Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

گل را هم گران کردند

گل گران شده..

هستند کسانی که نان شب هم ندارند بخورند. منطقی اش این است که باید نوشت نان و گوشت و میوه گران شده.

ولی گل گران شده... آخ که گل گران شده.

دوستی را به قیمت گزافی تاخت می زنند. عشق .. محبت گران شده.

مستاصلم از دنیایی که خودت را حتی به بوی شاخه گل نرگس در برف زمستان مهمان نتوانی کرد. 

دیگر اسمش زندگی نیست... ما زنده مانی می کنیم نه زندگانی.

رسیدیم به او

چند وقت پیش حالم خیلی خراب بود... تیرخلاصم زده بودن. حقم رو خورده بودند.

اومدم اینجا یک کلمه نوشتم من از ایران می رم. دلیلی برای موندن نمی دیدم وقتی حقم اینجور مثل آب خوردن پایمال می شد و ادمای دور و برم این قدر بی خیال و حق کش بودند.

امروز  استادم (اصلی ترین استادی که توی این حق خوری نقش داشت و منو جواب کرده بود)  از وزارت خانه سر صبح تعطیل بهم پیام داد که سلام کیلگ، بهم زنگ بزن.

زنگ زدم...

گفت من هفته ی پیش از وزارت خونه در اومدم، ولی قبل اینکه برم، کارت رو درست کردم امضاش رو هم از وزیر گرفتم. تو استریتی و همین امسال رزیدنتی بده!

و اینجاست که می گن هرچی که دست از امید و ارزوش برداشتیم، بهمون رسید.

کمترین احساس خاصی ندارم. حالا که دیگه برام مهم نیست... الان که دیگه تصمیم گرفتم بکنم از ایران...حالا!  بهم رسید. چه قدر مزخرف و عجیب.

مثل اون بچه ای که سال ها تو ویترین اسباب بازی فروشی ماشین کنترلی رو می دید و وقتی بزرگ شده بود براش ماشین کنترلی رو خریدن. احساسی نداره.

البته به وعده وعید هاش امیدی ندارم، بیشتر حس کردم حالت حلالیت طلبیدن بود. طرف ده هزار ساله تو وزارت خونه است و اونجوری حق من رو خورد. خیلی وقت بود این آدم رو واگذار کرده بودم به کائنات. اشکام رو یادته؟ چشمام که قرمز شده بود بعد کشیک ارتو؟تو من رو تخریب روحی و جسمی و روانی کردی...  وجدانت ناراحت بود، نه؟ زنگ زدی ادای آدم خوبا رو دربیاری در حالی که اتش بیار معرکه خودت بودی؟

نمی دونم... ولله که احساس خاصی ندارم. خبری که امروز به من داده شد، می تونه کل زندگی ام رو دگرگون کنه. 

همین خبر کافی بود یک ماه قبل به من می رسید... خیلی چیزا فرق می کرد. 

نمی دونم واقعا چرا اینجوری می شه. یعنی فقط من باید بیخیالش می شدم تا ...


There ain't no reason things are this way
It's how they've always been and they intend to stay
I can't explain why we live this way
We do it every day
Preachers on the podiums speaking of saints
Prophets on the sidewalk begging for change
Old ladies laughing from the fire escape
Cursing my name
I got a basket full of lemons and they all taste the same
A window and a pigeon with a broken wing
You could spend your whole life working for something
...Just to have it taken away

پ.ن. می شه کل زندگی ات رو برای چیزی تلاش کنی، تا صرفا ازت بگیرندش!

موکا

امروز با فلومون تنها بودم،

و برام کافی موکا خرید! *_* 

همه چیز زیر سر سال یک گور به گور شده بود. 

بری دیگه بر نگردی عزیزم.

دیگه هم نمی خوام پوز فلو رو بزنم. هرچند استاد هم امروز اصلا میکروسکوپ بازی نکرد که من دانش های اموخته شده را به رخ بکشم...

خاطرات فلویی

گفتم در جریان باشید این روزا من دارم فلوشیپ هماتو انکو می گیرم!

رقیبم هم یه دختر سی و شش ساله ایناست.

و همه چیز از اونجایی شروع شد که منو دعوا کرد سر نسخه نوشتن و چشماشو اون شکلی کرد!

منم طبق معمول دارم انتقام می گیرم. از فلو! 

