Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Just Major Mending

بیش از دو سال گذشت از شبی که این پست رو نوشتم. 

پست هزار و پونصد و چهلم. توی یک شب اسما بهاری که ماهیتا رنگ و بوی زمستون داشت. با موضوع مرگ کیو. مال وقتی بود که عجیب معنای زندگی از دستام در رفته بود و برای اولین بار در مدتی مدید از سناریوی مرگ یک نفر که کیو باشه اقناع شده بودم و حس می کردم تونستم چیزی نزدیک به معنا برای زندگی پیدا کنم بدون اینکه کف مشت هام خالی باشه. زود گذشت. فکر نمی کردم دو سال گذشته باشه. اون موقع احتمالا آدم چند درجه خوشحال تری بودم، یه استاژر بهداشت. هه برام جالبه که دقیقا اون زمان هم یک ماه بود که از واکنش شدید پوستم که معلوم نبود کهیره یا چیه رنج می بردم و دیفن هیدرامین ترکم کرده بود و چیزی جواب نمی داد. درست مثل همین دو سه هفته ی اخیر زندگی. بیش از دو سال از زمانی که من مرگ کیو رو دیدم گذشت. خیلی زود. مرمت های کوچک...

قلبا معتقدم ما انسان ها به وجود امدیم تا چند صباحی تلاش کنیم معنا رو جست و جو کنیم و در عمر کوتاهم به عنوان یک فیلسوف فقط تونستم همین توضیح رو تا حدی به عنوان هدف زندگی با مغز کوچک خودم قبول کنم، پس امشب مرمت های بزرگ رو می نویسم. این بار نه در بهار با رنگ و بوی زمستان. این بار خیلی بی کنایه و ساده تر. در سرما. در اولین شب زمستان. مرمت های بزرگ در اولین شب زمستان..

اژدهایی رو به یاد دارم، که در اولین روز زمستان، به امید گرما یکی از پر های ققنوسش رو آتش زد و دستاش رو دور بارقه ی شعله گرفت و به هم مالید و گفت هااااا. شما می دونید که مغز من میانه ی جالبی با هر چیزی تحت عنوان پایان، وداع، خداحافظی و اتمام ها نداره و با کمترین مفهومی که چنین بویی داشته باشه نبرد می کنه. من پایان ها رو پس می زنم. خیلی از پایان ها رو اصلا حتی قبول نکردم با وجودی که زندگی به زور فرو کرده تو حلقومم و من در عوض داخل غبغبم نگهشون داشتم هنوز. 


در زمینه ی کاری با پایان هر بخش  یا دوره شکنجه می شم، از نظر روحی واپاشیده می شم و دوباره تکه تکه خودم رو جمع می کنم. اکثر فیلم ها سریال ها و کتاب های محبوبم رو تموم نکردم به خاطر اجتناب از پایان پذیر بودنشون. همیشه چند اپیزود یا یک فصل از آخر داستان ها نگه می دارم. کودک که بودم، باورتون نمی شه اشک می ریختم پای شبکه ی سه وقتی پاورچین و نقطه چین و شب های برره آخرین قسمت خودشون رو می فرستادند روی آنتن. درست که نگاه کنیم خیلی از فعالیت های زندگیم شده شمردن آخرین ها. وسواس روحی ای که دارم منو منع کرده که شبیه یک جوان به دنبال اولین ها باشم و دارم به نوعی مسیر زندگی رو چپندر قیچی طی می کنم. با شمارش اخرین ها. با اجتناب از آخرین ها. 

شغلم رو هم همین جوری انتخاب کردم. بار ها ازم پرسیدید که کیلگ چرا خودت در نهایت ریاضی رو ول کردی و اومدی تجربی. یکی از سنگین ترین وزنه هایی که در کمال سرسختی و یک دندگی های من، منجر به این تصمیم شد، دلیلی که منو بالاخره از ریاضی کند و در مسیر پزشکی که خانواده ام دوستش داشتند قرار داد این بود که این رشته خوب حفره ی شخصیتم رو پر می کرد. رشته ای که توش بشه با پایان ها بهتر از هر کسی مقابله کرد. جنگید. با عزراییل مچ انداخت و به سخره اش گرفت. که باهاش بشه دکمه پاز داستان رو انگولک کرد. بیشتر و محکم تر فشارش داد.


می دونید دیدن پایان... شنیدن پایان... لمس انتها و آخرین ضربان های یک داستان... آدم رو دیوونه می کنه. مگر اینکه ته دلتون قبولش نکنید یا فوری بعدش یک آغاز با شکوه دیگه داشته باشید. شخصا برای همین پایان ها رو نگه می دارم. خیلی از داستان هایی که با هم حرفش رو می زنیم، هنوز تو ذهن من با یه پایان بازه و اینجوریه که تونستم ادامه بدم. حافظه ی آدمی در عین با شکوه بودن و خارق العاده بودنش، یکی از مزخرف ترین هدیه های عالم خلقت برای ادمیزاد هست و به محض اینکه شما یک پایان رو تصور کنید، دیگه دکمه ی غلط کردم نداره. اون داستان برای شما تموم شده است... تا ابدی که وجود خواهید داشت. ازونجایی که متاسفانه دستگاه القای فراموشی های انتخاب شده هنوز در دنیای علم اختراع نشده، فرض کن چه قدر می تونه سخت باشه که با حماسه ای به زندگیت معنا داده باشی و از چهارده سالگی به بعد بخواهی بدون اون ادامه بدی. با شخصیت هایی که تموم شدند. خیلی سخت می شه ادامه داد. وقتی پایان رو لمس کردی ولی خودت به پایان نرسیدی. و من همیشه حافظه ی مزخرف خوبی داشتم تو این امور. حافظه ای که ول نکرده. رها نکرده. فلش بک زده. دی اف اس بی اف اس زده. همین جوری شد که رسیدیم به اینجاش که پایان خیلی از فیلم ها و کتاب ها رو ندیدم و نخوندم. نخواستم که ببینم. نه که وقت نداشتم. نه که علاقه نداشتم. ساده. نخواستم. انتخاب آگاهانه بود. چون می دونستم اگه تجربه اش کنم دیگه راه برگشت نداره. من بر خلاف بقیه اماده ی پایان ها نبودم. هیچ وقت. 


