضعش!

امپراطور آزاد

یعنی اون قدری ک  احمدی نژاد تو کلیپ امروزش گفت آزاد آزاد آزاد، شخص امام حسین تو صحرای کربلا شعار آزادی حقوق بشر سر نداده بود.


فهمیدید حالا؟ ما آزادیم. آزاااااااادیم. ما خیلیییییییی خیلیییییییی آزاااااااااااادیم. آخ گُر گرفتم. جنبه ی این مقادیر از آزادیَت رو نداشتم. آب قند بیارید.

یاد اون بازی های بچّگی هامون افتادم. اسمش چی بود؟ استُپ آزاد. 


# اون بچّه پنگوئن امپراطوره ک دیشب عکسش رو گذاشتم... آقا تموم شد. عاشقش شدم رفته پی کارش. لعنتی.  بگم از دیشب تا حالا حدود صد بار یه تنه فقط خودم وبلاگمو باز کردم ک عکسش رو برای بار n +1 م ببینم، دروغ نگفتم. ازین عکسای بشور ببره ک ازش خسته نمی شی هی دلت بیشتر می خواد فقط. 

مثلا می خوام به خودم جایزه بدم خیرات سرم، می گم ببین الآن اگه یه جزوه ی آناتومی بخونی، می ذارم بری دوباره عکس پنگوئن امپراطوره رو ببینی از تو وبلاگ. و جدّی جواب می ده. مغزم با دیدن اون عکس خر می شه، چه خری.


آقا واقعا نمی شه بچّه پنگوئن امپراطور نگه داشت تو یخچال خونه؟ تلاش نکنم؟

می خوامش خب. عح. سیخم گرفته الآن چی کنم؟ می خوام دستمو بکنم تو کرک های خاکستری ش اینقدر فشارش بدم ک بترکه، هر چند می دونم پرنده ها خوششون نمی آد ازین کار. ولی می خوام لعنتی می خوام. جوجه پنگوئنم رو بیارید! 

حداقل نمی شه منو پست کنید آنتارکتیکا؟

نمی شه همه چی سفید شه مثل قطب جنوب؟

نمی شد من مثلا به جای این شغل شریف، کارم عکس برداری و مستند سازی از جوجه پنگوئن های امپراطور مقیم قطب جنوب می بود؟


عمو احمدی نژاد؟ مگه ما آزاد نبودیم؟ پس چرا اینایی ک من می خوام هی نمی شه؟ آزادی نوارش گیر کرده؟ چی شده؟ خودکار بیارم عمویی؟

بحث های تقریبا همیشگی

# پرده ی اوّل:


- بهت می گم برو حموم ایزوفاگوس.

- نمی خوام.

- گفتم برو، عرق کردی بوی گند گرفتی...

- گفتم نمی رم.

تق تق تق...

- ای بابا کیلگ تو هنوز تو حمومی؟ بیا بیرون ایزوفاگوس باید بره.

- گفتم منننننن نمی رم الآن حموم.

- می بینی که نمی خواد بره. من همین الآن اومدم حموم.

- کیلگ بهت می گم سریع  بیا بیرون. به حرفاش گوش نده. نیم ساعته اون تویی مگه وسواس داری؟

- اه من  الآن نمی تونم  بیام بیرون. چرا اینجوری می کنی تو؟ نمی شه که هی هولم می کنی.

- منم که نمی خوام امروز برم حموم ولش کن.

جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.


_________________________________


# پرده ی دوم: 


- ایزوفاگوس امروز عصر باید با بابات بری آرایشگاه.

- نه نمی خوام.

- بهت گفتم باید بری... موهات مثل سر جنگل شده. حمومم که نمی ری.

- نه هنوز خیلی کوتاهه دوست دارم بلند تر شه. مثل دوستم.

- یعنی چی خجالت بکش به عنوان مادر بچّه ی بی انضباط از مدرسه تون منو  فردا پس فردا می خوان.

- نمی خوام نمی خوام نمی خوام. گفتم که نِ می رم.

- من می رم به جاش.

- کیلگ کی گفت تو خودتو بندازی وسط؟

- خیلی موهام بلند شده.

- آره بذار بره به جای من.

- یعنی چی دیوونه ها؟

- چند روزیه که حس می کنم باید سریع تر کوتاهشون کنم.

- کیلگ من که پول اضافی ندارم بدم تو هر دو هفته یه بار بری موهاتو کوتاه کنی.

- ولی خیلی بلند شده...! چه طور برای ایزوفاگوس پول داری؟

- اون فرق می کنه موهاش بلند شده. ایزوفاگوس با تو ام لباس هات رو پوشیدی؟ آماده شدی؟

- من که گفتم نمی رم.

- خب من آماده شدم بریم.

- کیلگ داری دیوونم می کنی بشین سر جات. تو هیچ جا نمی ری.

- من می رم.

- گفتم نمی ری.  وای ایزوفاگوس تو داری اون پشت چه غلطی می کنی... بجنب دیگه.

- گفتم که نمی رم.

- من رفتم. خداحافظ مامان.

{تق و صدای بسته شدن در}

جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.


_________________________________


# پرده ی سوم:


- کیلگ چک کردی ببینی کی انتخاب واحدتون کی شروع می شه؟

- چی من..؟ نه. شروع می شه یه زمانی بالاخره دیگه.

- یعنی این همه ما جز می زنیم تو  بی خیالی هنوز؟

- خب من چون شرایطم خاصّه انتخاب واحدم دستی ه اتفاقی نمی افته غمت نباشه.

- خب تو اون کانالتون چی گفتن؟ به هر حال که شماها هم یه تاریخی دارین واسه انتخاب واحد.