شیت. چه لقمه های بزرگ تر از دهن. ولی واقعا سخت نیستا ادم سریع یاد می گیره. اطلس هماتو زیر دستم بازه دارم سعی می کنم به اندازه ی یک انکولوژیست در عرض یک روز مهارت پیدا کنم و تحت تاثیر قرارشون بدم. چون فقط دو روز اینجا تو این روتیشن هستم تا دهنشو صاف کنم‌.

استادمون که لامصب نه یادم می ده نه آفم می کنه!  و همگان می دانند که من سلطان میکروسکوپ بودم روزی! اصلا بر نمی تابم که اینجا تحویلم نمی گیرند! هر سوالی می پرسم، جوابش اینه که تو نیازی نداری چون انترنی! خب مرگت بزنن اگه نیازی ندارم آفم کن بیام خونه کپه ی مرگم رو بگذارم. فقط از من حمالی می کشن تو این بخش بدون اینکه چیزی یاد بگیرم.

و کلا این بخش ماژورم داره بسیار سخت و افتضاح می گذره، برای همینه نرسیدم هیچ کامنتی رو پاسخ گویی کنم. سه اوربیتال دارم، گریه، پارگی کشیک و بیمارستان، خواب!

کشیک ها خیلیییییی مزخرفه. خیلی گنده. خیلی گهه. 

اخرین کشیکم، سی و شش ساعت! فاکینگ سی و شش ساعت بدون حتی یک دقیقه خواب سر پا بودم و حمالی می کردم. سه نصفه شب بهم گفتند مورنینگ خوردی. تا صبح زیر نور گوشی درس می خوندم و شرح حال می نوشتم. البته تهش خدا رو شکر مورنینگ نشد، ولی از شدت بی خوابی حالت تهوع شدید داشتم و باورتون نمی شه در حال حرف زدن با بقیه خوابم می برد. ایستاده! همین که ماشین رو رسوندم دم خونه تو خود ماشین خوابیدم... یعنی حتی نمی تونستم بیام بالا رو تخت!

اون روز نشسته بودم رو کاناپه بلند گفتم من ناموسا دیگه نمی تونم بریدم. مادرم گفت فکر کردی راحت دکتر می شی؟ همه ی استرسم هم بیشتر به خاطر مورنینگه... و رزیدنت های بی سوادمون که در حق ما جفا می کنند و با اسب گاری کش اشتباه گرفتندمون. 


حس اون روزی رو داشتم که به خاطر کل کل با یکی از بچه ها، یک شبه اهل کاشان سهراب رو حفظ کردم.

ایا من خواهم توانست تا فردا هماتولوژیست بشم و دهن این دختره رو صاف کنم؟ با ما همراه باشید.


پ.ن. تا یادم نره اولین استادی که به اسم کوچیک صدام می کرد کی بود! خیلی راحت. انگار پسرخاله ایم. کیلگ بیا اینور. کیلگ برو اونور.  کیلگ لام رو بیار. کیلگ دستگاه رو خاموش کن. کیلگ نمونه ها رو بیار. کیلگ پرونده رو بده به مریض. کیلگ برام آش دوغ درست کن. کیلگ و ...

ماژور

باز ما رفتیم ماژور، بدبختی ها شروع شد.

هعی زندگی...

نمی رسم زندگی کنم. 

نمی رسم هیچ کاری کنم به واقع. 


مورنینگ

خیلی تلخه که من از مورنینگ متنفرم.

البته کیه که متنفر نباشه،

ولی متاسفانه تنفر من به حدیه که روی جسمم هم اثر می ذاره،

تا قبل عمل که قلبم بازی در می اورد انگار داشت منفجر می شد اینقدر کفتری می زد،

الان خیلی جالب تر شده، دیگه نمی تونه تند بزنه، در عوض خون به مغزم نمی رسه و حس می کنم واسه نیم دقیقه ای قلبم می ایسته و اصلا ضربان ندارم.


یه امتحان داشتیم قبلا، باید جلو همه جواب می دادیم. نوبت من که شد، زبانم در آن بند اومد. اصلا حرف نزدم. 

دارم فکر می کنم اگه توی ماژور پیش رو هم مورنینگ بهم خورد مثل همون امتحان برم جلو. که چی. فدای سرم. اصلا حرف نمی زنم فوقش می گن این یارو لاله!