و امشب... تو اولین شب زمستون بالاخره یکی از آخرین ها رو به تماشا نشستم. پر ققنوسی که همیشه می گذاشتمش توی جعبه رو افروختم. مرمت های بزرگ رو به یادمان گرمایی که الان کف دستام دارم، و معنایی که حس می کنم تونستم برای زندگی الهام بگیرم می نویسم. دکتر هاوس رو تموم کردم. در لفظ ساده، ولی حرکت بزرگی بود. انتخاب کردم که تمومش کنم. وقت پایان رسیده.


بهتون گفته بودم مدتیه دارم دکتر هاوس رو به تماشا می نشینم. من اولین بار این سریال رو وقتی دیدم که اول راهنمایی بودم. یازده ساله.. اون زمان تازه ماهواره دار شده بودیم. یکی از شبکه هایی که تبلیغات پخش می کرد،  هر قسمت این سریال رو به ده هزار قسمت تقسیم می کرد و به زور تبلیغات به خورد مخاطبش می داد. عملا بیست دقیقه تبلیغات بود و ده دقیقه فیلم. و من با همون ده دقیقه ده دقیقه های بریده شده که حوصله ی حضرت ایوب رو سر می برد با داستان هاوس آشنا شدم. دکتر هاوس دیدن سر برنامه نبود. خیلی اپیزود ها رو به ترتیب نمی دیدم. ساعت خاصی برای دنبال کردن داستان تلویزیون رو روشن نمی کردم. شانسی بود. زیر دستم بود، اتفاقی ولی زیبا، هر چند وقت یک بار اگه شانس می اوردم و به کانالی می خوردم که تصمیم به شرحه شرحه کردن داستان وسط تبلیغات گرفته بود، و اگه سر فرصت می رسیدم یک اپیزود نصفه نیمه نصیبم می شد. خیلی وقتا تکراری بود. اینترنت و دسترسی به فیلم اون زمان طوری نبود که چیزی رو که دوست داری اراده کنی و به تماشا بنشینی. خیلی وقت ها بی هدف به دنبال این سریال کانال ها رو بالا پایین می کردم.  و مزه اش عجیب بود. مادرم همیشه می گفت باز داری این دکتر دیوونه هه رو نگاه می کنی؟ مسخره است!! و جواب من این بود که من حتی نمی دونم چه ساعتی پخش می شه! دیدن این سریال اتفاق خوبی بود، من به عنوان یک نوجوان از این داستان استقبال کردم هرچند خیلی جاها اصلا نمی فهمیدم چی می گن چون فیلم اکثرا زبان اصلی بی زیرنویس بود. زمانی دکتر هاوس رو شناختم که اصلا حتی نمی دونستم قراره یک روز خودم پزشک بشم. فصل ها رو یکی در میون می دیدم و نمی فهمیدم چی می شه و از یه زمان به بعد هم لابد یا ماهواره خراب شد، یا کانال پارازیت گرفت یا هرچه. رها شد. 

و گذشت و  دیگه هیچ وقت دنبال پایانش نرفتم. سال ها بعدش می تونستم. ولی نخواستم. تا امسال. حدود دوازده سال بعد. تا امروز. فصل اخر، اپیزود های نوزده، بیست، بیست و یک و بیست و دو.

من امروز این اپیزود ها رو دیدم. من الان سال آخر پزشکی ام. اصطلاحات رو می فهمم. مغزم اونقدری اندوخته داره که از حقایق علمی داستان لذت می برم و کیف می کنم. می تونم از داخل داستان حتی غلط علمی در بیارم! هه. زود می گذره. امروز بالاخره ریسک ثبت شدن پایان این داستان الهام بخش رو در حافظه ی انسانی خودم پذیرفتم. امکانش هست با خودتون بگید، این یارو رسما ما رو گرفته... داره ساعت ها تایپ می کنه که فقط بگه یه سریال رو تموم کرده. اره در تصویر دور همینه، نه بیشتر.

یه سریال تموم شد. یک پایان رو فدا کردم. یکی از پر ققنوس های من اتش گرفت. و باید بگم یکی از منحصر به فرد ترین بارقه هایی بود که به عمرم دیدم. برای همینه که پایان های داستان های درام، همیشه من رو در پرده ای از اشک و بهت و ناباوری گیر می ندازند و خیلی قشنگ تر از داستان های سطحی شاد هستند. چون غم... تلخه، ولی زیباست!

 من با پایانی که بیش از یک دهه باهاش رو به رو نشده بودم، مواجه شدم. و عجب پایانی بود... این درست همون پایانیه که همیشه در داستان زندگی خودم هم تصورش می کنم. من توی همچین فضای ذهنی سورئالی زندگی می کنم. دردناک. با شکوه. و بر خلاف اکثر داستان هایی که ادای تمام شدن رو در می آرن ولی شاد هستند، واقعی. 

فلاکت با شکوه. همینه که داستان های درام رو در هرم طبقه بندی ذهنی من به راس می کشونه. چون واقعی اند. چون تلخ تموم می شن. در واقعیت. اگه مقایسه ای داشته باشیم، درسته مثلا من از فرندز هم هفت اپیزود نگه داشتم و هیچ وقت پایانش رو ندیدم. ولی یک تار موی چنین اثر درامی که در اوج واقعیت تموم می شه رو نمی تونم با سریالی مثل فرندز که اکثرا دیدید ( و برای همین مثالش زدم.) عوض کنم! اون یه شوخیه. یه سرگرمیه.  ولی این نوع پاین بندی؟ این... زندگیه.