- کانال؟ نمی دونم چهار پنج روزه چک نکردم رو تبلت ایزوفاگوسه. اونم تبلتش رو نمی ده به من.

- کیلگ تو هنوز خودت تلگرام نصب نکردی؟ مگه بهت نگفتم نصب کن؟

- منم بهت گفتم که نمی خوام.

- یعنی چی؟

- یعنی همین نمی خوام.

- خسته م از دستت. وای ایزوفاگوس تو هنوز پای اون تبلتی؟ بیار بده این انتخاب واحدش رو چک کنه.

- نمی خوام خودم کار دارم.

- چه قدر کار داری؟ خجالت بکش ول کن اون تلگرام و بازی ها رو از صبح تا شب کلّه ت اون توعه!!! یکم بیا پیش ما، اونم بده دست این بی عرضه که بیشتر از این از دنیا جا نمونه.

- خودتو مسخره کن. من کجا از دنیا جا موندم؟ نمی خوام استرس بی خود به خودم وارد کنم... هنوز وقتش نشده.

- کیلگ همین فردا تلگرام لعنتی رو نصب می کنی. ایزوفاگوس تو هم از فردا از تبلت محروم می شی تا دو روز! تلگرامت پاک می شه.

- گفتم نصب نمی کنم.

- یعنی چی؟ به من چه مربوطه؟ من چرا محروم بشم؟ برو بابا! عمرا.

- گفتم که شما نصب می کنی. شما حذف می کنی از فردا!

- یعنی چی؟ گفتم نمی کنم...

- یعنی چی؟ منم گفتم نمی کنم...

- برو بابا.

- برو بابا.

جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.


_________________________________


می دونی کیلگ اگه بخوام تا صبح می تونم از این موارد بنویسم و تموم نشه. گاهی... گاهی با خودم حس می کنم... پدر مادر ها فقط نشستن ببینن بچّه می خواد چی کار کنه، دقیقا از همون کار منعش کنن و زور بکنن تو پاچه ش.

الآن اگه جای من و ایزوفاگوس عوض بشه مشکلش حل می شه؟ د نمی شه دیگه! دوباره می آد حرف های برعکس رو به من می زنه حرف های برعکس تر رو به اون.

ولی خب حیوونکی هی  حرص می خوره دیگه. چی کنم. فردا پس فردا پشت سرمون می گن دو تا بچّه ش دق ش دادن.

معامله

   ببین من می شم خود خود آشغالم. اون چیزی که واقعیه رو از زیر خروار ها لجن می کشم بیرون. باهاش دوست می شم و رسما هر غلطی که خواستم می کنم. به خودم مربوطه. اینجوری از زندگیم لذّت می برم.


   تو هم می شی خود خودت. روحت رو خالص می کنی و فقط برای خودت زندگی می کنی. مرکز جهان می شی.،. انگار که هیشکی وجود نداره. به خودت مربوطه. اونجوری از زندگیت لذّت می بری.


   و ما هیچ وقت سرمون رو تو زندگی هم دیگه فرو نمی کنیم؛ مگه اینکه عقایدمون بخواد تو زندگی افراد دیگه مداخله کنه.  و در نهایت لذّت خواهیم مرد.


چه طوره؟ دنیای لاکچری ای می شد، نه؟ 

معتقدم فقط در حدّ دو جمله با همچین دنیایی فاصله داریم:


^ جمله ی اوّل: به خودم مربوطه. / کاربرد: در انتهای هر جمله ی مفتی که از دهان دیگران شرّه می کند قرار دهیم./ طریقه ی مصرف: روزی سه بار. صبح، ظهر و شب.

^ جمله ی دوم: به من مربوطه؟ / کاربرد:  در ابتدای هر جمله ی که می خواهد از دهانمان شرّه کند قرار دهیم. / طریقه ی مصرف: روزی هزار بار. روزی هزار بار. روزی هزار بار.


و من اگه رئیس جهان می شدم، مردم از آزادی بی حد و مرزی که براشون وضع می کردم حوصله شون سر می رفت.


_ به مناسبت اینکه تو آرویش عزیز  با وجودی که خیلی دوستت دارم، امروز به خودت اجازه دادی موقع حرف زدن با من از جمله ی دوم حتّی یک بارهم استفاده نکنی. دیگه به دردم نمی خوری. دکمه ی حذف از زندگی برای همیشه._

اتو بوس؟! :))

فرض کن،

موقعی از دانشگاه وارد اتوبوس می شی که اتوبوس خالیه و  می گیری با خیال راحت تا آزادی می خوابی.

یهو وسطش با صدای افتادن ساک یکی از مسافرا ازخواب می پری و حس می کنی محیط یه جورایی غیر عادیه! :{

تو صندلی بغل دستیت یه دختر و پسر خیلی راحت هم دیگه رو می بوسن.

فکر می کنی طبق معمول از توهمات خوابته...

می بینی نه آقا ول کن نیستن گویا!

پسره حتی می بینه تو داری خیره خیره نگاشون می کنی بهت چشم غره می ره و بر می گرده سر کارش.

بعد یهو یکی از مسافرا به انگلیسی خیلی سلیس و لهجه طور از کمک راننده در مورد کرایه ی اتو بوس می پرسه...

یه اس ام اس می رسه بهت.علاوه بر دو دویی دیدن متنش می بینی هیچی ازش نمی  فهمی چون به زبون خارجکیه.

 اون وسط یه خانومه می آد آب بخوره و یه بلوز کوتاه تنشه صرفا.

هیچی دیگه. یه لحظه فکر کردم به مقصد خارج از کشور اتوبوس رو اشتباهی سوار شدم. :))))