استرس من مثل استرس کشیدن یه آدم معمولی نیست. کاش می شد بقیه می فهمیدن چه قدر حالم خرابه. هیشکی نمی فهمه. همین مشکل قلبم رو هیشکی اولش باور نمی کرد. کاش هر کدوم از استادا داخل بدن من بودن و می فهمیدن با این جور واکنش ها من ده هیچ از باقی بدن ها عقبم.


پ.ن. اون امتحان رو نمره ی ماکس کلاس شدم! بیست. چون بعد هفت دقیقه سکوت یهو تونستم حرف بزنم. ولی قبلش... شوخی نمی کنم. تلاش می کردم ولی صدایی از حنجره ام بیرون نمی اومد. تا دو روز بعد امتحان هم انگشتام لمس شده بود!


پ.ن. دعا می کنم رکورد مورنینگ نشدنم حفظ بشه... ای خدا. 

آفتاب لب بوم

تباهم.. تبااااه.

باورم نمی شه امتحان فردا فقط پنج تا سوال فرمالیته است که جواباش هم بهمون دادند و فقط باید روخونی کنیم!!!

اینو به سیب زمینی بدی سربلند و پیروز بیرون می آد.

بعد من هی دارم خودم رو می پیچونم و دور خودم می چرخم!!!

هی به خودم می گم دو ساعت دیگه بخوابم حله.... و کل روزم به خواب گذشت. 

یعنی حتی من ساعتی یک سوال روخونی می کردم این لامصب الان باید تموم می شد.

ولی الان ساعت دوازده شب رو داریم و من تا اینجا فقط دز اموکسی سیلین رو روخوانی کردم که همونم یادم رفته.

دچار انحطاط شدم.

نه به اسبی خوندنم نه به نخوندنم.

مرا چه شده است...


این روز ها خیلی خوابم میاد. و تازه این بخش، بخش سبکیه!

یک بازی به شدت لوووس هم نصب کردم مثل این بازی های مزرعه ای هست که می ری چغندر و شلغم و سیب برداشت می کنی، با این تفاوت که بازی مافیاست و می ری به جای شلغم، تفنگ و اسلحه و ماشین جیپ برداشت می کنی. و با همین بازی به شدت لوس آشغال علافی های متعددی رو رقم زدم.

هی خدا هی خدا...


پ.ن. رزیدنت های این بخش خیلی ازمون راضی هستند. می گن اکیپ شما اینقدر خوبید می خواهیم تجدید بخشتون کنیم پیش خودمون نگه داریم. و استرس دارن انترن بعدی ها گیج و چپر چلاق و بپیچون باشن و هی ازمون می پرسند حالا یعنی چی می شه بعد شما کی می خواد بیاد و هی استرس می کشن. یکی شون که عاشق منه هی به من می گه کیلگ کیلگ کی کشیکی؟ این اولین بخشی بود که رزیدنت هامون رو به اسم کوچیک صدا می زدیم. و کلی هم پارتی گرفتیم دور هم! همه اش به عیش و نوش و خنده و شوخی گذشت وسطش مریضم می دیدیم. واقعا این رشته های لوکس خوش می گذره.

امروز عکاس اومد ازمون عکس گرفت. به خانوم عکاسه می گم من عکسا رو می خوام! ولی بی شعور نه شماره ای داد نه هیچی. خیلی خر بود و فکر می کرد حالا چون عکاسه انگار کس خاصیه. علی رغم اون همه اصرار!! بعد رفت به استاد گفت بچه ها از خودت عکسا رو بگیرند. استاد گفت رزیدنت ها اوکیه ولی انترن ها الان هستند یهو می بینی دو روز بعد نیستند ها... انترن ها آفتاب لب بوم اند.

ولی بازم خانومه ی خودشیفته کنار نیومد و قرار شد از استاد بگیریم عکس رو. یعنی استاد بفرسته برای رزیدنت، رزیدنت بده به ما. که فکر کنم رسما سرکاری شد. خیلی نفهم بود. نمی دونم چرا هرچی عکاس می شناسم بی شعور و از دماغ فیل افتاده و نفهم اند. عزیزم حالا درسته ما به هنرت احترام می گذاریم، ولی سر و ته هنرت تو شش ماه هم میاد. یه جور خودت رو نگیر انگار که عکاس نشنال جئوگرافی هستی!