و این باعث می شه که بگم.... نویسنده ها. مغز نویسنده ها رو باید بوسید‌. و برای همین دارم تلاش می کنم که عضو گروهتون باشم و این لقب رو روزی یدک بکشم. چون شما نویسنده های لعنتی، زندگی به این کرختی رو اینجور معنا می کنید! و به ادمی این توهم رو می دید که اره درسته تلخ و سخت و جون کندنی، ولی از بیرون شاید پر معنا و زیبا. و همینه که منو از نوجوانی سر این عقیده نگه داشته که می نویسم پس هستم. و برای همینه که می نویسم و خواهم نوشت. 

اینه که توی زمستون ادم رو گرم نگه می داره. و برای همین هم پر ققنوس رو اتش زدم.

کف دستمو ببین؟ زبونه کشیدن اتیش رو می بینی؟ شعله اش می میره ولی عجیب مردنش زیباست.


و پاییز بعدی یک قرن مرا از تو دور می کند

اخرین پاییز قرن رو دیدین؟ چون دیگه تموم شد رفت. 

هعی زندگی..

هی نیومدی نازنین. هی نیومدی، خبرمرگت خب اخرین پاییز قرن هم تموم شد!

جدای شوخی،

پاییز پاییزی بود. حداقل مفهوم پاییز رو داشت. فقدان جدایی مرگ عشق مرگ دوستی ادای عشق. تب کرونا! لرز کرونا! پاییز پاییزی بود. خیلی چیزا رو لای این پاییز جا گذاشتم.

تو را هم لا به لای اخرین برگ پاییز قرن جا گذاشتم رب انار... یادت باشد. ما عاشقان قرن قبل بودیم.


به حافظ گفتم ایا من سال بعد این موقع کلیفرنیا آمریکا خواهم بود؟ گفت: 

میر من خوش می روی کاندر سر و پا میرمت/ خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور/دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت 


شنیدید؟ مثکه من جدی جدی خوش خرامان می روم به سوی کلیفرنیا آمریکا! جوووون.


انیمال وار

رزیدنت سال یکم رو

از سر تا پا ریدند بهش

کلی اذیتش کردند

روح و روانش رو آزار دادند

شکنجه ی روحی اش کردند با انواع و اقسام الفاظی که در خور شان نوشتن نیست

همه نفری (سال سه و چهاریا)...

و تهش از مورنینگ پرتش کردند بیرون.

و هم اکنون رگ تعصب من باد کرده! بدم باد کرده! غیرتی شدم.

گم گینم، 

و عصبانی!

 می خوام برم بزنم فک و دم و دستگاهشون رو کلهم اجمعین بیارم پایین.

ای تو روحتون 

کی جرئت کرده سال یک منو اذیت کنه لعنتی های انیمال؟

کسی نباید رزیدنت سال یک من رو حتی چپ نگاه کنه.

شما پزشکید یا ساواک؟ ای تو روحتون اول صبحی حالمون رو گرفتید.

به قول فحش محبوب خودتون، ای دهنتون سرویس! 

خیلی شیک و مجلسی ها می کنیم بخار می آد خداییا...!!

جماعت وبلاگ، 

Answere me...

آیا وایب زمستون رو می گیرید یا نه؟


تو رو خدااااااا 

دیگه

وقتشه که بگم

بووووووووو.....


پ.ن. شما فقط نوشته ها رو می خونید، ولی من هر سال که این پست رو می گذارم تو ذهنم پارتیه! پس عین ادمیزاد برقصید. :)))

پ.ن. من الان خونه ام. فکر کنم از معیار های خوشبختی بود که تو روز های برفی و خیس بتونی لنگت رو زیر پتو دراز کنی و از پنجره ادم های یخ زده رو به تماشا بشینی. دیگه انترنم باشی اووووف که چه شود. البته که کشیک دارم از ظهر، (و بیایید بهش فکر نکنیم که با کی :() ) ولی فعلا که عشقه.

دستمه سوسیس

سوسییس...!


پ.ن. -ما چی هستیم؟

- بووو

- چی می خوایم؟

-بووووووو

-کی می خواهیمش؟

- بووووووووووووووو



سه اسپایدر من در یک فیلم

ای خدا بالاخره تایید شد!

هر سه اسپایدر من در فیلم جدید مارول حضور دارند.

من یکی دیگه واقعا تحمل تام هالند رو نداشتم. وقتشه از بزرگ ترش یاد بگیره.

جایگزین شدن ادواری اسپایدر من ها شوخی زشتی بود که زندگی با من کرد.

البته وحشت ناک ترش جایگزین شدن ادوارد نورتون با مایک روفالو به عنوان هالک بود. اونو هنوز که هنوزه هضم نکردم. 

واقعا ما طرف دار های به درد نخوری هستیم. از ماست که برماست. اگه همه ی بیننده ها با هم اتحاد داشتیم و تحریم می کردیم اینقدر با روح و روان ما بازی نمی کردند هی زرت زرت جایگزین کنند و فیلم جدید هم بیشتر از قبلی ها بفروشه.


اسپایدر من های جدید، یه چیزی کم دارند. نمی دونم اقتضای این عصره که اینقدر لوس باشند یا شخصیتشون اینجوره... ولی هیچی به اندازه ی اولین اسپایدرمن به من نچسبید.

رفتن

شاید تا الان روی طناب بند بازی می کردم و هر چند وقت یک بار پام رو یک ور طناب می گذاشتم،

ولی امروز تو زندگی من روزی بود که انتخاب کردم به کدوم سوی طناب تعلق دارم و پاهام رو برداشتم و این بازی مسخره رو تمومش کردم.

تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. دیر.. زود.. سخت.. تنها.. بی پناه.. خواهم رفت.

من به ایران تعلق ندارم..

ایران..... به من تعلق نداره.


عبور باید کرد،

و هم نورد افق های دور باید شد.


