Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لای کدام صفحه خودت را جا گذاشتی؟

زود اتفاق افتاد،

ولی این حقیقت که دیگه هم سن شخصیت های کتاب هایی که می خونم نیستم، آزارم می ده.


قوی تر بگم؟ خیلییییییییییییی آزارم می ده.


بد تر از اون اینه که خوراک فکری م در همون حد باقی مونده.

آره من می تونم صبح تا شب کافکا و تولستوی بخونم، از شاعر های معاصر کتابچه جمع کنم، از بزرگ علوی یا چشم هایش نقل قول بزنم، با قیدار خودمو پاره پوره کنم، نمایشنامه ی امانوئل اشمیت رو نقد کنم، آروغ روشن فکری بزنم در پس زمینه کتاب های کوری و بینایی، یا مزرعه حیوانات رو با هزار و نهصد و هشتاد و چهار سیمان کنم و ماله بکشمش رو سیاست جامعه، ولی تهش،،،،  ته ته ته ته تهش... انتهایی ترین نقطه ش، نه خب من اینا نیستم. هیچ کدامش.

واقعیتش من حالم از کتابای بزرگ سال به هم می خوره. زننده ست. من نمی تونم با کتاب بزرگسال کنار بیام. زور زدم، نشد.

خود همین حقیقت آزارم می ده.

باورم نمی شه که از هفده سالگی به اندازه ی پنج سال فاصله دارم و هنوز که هنوزه قبولش نمی کنم، که دیگه متعلق به اون دنیا نیستم. 

که دیگه لامصب تمام شد. پایان. بکش بیرون.

نمی دونم چه اصراریه. مغزم پس می زنه. مغزم شرایط الآن رو، سن الآنم رو پس می زنه.

من اون دنیا رو می خوام. می دونی؟

اون نامیرایی مخصوص رو می خوام.روح من شجاعت و کله خری بی انتهای رمان نوجوان رو می طلبه.اون جنس کله شقی رو. اون حس خورشید در دست راست و ماه در دست چپ داشتن نوجوان ها رو. به قول درویش تولگی شون رو.

دنیای من یه جایی بین هولدن کافیلد و هری و دارن و  گروبز و بلا خشک شده رفته پی کارش. بگم حتی تو رامونا خشک شده بهم می خندین. تو ماتیلدا خشک شده. تو کیتی. بزرگ نمی شه. هر چه قدر هم که همه بگن واااااو بح بح، چه قدر آدم با سواد مطالعه گری هستی... من دیگه از خوندن کتاب ها لذت نمی برم. من به اندازه ی مو های سرم جلسه ی کتابخوانی کوفت خوانی نقد کتاب و فلان شرکت می کنم ولی  احساس ندارم. می فهمی چی می گم؟

حالا فقط یک کتاب بده دستم که شخصیت های توش بچه های شونزده هفده ساله باشند.. انعکاس برق رو خودم هم تو چشمای خودم حس می کنم.


حقیقت اینه که من فقط کرکتر های شانزده الی نوزده ساله رو آدم حساب می کنم، و طبق این حساب، دنیا الآن برای خودم هم تموم شده.

چون به بن بست خوردم و نمی تونم خودم رو بذارم تو اون سن. می تونم بذارم ها، با شرایط الآنم به تناقض می رسم فقط!

کی باورش می شه من دیگه شونزده سالم نباشه؟

کی باورش می شه من همون آدم خارق العاده ی ماوراء الطبیعه ی خاص توی داستان نباشم؟

کی باورش می شه که زندگیم به سادگی و بی مزگی رمان های بزرگسال قراره پیش بره؟

باور نمی کنم،

باور نمی کنم.

امروز چیزی حدود بالای هزار صفحه رمان نوجوانی که از نمایشگاه خریده بودم را خوندم، و تهش با این حقیقت که هم سن شون نیستم، گند زدم به تمام حالی که به خودم داده بودم. 

من نمی تونم بشینم نگاه کنم و دیگه خودم رو کنارشون تصور نکنم. می فهمی. مثل اسید سوراخم می کنه. 

فکر اینکه دنیامون واقعنی واقعیه، عصبی و مایوسم می کنه.