یه مریضم نزدیک بود بهم حمله کنه و کیلگتون شهید بشه. که خب خدا رو شکر منصرف شد وسطش!

بارون و کانال کولر و پنجره ها

ولی حس می کنم تو هر حالی هم که باشم،

صدایی که الان دارم می شنوم می تونه حالم رو عوض کنه.

نه اینکه خوبم کنه. 

ولی اروم می شم و مسیر فکری ام عوض می شه.

خیلی وقت ها انتهای این مسیر، به شب های تاریک هاگوارتز و جنگل تاریک و پاویون و شومینه و پتوی گرم و نرمشون با صرف نوشیدنی کره ای همراه با تلالو نور روی موهای فر خورده ی هرمیون در نصفه های شب می رسم.

و این باگ خلقته که هاگوارتز وجود خارجی نداره.

فکر کنم وقتشه هری پاتر درمانی رو آغاز کنم...

انحراف

امروز مکالمه ای رو به نظاره نشستم که کمرم شکست!

رزیدنت سال سه یه کیس اورد درمونگاه گفت استاد یه کیس عجیب پیدا کردیم و نمی دونیم چی کارش کنیم!!

یه دختر جوان، حدودا چهارده پانزده ساله، با صدای تو دماغی و عجیب، و مشکل تنفسی و تکلمی.

استاد اسپیکولوم بینی گذاشت و معاینه اش  کردیم، سپتوم وسط بینی (همون تیغه) دچار انحراف شدید به یک سمت بود. از اون انحراف هایی که اصلا زیاد نمی بینی. همین باعث شده بود صدای دختر اون طور عجیب بشه و تنفس و تکلمش سخت بشه.

استاد ازش پرسید عزیزم اخیرا ضربه ای چیزی به بینی تون خورده؟

و این جواب دختره بود که لهم کرد،

با لحن نوجوانانه ی خودش گفت من تو بچگی خییییلی کتک خوردم و سرم رو کوبیدند اینور اونور. نمی دونم این مال کدوم یکی شونه!


و اونجا بود که من خود به چشم خویشتن....

و به خداوندی خدایی که قبولش دارید، با وجودی که می دونستم این احتمالا مادرش مقصر نیست، ولی چون تنها همراهی که باهاش اومده بود مادرش بود، می خواستم همون جا گلوی مادره رو پاره کنم و جرش بدم.

ای لعنت بهتون. چه جور می تونید؟


نهایتا فرستادیمش سی تی کنه دیگه، با معاینه هیچی نمی شد گفت. 

دیگه هیچی دیگه امروز کلا اعصابم تو دیوار بود، اینم دیدم، فقط اومدم خوابیدم. پس فردا هم پایان بخش دارم.


می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به اینکه ونگ ونگ بچه ها و این بلاهایی که خانواده های احمق شون سرشون میارن رو دقیقا چه جور می خوام تحمل کنم تو اطفال!هی خدا هی خدا.



کریسمس و دیداری دوباره

به مناسبت سال میلادی جدید و نیو یرز ایو، 

منم امروز بعد دو و نیم سال پدر بزرگ و مامان بزرگم رو حضوری و از نزدیک در قالب  پوست و گوشت و خون دیدم!

واقعا سخته گاهی، به آغوش نکشیدن. هوس آغوش... چیزیه که امروز تجربه اش کردم.

بزنم به تخته بابابزرگم اصلا تکون نخورده. جون.


ما اینجوری رعایت می کردیم و بازم من کرونا گرفتم. دو و نیم فاکینگ سال!



+ سال نوی میلادی مبارک. مری کریسمس. 


پ.ن. به عنوان کادوی سال نو، از پاپانوئل می خوام فردا تو قرعه کشی گروه بندی با اون کسایی که دلم می خواد بیفتم. پاپانوئل الان وقت خوبیه که ثابت کنی واقعا وجود داری. لطفا! 

اوری تینگ؟ لطفا! 

(پرتاب سنگ به چاه.)

کنافه

دیگه واقعا صدای منو می شنوید از کالیفرنیا آمریکا بهترین کشیک دنیا!

فقط می تونم بیهوش بشم و لذت ببرم. توان تعریف ندارم فعلا! خواب... خیلی خواب.

نمیییییی خوام

نگفتم این بیخ ریش منه؟

وزیر اومد به گروه.

ای خدای بزرگ

من نخوام وزیر داشته باشم کی رو باید ببینم؟ 

گم شو برو بیرون از گروه من خائن کثیف. ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد.