پ.ن. حالم خراب بود. بابام کنارم بود. میل شدیدی به تنهایی به گرفتن سرم بین دو زانوهام و اشک ریختن حس می کردم. مثل بچگی ها... زیر نیکمت... تو دبستان. اولین کسی که زنگش زدم استادم بود. صدام سنگین شده بود. خیلی سنگین. با نفس های نا منظم. بهش گفتم، استاد نشد که بشه. مثل بچه ای که ابنبات چوبی اش رو ازش گرفته باشند.  گفت کیلگ کیلگ... گوش بده بهم. گریه نکن. اصلا مهم نیست. فدای سرت. من می دونم تو به کجا می رسی.بعضی مسیر ها هر کاری هم کنی بسته است، تا تو بتونی راه اصلی ات رو پیدا کنی و از بی راهه نری. یه روزی بر می گردی عقب... به این روز فکر می کنی و خوشحال می شی از چیزی که الان بهش می گی بی عدالتی، ولی بلیط شانسته. دیگه بهش فکر نکن... مگه بده بیای پیش من؟ سه روز در هفته هم آفت می کنم بری اتاق عمل و اورژانس هرچی دوست داری کار کنی تا روزی که اماده بشی مسیرت رو انتخاب کنی.

با معرفت ترین استاده...  استاد نیست... رفیقه. و من واقعا هیچ وقت نفهمیدم چه لطفی در حق چه کسی کرده بودم، که دنیا این یه نفر رو بهم داد. هیچ وقت نفهمیدم و همیشه برام مثل یک راز بود.

و می دونید... وقتی کلاهم رو کشیده بودم رو کله ام و یواشکی اشک می ریختم و سنگین و یواش نفس می کشیدم که صداش جایی نره، از اون ور خط برام خاطره تعریف می کرد که حواسم رو پرت کنه. 

من ادم های زیادی رو تو زندگیم راه ندادم... ولی اینایی که موندن... "موندن" نه اینکه نگه شون داشتم چون عرضه ی چنین کاری رو ابدا ندارم. اینا کیفیتشون فول اچ دیه. 

کاش این قدر بی دست و پا نبودم و بلد بودم قدرت رو بدونم... ای که سخنت با کس و ناکس نتوان گفت.

این آدم قطعا شخصیت یکی از رمان های منه. قطعا. شک نکن.


پ.ن. احتمالا دوباره تا سه هفته مود بسیار پایینی خواهم داشت و بعدش بالاخره یه جوری کنار میام. فعلا زخم کاری برداشتم.

چون هنوزم نمی فهمم چه جور یه سری چیزا رو دیدیم و زندگی رو انتخاب کردیم

پدر روح الله زم عمامه از سر برداشت.

دیر بود آقای زم. دیر بود. اون وقتی که باید مثل کوه پشت بچه ات می ایستادی و می کوبیدی تو دهنشون، متزلزل بودی. گیج می زدی. گیر کرده بودی سر دوراهی. اینقدر دست دست کردی که کشتنش.

الان  دیگه دیره.

روح الله زم یک سال پیش مرده. به نظرم نگه می داشتی عمامه ات رو. اون بیشتر از یه بچه ی مرده تو این مملکت به کارت می اومد.


پ.ن. دیشب این موقع داشتیم اب شنگولی می خوردیم! به همین سوی چراغ! براتون تعریف می کنم به زودی اندر احوالات بخش جدید. گفتم یه امروز رو از خودم ننویسم و اختصاصش بدم به اویی که هنوز وقتی خاطرات کشتار مظلومانه اش رو می بینم بغض خفه ام می کنه. الهی که تیکه تیکه بشید. نیست و نابود بشید.


عوضش تو شهر ما

آخ نمی دونید پریا

در برجا وا می شن

برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن

ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین می ذاره..



پ.ن. 

همه می گن نم نم بارون... 

اما من می گم،

"عشق بازی آسمون."


مارم. پونه ام بدهید.

به خبر بسیاااار بسیاااااار زیبایی که هم اکنون فهمیدم توجه کنید!

فردا من باید از صبح تا ظهر با لعنتی ای که یک ماهه دارم وانمود می کنم دیگه تو دنیام وجود خارجی نداره تو یه اتاق تنها باشم. تنها. بدون هیچ کار یا بازیچه ای که حداقل وانمود کنم سرگرم کارم!! 

دقیقشو بخوام بگم حس اینایی رو دارم که طلاق گرفتند بعد دارند می رند که حضانت بچه شون رو مشخص کنند. یا مثل این کاپل ها که می رن کاپل درمانی و تراپیست بهشون فعالیت هایی می ده تا کمک کنه روابطشون مثل قبل بشه.

به نظرم دیگه اگه فردا نبوسمش راه نداره!

متاسفانه فردا ارزوی قشنگی برای مردم عزیز تهران ندارم. چون می خوام دعا کنم فردا صبح دست و پاشون بشکنه و اورژانس بترکه و این قدر شلوغ بشه که وقت نکنیم بشینیم و بخواهیم ریخت هم رو ببینیم. البته بعدش دعا می کنم به سرعت خوب بشن مردم تهران، چون شیفت شب هم با خودمه و نمی تونم شلوغی رو تحمل کنم. فقط تا وقتی که ظهر این یارو می ره اورژانس بترکه و بعد فوری همه خوب بشن و  جمع بشه.

واقعا عجب غلطی کردم همه ی لاین ها رو هم با این عزیز دل بابا برداشتم الان هرجا می ریم باید تحمل کنیم هم رو. واقعا استرس فردا رو دارم. شما که قرار نیست با کسی که ازش متنفرید قلبتون رو مچاله کرده انداخته سطل اشغال ولی متاسفانه هنوز براش احساس دارید یک صبح تا ظهر تنها باشید. من قراره باشم!

تازه یکی دیگه از بدبختی ها هم اینه که نماینده ها اتومات فکر می کنند ما مثل قبل خییییلی رفیقیم و میان مرامی لطفی کنند بهمون کشیک هامون رو هم با هم می چینند. و این یعنی من یه کشیک فیکس بیست و چهار ساعته هم باهاش دارم و از الان اعصابم خوردشه! و عزادارم عزادار. حالا نه من نه اون رومون نمیشه بگیم حاجی با هرکی می خوای کشیک بگذار با این یه نفر نگذار ما با هم به هم زدیم نمی خواهیم کنار هم باشیم. 

خب به هم زدن دوستی های بزرگ این شکلی خیلی سخته و کسی هم باورش نمی شه فلانی ای که همیشه حال اون یکی رو از این یکی دوستش می گرفتیم و اسماشون رو با هم قاطی می کردند دیگه حتی با هم حرف نزنند. ولی زندگیه دیگه پیش میاد. دوستی های شعله ور رو حتی باد خاموش می کنه. یه روزم نماینده ها می فهمند و راحت می شیم. 



پ.ن. راستی بهتون نگفتم؟ تو اون کشیک شب قبل، دوباره سر تا پام رنگی شد! این بار با استفراغ خونی نه، با خود خون. :))) خیلی هیجان انگیز بود انگار وسط رمان نبرد با شیاطین بودم. قضیه اینه که مریضه دستش قاچ شده بود و آش و لاش بود، بعد بیمارستان ما خیلی داغونه یه رسیور ندارن موقع شست و شو بگذاریم زیر دستمون خونابه توش بریزه. خلاصه... من و سال یکم داشتیم مریض رو شست و شو می دادیم، مریض روی تخت بود، دستش رو اویزون کرده بودیم و یک شیت انداخته بودیم زیرش که اون لخته ها و خونابه ها روی شیت بریزه. بعد یک سطل آشغال هم روی لبه شیت گذاشته بودیم که من تمام مدت با پاهام باز نگهش داشته بودم تا این خونابه از روی شیت سر بخوره  و  بریزه داخل سطل. حالا نگو این خونابه تمام مدت به جایی که بره داخل سطل، روی شیت جمع شده بود و حوضچه ای از خون و لخته و خونابه جمع شده بود. من اومدم هدایت کنم این حوضچه ی خون به دریا ختم بشه و بره تو سطل، یهو مسیرش عوض شد به جای اینکه بره تو سطل اومد سمت خودم و زاااارت کل شیت چپه شد روم. خلاصه درگیر شست و شو دادن بودم و داشتم از خودم می پرسیدم خدایا چرا احساس خیسی می کنم، یه لحظه به پایین نگاه کردم، دیدم اوووووف  از کمر به پایین کل روپوش و شلوار و کفش های نویی که قیمتش قدر دو ماه حقوقم هست به رنگ سرخ دراومده! 

خیلی زیبا بود!!!

گلگونه ی مردان خون ایشان است! 

انگار زایمان کرده بودم. 

استانت زیبایی بود.


هیچی دیگه بعدش نشستم به روپوش شستن وسط کشیک. چون دقیقا هیچ فاکینگ لباس جایگزینی نداشتم. یاد حرف اون دوستم افتادم که ماه پیش می گفت یک سال دیگه زنگ می زنیم به محمدرضا می گه قطع کنید من ازمون دادم رزیدنت نوروسرجری شدم سرم شلوغه دارم شورت اتند رو می شورم. رزیدنت ها هم خیلی باهام شوخی کردند هی گفتند دکتر داری لباس کدوم اتند یا رزیدنت سال بالایی رو می شوری؟ :))) 

خلاصه اینا همه می گذره می ره خاطره می شه.

من و اینستا

خلاصه ی فعالیت من تو اپلیکیشن بسیار مفید اینستاگرام،

این شکلیه که هوار تا پیج های فکت و حقایق علمی و تاریخی و نوستالژیک پابلیک فالو دارم.

بعد هر از چند گاهی یک پست چرت و پرت می بینم و زیرش دلیل معقول خودم یا فلان چیزی که خودم یادم هست ولی تو پست عنوان نشده رو بدون فکر کردن به عواقبش می نویسم بلند بلند فکر می کنم یعنی،

دو روز بعد بر می گردم می بینم یا خداوندگاااار شونصد تا کامنت دارم و اون عدد پایین رو دویستی چیزیه،

اول کرک و پرم می ریزه که چه خبره من که دوستی ندارم چی لو رفته کدوم غلطم بر ملا شده؟ پیج هک شده؟ دستم خورده عکس چرت و پرت فرستادم؟ (چون بلد نیستم و ازین سوتی ها کم نمی دم)،

بعد می بینم کامنتی که دو روز قبل گذاشتم شونصد نفر رو وادار به حرف زدن کرده! حالا یا کوبیدن یا اظهار نظر کردن یا موافقت کردند.

کلا مثکه تبحر زیادی در وادار کردن ملت همیشه در صحنه برای ری اکشن دادن دارم. هاه. امروز برای بار دهم اینجوری شد.


هر وقت دلتون گرفت، برید زیر یکی از همین پست ها که زیاد مخاطب دارند، یک کامنت بگذارید که نه بابا فلان جور نیست بیسار جوره! هزار تا دوست همه چی دون پیدا می کنید.


رخش سفید ابرو پریده

نمی دونم کدوم خری به ماشینم زده در رفته. بالای کاپوت سمت شاگردم غر شده رفته تو. 

این رسمش نبود اقای مجری... این رسمش نبود شما این قدر بی وجدان و ترسو باشی. این رخش تمام  دارایی دکتریه که هر روز باهاش تا بیمارستان رفته و برگشته خونه!