ازت متنفرم. خیلی ازت متنفرم. اینقدر بیشعوری که نمی فهمی باید درخواست گروهی که من از قبل  توش عضوم رو رد کنی. 

چرا هم منو اذیت می کنی هم خودت رو. چرا زجرمون می دی؟ بکن دیگه. کنده شو و برو به درک. نمی خوام دیگه ببینمت. کهیر می زنم.

مرگ بر گروه بندی

از دوستم جدا شدم در لاین بندی سه ماه پیش رو. از کسی که از اول فیزیوپات هر جا رفتم کنار دستم بوده. (جالبه جمله ی قبل رو این طوری شروع کرده بودم: از رفیقی که... ولی بعد تغییرش دادم) با یک گروه از بچه ها که اونا هم دوستای نزدیکم هستند گروه چیدم و رهاش کردم‌. 

ولی می دونی بعد همه ی اینا... حس شطرنج بازی رو دارم که تو حرکت اول وزیرش رو زدند. دو تا قلعه داره. فیل سیاه و سفیدش هستند... دو تا اسب... ولی خب... وزیرش رو زدند. 

و خیلی طول می کشه تا دوباره یه سرباز رو بتونی برسونی اون ته تا وزیرش کنی. شاید دیگه اصلا تا اخر عمر نتونی حتی.

البته که شاید دوباره هم گروهی بشیم چون همه با هم دوستیم و این دوستام نمی دونند که من به خاطر فرار از اون آدم رسما اومدم اینجا پناه گرفتم. احتمالا می دونند مشکلی هست ولی هیشکی جرئت نمی کنه بپرسه چی شد که اینجوری شد. منم خیلی مستقیم به کسی نگفتم که دچار مشکل شدم و دیگه نمی خوام ببینمش. صرفا گفتند فقط خودتی یعنی؟ منم گفتم اره فقط خودمم. گفتند پس فلانی چی؟ گفتم خبری ندارم و واقعا هم خبری ندارم. حالا امیدوارم که نیاد مثل سریش به این گروه جدیدی که تشکیل دادم بپیونده چون واقعا خیلی راحت نیست این وری ها رو حالی کنم که نمی خوام این فرد بیاد تو این گروه. ترجیحم اینه خیلی دور باشیم. حداقل سه ماه آینده. 

و حالا که جدا شدیم، دیگه حس اینکه اوامر همه به دلخواه کسی باشه رو ندارم. دوستی سمی داشتیم واقعا. من این آدم رو به حدی دوست داشتم که در کنارش برام هیچی مهم نبود. ولی الان دیگه چنین حسی ندارم و رهایی زیباست. حرفم تو گروه جدید برو داره و به نظراتم احترام گذاشته می شه و هم دلی داریم و همینه که برام ارزشمنده. این شد که با خودم کنار اومدم که وزیرم رو بزنند. در یک بازی شطرنج تو با دو تا قلعه و دو تا اسب و دو تا فیل قطعا می تونی برنده باشی ولی با وزیر تک عمرا نمی تونی چنین ادعایی کنی. 

تازه به عنوان حرکات انتحاری، چند تا از به قول امروزی ها کراش هام رو دعوت کردم به گروه. عجب گروهی بشه این گروه! جووون. برای اولین بار دارم همه ی محبوبانم رو جمع می کنم تو گروهم. موقعی که اون دوستم بود، با وجودی که می دونست من دوستای عزیزی دارم، گروه رو با آشناهای اب دوغ خیار خودش پر می کرد و همیشه می گفت این دوستای تو به درد هم گروهی شدن نمی خورند وبپیچون اند. ولی الان دیگه اینجور نیست.


خواستم یه سکه بندازم تو چاه اوری تینگ، که همه ی کراشام جواب مثبت بدن و هم گروهی بشیم و سه ماه با خیال اسوده باشم، نه مثل سه ماه تابستون گیس و گیس کشی و جنگ و دعوا! دیگه الان اگه نشه خیلی هامون متاسفانه فارغ التحصیل می شن و شانس خوش گذروندنمون رو از دست می دیم. کاش این جمع جمع بشه همین الان. اوری تینگ،.. لطفا. 