پ.ن. بعد یادمه من یک بار داشتم دور می گرفتم، خیلی تنگ بود کوچه حس کردم کمر پراید گرفت به پلاک یه تویوتا! هرچی نگاه کردم اثری از خش و اینا ندیدم، ولی بازم روی شیشه اش شماره ام رو گذاشتم. بعد که واسه بقیه تعریف کردم که اره شماره گذاشتم و اینا، بابام از استرس تشنج کرد مامانم رفت زیر سرم! اینقدر عصبانی شدند و نصیحتم کردند که "اخه یابو وقتی نزدی به ماشین مگه کرم داری شماره گذاشتی این تیوتاعه شوخی نیست دلت خواست گرفتی شماره گذاشتی روش فردین؟ دیوونه ی زنجیری! هر اینه اش بیست میلیونه بعد تو حس کردی که ماشینت گرفته شماره گذاشتی الان هر مشکلی داشته باشه ماشینش می ندازه گردن تو و خودت باید  از حقوق هات بدی وقتی گند می زنی الکی شماره می گذاری واسه ملت و فلان و بهمان." خلاصه منو از هرچی درست کاری و صداقت بود منصرف کردند این قدر نق زدند.

ولی حالا این عمو ماشین منو... رخش سپید منو واقعنی  غر کرده نهایتا به هیچ جاش نبوده و فرار کرده. بی انصاف. ای بی انصاف.

آرزو می کنم ابروت (به انتقام ابروی ماشینم) پاره بشه یه روز برگردی زیر دستم بخیه ات کنم. بدون لیدو! به چشم تلخ نشه.


به نام غذا

کشیک فیکس زیبایی داشتم و هم چنان دارم! کلی عکس باحال گرفتم از مریضا. یه مدت کشیک نداده بودم یادم رفته بود چه مزه ایه.

الان اومدم چند ساعتی استراحت کنم دوباره برگردم،

بیدار که شدم هم اتاقی ام گفت من برات غذا گرفتم دیدم خوابیدی از صبح تا حالا هم نیستی گفتم نکنه گرسنه بمونی غذا تموم بشه!

و این در حالی بود که من هم اتاقی ام رو نه تنها اصلاااا نمی شناسم کیه کجاست و چی کار می کنه، بلکه بسیار خودخواهانه وقتی ساعت هفت شب رسیدم اتاقمون و چراغ خاموش بود با خودم گفتم:"مگه الان وقت خوابیدنه من از صبح تا حالا سر پا هستم و کل روپوشم غرق در خون شده حق دارم چراغ اتاق رو روشن کنم هفت شب که نمی خوابند!" و چراغ رو روشن کردم تو چشماش و بیدارش کردم.

وقتی دیدم برام غذا گرفته واقعا چشمام پر اشک شده بود! بهش گفتم خدا انترن های با مرامی مثل تو رو صدها هزاران برابر کنه. گفت اخه من خودم هم گرسنه موندم می دونم خیلی سخته وسط کشیک بدون غذا باشی..!!


و این منو می بره سر اینکه چرا دوستم رو که اون قدر خالصانه دوستش داشتم، یک شبه رها کردم و تیشه زدم به ریشه اش. چون توی ارتباطی که ما با هم داشتیم فقط من بودم که احیانا نگران گرسنگی کشیدن رفیقم بودم. چون اون هیچگاه حتی زحمت تفکر مشابه مسیری که الان یک فرد کاملا غریبه در یک شب رندوم در مورد من داره رو طی دوستی بلند مدتمون به خودش نداد! چون هر وقت شیفت من خورد به ناهار و شام، من بار ها گرسنه موندم ولی از صدقه سر من دوستم هیچ گاه  گرسنگی وسط کشیک رو تجربه نکرد و گرسنه نخوابید. و البته رفتارش با همه اینجوری نبود. حواسش با آدم های غریبه بیشتر جور بود تا من که بیست و چهار ساعته کنارش بودم. تو چه جور دوستی بودی برای من؟ بیا ببین که یه آدم غریبه حتی از تو بیشتر به دردم می خورد! چنین چیزایی رو که می بینم فاتحه ی دوستی ات رو بیشتر از قبل می خونم و به تصمیمم مطمئن می شم. 

نه که شکم ادمیزاد چه قدر مهم باشه، ولی مسائل ریز این شکلی بود که وقتی یک اشتباه ازش دیدم، دیگه دلم نخواست که ببخشمش و برام اون قدری بی ارزش شده بود که رهاش کردم.


پ.ن. کاش هم اتاقی نا شناسم بیاد و من فقط بتونم اسمش رو بپرسم ببینم کیه این هم اتاقی خفنم! الان دیگه نیستش رفته بیرون.

پ.ن. روپوشش اویزون بود اتیکت روش رو خوندم و شناختمش! 

جنیفرلارنس قلنبه

حالا نیایید بهم بهم مارک سکسیست و ضد زن و چه می دونم نفهم بیشعوری که نمی فهمه این فیزیولوژی طبیعی بدن خانم هاست با هش تگ مای بادی مای رایت و اینا بزنید،

ولی من از زمانی که عکس های اخیر بارداری جنیفر لارنس رو دیدم افسردگی کامل گرفتم! 

چرا این شکلی شدی تو... هی وای من. چرا. این شکلی. شدی تو. :(((

حس می کنم یکی از زیبایی های طبیعت به گند کامل کشیده شده. خورده تو ذوقم بدم خورده تو ذوقم.

بارداری اصلا قشنگ نیست. هرکی هم گفته الکی داره دلخوشتون می کنه. یا کوره خودش نمی بینه چه بر سر آدمیزاد میاد حین بارداری.

نمی دونم چرا این بازیگر های هالیوود یهو اینقدر وحشت ناک می شن موقع حاملگی... من آشناهای دور و برم رو که نگاه می کنم خانم های باردار اونقدری وحشت ناک نمی شن.

ولی جنیفر لارنس وحشت ناک شده. :(((((

 و بازم مرحبا به اعتماد به نفسش... اگه فقط یکی  باشه که اونقدری با اعتماد به نفس باشه  که با شکم ورقلمبیده و صورت پف الود با لبخند خودش رو به معرض نمایش بگذاره و جلو دوربین بیاد اون فقط فقط جنیفر لارنسه.

و مرحبا به عزمش! موندم واقعا چه جور تحمل کرد این همه مدت از عشقش الکل دور بمونه؟ هر کی رو می گفتی می گفتم آره امکان داره، این یه نفر خیلی تو کتم نرفت. دیگه ببین عشق بچه چیه تونسته جنیفر با اون وضعیت رو ترک بده! :))))

من چشمام رو می بندم، سرم رو می برم زیر پتو، وانمود می کنم چیزی ندیدم و اتفاقی نیفتاده، شما فوری جنیفر لارنس قبلی رو به من پس بدید. دنیام دچار شکافت شده. و این اصلا خوب نیست... اصلا کی بهش اجازه داد حامله بشه؟ تو که هرکسی نیستی جنیفر لارنسی بعد همین جوری رفتی باردار شدی! عح.

دیگه همینمون کمه فردا پس فردا اما واتسون هم حامله بشه!!! فکر نمی کنم برای من یکی دیگه امیدی در این دنیا باقی بمونه.

برو از کویر وحشت

اخه اگه برم... خانواده ام و عزیزام رو چی کار کنم؟ اتاقم رو چی کار کنم؟ این همه خرت و پرتی که برای خودم اندوزیدم رو چی کار کنم؟ با ندیدن تهران چه جور کنار بیام؟ ای خدا بدبختی ای گیر کردیم.


ای کاش آدمی

وطنش را

همچون بنفشه ها

می شد با خود ببرد هر کجا که خواست.


پ.ن. دقیقا این بخش زندگی ام برام تکراریه... سوم دبیرستان. بی خوابی های شبانه اش. که اخه اگه برم تجربی پس کامپیوتر رو چی کارش کنم؟ هندسه رو چی؟ عشقم به فیزیک رو چی؟ این همه پروژه ای که کار کردم رو چی؟

از کل سوم دبیرستان پهلو به پهلو شدنش رو یادم مونده... و سردرگمی عجیبش.

دوباره داره تکرار میشه. همون سناریو با عناصر متفاوت. لعنتی. چقد دل کندن سخته.


پ.ن. فردا یک کشیک فیکس بسیار زیبا دارم. این قدر از ترس اینکه حوصله ام سر نره کتاب چپوندم تو کوله ام که تقریبا داره می ترکه!


اخرین روز دانشجو

چون امروز...

اخرین روز دانشجوی منه!

هفتمین، و آخریش. 

مثل کتاب یادگاران هری پاتر.


پ.ن. می دونم که رزیدنتی هست... فوق هست... ولی واقعیتش نمی دونم که من رزیدنت می شم یا نه. ولی نمی دونم که اصلا رزیدنت ها هم دیگه میشه دانشجو خطاب کرد یا نه.

پ.ن. اولین روز دانشجوم دوشنبه بود... یادم نمیاد چی کار کردیم.  باید از هارد سرخود کلاس بپرسم. یادمه که کلاس اناتومی تحتانی داشتیم دوشنبه ها. با ورزش؟ با بیو؟ تبریک می گم یادم نیست. 

نیمه ی خیلی پر لیوان

می دونید تنها مزایای کرونا گرفتن من چی بود؟ این بود که نه تنها دیگه اصلا بوی کوفتی کتلت رو حس نمی کنم تا با کسی درباره ی اینکه چرا ما باز غذا کتلت داریم بحث کنم بلکه می تونم برای اولین بار در چهار سال اخیر یکم کتلت هم بخورم و به خودم بگم فرض کن سالاد کلمه و احساس خاصی نداشته باشم.

می دونم هیچکی باور نمی کرد، ولی کتلت برای من جنون اور بود! واقعا اذیت می شدم. و هیشکی باور نمی کرد بهم می گفتند این ادا های حقوق حیوانات دوستانه ات رو جمع کن. نمی دونید الان چه قدر حالم خوبه. اون قدری که کاش حالا حالا ها بر نگرده این حس بویایی و چشایی.


پ.ن. من حس بویایی و شنوایی خیلی خوبی دارم. داشتم یعنی... ببنایی ام هم تا زمانی که عینکی بشم نسبت به هم سن هام خیلی تیز بود. دارم فکر می کنم نکنه دیگه بویایی ام هم همون قبلیه نشه.. شایدم اصلاح ژنتیکی بشم با کرونا. بویایی ام منو می کشت هر بویی رو من ده برابر حس می کردم و یه زمانی به تومور شک کرده بودم.

پ.ن. نیمه خالی هم بگم؟ استرس دارم بوی عرق داشته باشم و خودم نفهمم. چون وسواس مسخره ای رو این مورد دارم و الان کاملا فلج شدم از تصمیم گیری! و در مورد تشخیص جوراب کثیف از تمیز هم به بحران برخوردم.

پ.ن. کاش حواس ما دکمه ی آن و اف داشت. اون وقت  من صبحا که می رفتم بیمارستان همه ی حواسم رو به غیر از بینایی آف می کردم و فقط وقتی تو معاینه نیازشون داشتم روشنشون می کردم. 


پدر، پسر، روح القدس

پدر مقدس

من امروز عمل بچه گانه و شاید هم خبیثانه ای مرتکب شدم.

امیدوارم که بخشوده شوم،

هرچند که خب از درون احساس گناه نمی کنم و نبخشیدی هم گور پدرت پدر مقدس

 به نظرم هرچند کودکانه ولی کار درستی بود... 

صرفا خواستم با کسی در میانش بگذارم.

جزئیات این عمل شنیع رو بعد از فارغ التحصیلی منتشر خواهم  نمود.

تو جیب جا میشه؟

هیچی. فقط خواستم بگم امروزم رو واقعا دوست داشتم چون اون اتاق عمل باحاله که همه ی استفش مهربون و خوش برخورد اند بودم با همون سال یک باسوادمون که مرام رو با آموزش هاش در حق من تموم کرد. رزیدنت اینجوری تا حالا قدر انگشت دست خدا نصیبم کرده.