پ.ن. کشیک دیشب خیلی سم بود بیمارستان داشت می ترکید ولی اینقدر خندیدیم که سمش رفت! بسیار دوسش داشتم. سه صبح تونستیم بخوابیم. با تذکر اتاق بغلی که شما عجب گاو هایی هستین اینقدر می خندین پنجره ها می لرزن! 


پ.ن. امیدوارم خوب به این حرفم فکر کنید نیومدم خاطره بنویسم. این پست رو نوشتم تا بهتون انتقال بدم: تا جایی وزیر رو نگه دارید که بودنش بتونه برنده تون کنه. این بازی شطرنج شماست. نه تلاش برای سیو کردن یه وزیر!

بزم خوبان

امروز کشیک وحشتنااااااک خوبیه!

فرض کن همه رفقای صمیمی ات کشیک باشن و کشیک تو هم آف باشه بتونی با هممممه شون وقت بگذرونی!

بچه های داخلی،

ارتو، زنان

اطفال، اورژانس!

و خود من! گل سر سبد. 


بح بح بح.. چه قدر زیبا!

حس جوی رو دارم.

همون صاحب خونه هه که کل دوستاش رو دعوت کرده پارتی و تا بوق سگ می نوشن و می رقصند. 

میکس هاوس و ویلسون

اسپویلررررز!

از اونجایی که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و هنوز جوش نخوابیده،

تصمیم گرفتم براتون (در وهله ی اول واسه خودم) یه میکس از تمام تکه فیلم ها دقیقا از اونجایی که ویلسون کنسر می گیره تا جایی که خط داستانی اش تموم می شه درست کنم.

چون واقعیتش خودمم خسته شدم اونقدری که فیلم رو عقب جلو زدم فقط واسه دیدن صحنه های تلخ ویلسون دارش!

یه میکس می سازم احتمالا نهایتا نیم ساعت تا چهل دقیقه در بیاد، 

و دیگه با خیال راحت می گذارم رو پلی بدون عقب جلو کردن اپیزود ها هر بار تماشاش می کنم. *_*

تازه این میکس حاوی تنها صحنه ای از هاوس هست که اشک منو دراورد!

خیلی قشنگند. ویلسون و هاوس کنار هم. دوستی شون... از اون دوستی هاست که فقط تو فیلما می بینی و هوسش رو می کنی ولی تو دنیای واقعی عمرا وجود نداره.

اسمشم می گذارم مینی سریال ویلسون و هاوس. *_* دایرکتد بای کیلگ دم فرفریان.


پ.ن. دو بار گریه ام گرفته. الان یادم افتاد. هر دوتاشم تو مینی سریالم هست. هعی...


پ.ن. امروز واسه اولین بار تو عمرم موکا خوردم! احساس کردم دیگه وقتش شده از سفارش هات چاکلت کودکانه ی همیشگی ام که تا ابد بهش وفادارم دست بکشم و یه امروز ادای ادم بزرگ های تلخ فلسفی رو در بیارم و چیزای دیگه رو هم امتحان کنم. البته که قبلش ده بار از بچه ها مشاوره گرفتم که اینی که سفارش می دم تلخ نباشه. و خب نبود! اره. منم راهم رو پیدا می کنم. جواب همه چیز هات چاکلت نیست. کافیه چشمات رو باز کنی تا بفهمی تو منو موکا هم هست، ماکیاتو هست... لاته هست... اونجاست که حسرت می خوری که تمام عمرت رو فقط با هات چاکلت گذروندی.

Brag brag brag

یه لحظه خواستم  بیام خوشبختی ام رو به رخ بکشم و برم!

امروز از ساعت ده و نیم پیچوندم و اومدم خونه! :))))) می دونید که تهران چه قدر سرد هم بود و سوز داشت! به یه گروه گفتم این درمانگاهم، به یه گروه دیگه گفتم اون یکی درمانگاهم. یعنی هر کدومشون فکر کردند که درمانگاه گروه مقابل هستم. (البته یکم درمانگاه یکی از گروه ها رو وایسادم تا تموم شد و مریض جدید نداشتیم) و موقعی که داشتم می پیچوندمشون احساس گندی داشتم که ابدا بهش توجه نکردم و به خودم گفتم گور لق همه شون از وسواسی بازی هام هیچی در نیومد بذار یکم ادای پیچ ها رو در بیاریم ببینیم چه مزه ایه؟ چون این روتیشن جدید رزیدنت هاش با وجودی که سال یک اند و خودشون یکی دو ماهی نیست بیشتر اومدند به شدت ابیوزر اند و سو استفاده می کنند و از ما به عنوان پایه سرم و جا به جاگر پرونده و لوله ازمایش استفاده می کنند که دوست ندارم!! استاد هاش هم حتی لیاقت دانشجو ندارند و خیلی فوق تخصصی توضیح می دن این شد که من تصمیم گرفتم به حال خودم برسم وقتی کسی لیاقت حضورم رو نداره. به خودم گفتم حالا اگه فهمیدن یک کاریش می کنیم  که به نظر نفهمیدند وگرنه الان خبرش می شد. زیبا پیچوندم. فنی پیچوندم. و عشق کردم.

اومدم خونه با یکی از رفیقای قدیمم حرف زدم فهمیدم تا الان دو بار پره افتاده و کلی مسخره بازی در اوردیم، موبایل و دم و دستگاه های ارتباطی هممممه رو قطع کردم و تلفن خونه هم به طرز اعجاب اوری چندین روزه قطع شده، کیک تولد شکلاتی خوردم،  دوش گرفتم، نهایتا در لابه لای تلی از لباس ها و ملحفه های گرم حین اینستاگرام بازی خوابیدم تا الان، الان بیدار شدم می خوام ناهار (کباب دست ساز همراه ترشی کلم قرمز!!!) بخورم و اتاقم خیلی تاریک روشن و دوست داشتنیه و بعد دوباره برم با مشاهده ی اپیزود های مرتبط با مرگ ویلسون راند دوم خواب رو در میان لحاف گرم و نرم و راحتم برگزار کنم  و بعدشم اگه دلم خواست کتاب درسی و غیر درسی بخونم! 

جووون.

حاجی انصافا زیباست.

خداحافظ.


پ.ن.نمی دونم چرا خواب اون دوست نامردم هم دیدم. خیلی تلخه که ذهنم کنده نمی شه. طرف داره زندگی اش رو می کنه ذهن من هنوز قفله! این با اختلاف یکی از سنگین ترین کات هایی بوده که به عمرم رقمش زدم. لعنتی.

پ.ن. دوستم پشت تلفن خیلی غیر مستقیم می پرسید کیلگ؟ خبری نیست؟ بهش گفتم سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندند. مگه خلم وقتی زندگی اینقدر زیباست هوس خبری بودن به سرم بزنه. سه ساله ندیدمش. قرار گرد هم ایی ست کردیم.

من و مغزم دوتایی

امروزم به این گذشت که تلاش زیادی کردم و عمدا آدم های اطرافم رو پیچوندم تا بتونم وقت تنهایی گیر بیارم و روی پایان بندی هاوس فکر کنم. بیشتر فکر کنم.

وقتایی که از یه چیزی خوشم می آد اینجوری می شم.. از دنیای واقعی زده می شم و دیگه دوست دارم با فکر هام تنها باشم چون دنیای افکارم جذاب تر از همیشه شده و احساس بی نیازی از دنیای خودم می کنم. چون یهو دنیای تنهایی ها جذاب می شه. می تونم ساعت ها دوام بیارم و اصلا نفهمم زمان گذشته.

یعنی هر حرفی که می شنوم هر آدمی که می بینم اینجوریم که برو بابا کی الان حوصله تون رو داره الان دو دقیقه دیگه می رم دراز می کشم پتو رو می ندازم روم، دستم رو می زنم زیر سرم، چشمامو می بندم، به پایان بندی هاوس فکر می کنم. تو خواب اگه باشه که دیگه چه شود چون تمرکز وحشتناکی به ادمیزاد می ده که توی خواب روی موضوعی فکر کنه.

ولی متاسفانه روز خوبی رو انتخاب نکردم برای حواله دادن، باید خرید می رفتم، از این همه روز امروز سر کار کارم داشتند، گوشیم زیاد زنگ می خورد، مامانم هم با مبل فروش دعواش شد، از صبح سه چهار وعده مغز منو خورد، الانم دست از خوردن مغز بابام کشیده و بالاخره رفتیم بخوابیم.

الان بالاخره تنها شدم که با خودم فکر کنم. به ویلسون. اخ که ویلسون. یعنی حتی حال ندارم بنویسم فکر هام رو. فعلا فقط می خوام پردازش کنم. خودم با خودم. هی.