واقعا لذت می برم می بینمش این لامصب یک ماه و اندی هست اومده فقط، و از همه فرش تر و با سواد تره! و برای تمام سوالای چرت و پرت من جواب داره. یعنی یه چیزی که سال سه و چهار عرضه ندارن به ما یاد بدند رو این موجود همچین جویده و شسته رفته و ساده در حد فهم خودم به من توضیح می ده که من حاضر بودم دستش هم ببوسم! و علایق مشترک وحشت ناکی داریم. یعنی مثلا می دونید هرکسی با یه چیزایی ذوق زده می شه در بالین پزشکی، من با یک سری جزئیات به وجد می آم که تقریبا اصلا برای هم کلاسی هام جالب نیست. مثلا تاریخچه ی روش ها، متریال ساخت دستگاه ها، مارک ها، مخفف ها و ... این جزئیات ناخودآگاه خیلی حالم رو خوب می کنند. و این رزیدنت اولین کسی بود که دیدم این قدر فنی روی چنین جزئیاتی هم احاطه داشت و من رو شگفت زده کرد با دانشش. و خلاصه دیگه اخیرا خیلی از خودم نا امید شده بودم تا این رزیدنت رو دیدم. 

می دونید چرا اینجوری دیوانه وار ازش خوشم می آد، چون حس می کنم انگاری دارم اینده ی خودم رو نگاه می کنم... و به خودم افتخار می کنم. یه ادمی که سرش به کار خودشه... بدون حاشیه میاد و می ره. به خودم می گم هعی پسر من قراره چه تیکه ای بشم!! قراره چه قدر خفن بشم. چه قدر اینده ی من می تونه جذاب باشه! چون خب زیاد نیستند کسخلایی که دنبال تاریخچه ها و اطلاعات روی جعبه ی دارو و فلان می گردند. زیاد نیستند پزشک هایی که با بقیه ی غیر هم رده ای هاشون هم همون برخورد دوستانه ای رو داشته باشند که با همکاران پزشک خودشون. زیاد نیستن دانشجو هایی که ترس از پرسیدن و مسخره شدن براشون حل شده است و مانع نمی شه که سوالشون رو بپرسند.  این آدم دقیقا اونیه که من می خوام بشم. ستاره ی سهیله! ستاره ی سهیل.

امروز با هم کل ترالی اتاق عمل رو ریختیم بیرون بررسی کردیم...  بعد یکی از دارو ها یک اخطاری روش داشت. من ازش پرسیدم این واسه چیه؟ گفت چه باحال منم نمی دونم بیا بریم از استاد بپرسیم. و با هم رفتیم پیش استاد، استاد منو نگاه کرد، گفت دکتر تو رشته ی ما رو دوست داری؟ گفتم اره واقعا لذت می برم از تو اتاق عمل بودن! گفت اخه سوالاتت هم خیلی فنی اند در حد رزیدنت سال سه و چهار سوال می پرسی. و در همون حال شروع کرد به توضیح دادن و منم که دیگه تشنج کرده بودم از خوشحالی و ...

بعد یادم نیست داشتم  نمی دونم با چی ور می رفتم یهو دیدم یه دستی داره می زنه به شونه ام! برگشتم دیدم رزیدنت داره اشاره می کنه که گلوی مریض رو ببین گلوش رو ببین تا ویو داری! و گلوش رو دیدم... داخلش لامپ گذاشته بودند (زیاد این کار رو انجام نمی دیم داخل اتاق عمل و روتین نیست) و گلوی مریضمون  از درون می درخشید و مثل درخت کریسمس نورانی شده بود!!! اینجا دقیقا همون جایی بود که اشک در چشمام حدقه زد و می تونستم بغلش کنم که همچین صحنه ای رو نشونم داده... چون دقیقا من عاشق همچین چیزای عجیب غریبی ام که حسشون کنم. و انگار این رزیدنت فهمیده بود!!

خلاصه شما نمی دونید من چه قدر حال کردم با شخصیت ستاره ی سهیل چون معمولا رزیدنت ها از سوال های من خسته می شن یا بلد نیستند یا فشار کاری  یا اخلاق خاصشون مانع از این میشه که من رو اصلا  تحویل بگیرند. ولی این یکی... نمی دونم از کجا اومده بود. فرق داشت! باهاتون شرط می بندم از مشاهیر ایران میشه. حسش می کنم. واقعا ویژه بود. با هم اکتشاف می کردیم. صداش هم منو یاد کسی می ندازه که متاسفانه هنوز یادم نیامده کیه و داره دیوونه ام می کنه. خب خدا رو شکر که همین الان یادم اومد! :)))) صداش شبیه یکی از مهندس های پروژه است. اخیش.

نمی خوام بگم اومدم بنویسم که یادم نره چه قدر خفن بود، چون من که عمرا یادم نمی ره هرچند فقط دو روز از این اتاق عمل خوب نصیبم شد، ولی دوست دارم میزان ارامش خاطر و روانم رو با نوشتن یک پست به یادگار داشته باشم، برای زمان دوری که می دونم قطعا دل تنگش می شم تا نور بپاشه به روز هام.


پ.ن. بهش قول دادم بر می گردم ازش سر می زنم. این قول رو فقط به رزیدنت های محبوبم می دم. کلی هم عکس گرفتیم و بند و بساط! از یک جایی به بعد من دیگه از عکس گرفتن خسته شدم چون احساس کردم برای بقیه کار لوس و بی ارزشیه، و الان فقط اون کسانی که احساس می کردم موقع رفتن یه تیکه از قلبم داره کنده می شه و پیششون می مونه رو در نهایت باهاشون عکس گرفتم. که یعنی حتی واسم مهم نبود چی فکر می کنند درباره ی تمایل من به عکس انداختن فقط ترس شدیدی از این داشتم که یادم بره تو زندگیم روز هایی داشتم در کنار کسانی که بی نهایت حس خوشبختی رو به وجودم تزریق کردند.


پ.ن. کاش تو جیب جا می شدی و تو رو می شد بگذارم تو جیبم ببرم با خودم تو بخش های دیگه! لعنت بهت، کاش تو جیب جا می شدی.