فکر اینکه هیچ شیطان یا جادوگری نیست که به جنگش بریم یا بکشیمش یا سرزمینی که بخواهیم نجاتش بدیم، داغونم می کنه. هه. من به اینا ایمان داشتم. و حالا می بینم اون سن خودم گذشته و دارم همچنان مثل یک شهروند عادی تو بازی مافیا می رم جلو تا روزی که چشم باز کنم و بفهمم شب قبل یکی من رو کشته و تهش هم هیچ کی یادش نمی آد شهروند عادی بودم.


خب یکم دیگه ادامه ش بدم گریه م می گیره. بابای. 

من نوجوونی نکردم. در حالی که دقیقا حواسم هم بود باید بکنم. ولی نکردم. 



نظرات 3 + ارسال نظر
shayan جمعه 17 خرداد 1398 ساعت 01:10 http://florentino.blogsky.com

تو زندگیت روزمره ت قبول کن بزرگ شدی ولی تو دنیای خودت همون پسر شونزده ساله باش.
سه مدل کتاب دوست دارم. اولین فانتزی های نوجوانی که خودت میگی، عین کار های آرمان آرین. دومی عاشقانه های خفنی عین چشم هایش. سوم هم این لحن طنز دار های باحال عین کار های جمال زاده. الباقی رو نمی فهمم. دوست ندارم. بهتر بگم نمیتونم خودمو ببرم تو داستان. نمونه ش عزاداران بیل ساعدی، فقط خوندم که تموم شه.
کرمانشاه که بودم از یه دست فروش کنار خیابون کتاب گرفتم. گفت عزاداران بیل رو ببر بخون. گفتم بردم و خوندم. گفت واااای دیدی چه کتاب محشری بود؟
واقعا کپ کردم. نمی فهمیدم منظورش از خفن چیه. گفتم نه، نفهمیدمش. اصلا درک نکردم چی میگه. طرف گفت پیشنهاد میدم دوباره بخونیش..خیلی خوبه.
نمیدونم چرت گفت یا چی، ولی از اون لحظه به بعد فهمیدم من تو همون دنیای خودم بمونم بهتره. مطابق سن کتاب خوندن و این که چون تو دهه ی سوم زندگیمم و باید برم تو فلسفه و درد و این چیزا به کار من نمیاد. من باید همون بچه ای که بودم و از بودنش لذت بردم باشم.

نارنجی جمعه 17 خرداد 1398 ساعت 02:10

شاید خیلیا همین حس تورو دارن اما خب شجاعت گفتنش رو تا حالا نداشتن
یه مدته دو خرابکارِ خفنه توی کتابخونه م بهم چشمک می زنه
همون کتابی که به بهونه دمی خریدمش و خودم قبل از اون خوندمش و اصلا نمیدونم اون خوندش یا نه
دوس دارم دوباره بخونمش
ببرم خوابگاه و بخونم
اما خب فک کن در حالی که تخت بغلیم داره جای خالی سلوچ می خونه من با دو خرابکار خفن مشغول باشم :/
یا مثلا بپرسن داستانش چیه چی بگم؟
یا اینکه وقتی میگن یکی از کتابای مورد علاقه تون چیه چطور میتونم بین اون همه اسم گولاخ که بقیه میگن بگم تالار وحشت و سرزمین اشباح و هری پاتر و...
چطور به بقیه بفهمونم همین کتاب به نظر اونا بچه گانه همون کتابیه که منو میخ می کنه سر جام که بشینم تمومش کنم نه رمان های فلسفی و چند صد صفحه ای اونا


اما درنهایت بگم درسته که نتونستم کاری کنم بقیه باهاش کنار بیان
و نتونستم با کنار نیومدن بقیه هم کنار بیام
اما خودم باهاش کنار اومدم
به خودم میگم مثلا همون طور که یه زن نزدیک سی ساله تونسته هری رو تو ذهنش پرورش بده
پس خوندنش واسه منم اشکالی نداره
وقتی اون تو این سن تونسته همچین تخیلی داشته باشه من چرا به واسطه سنم خودمو از همچین چیزی منع کنم؟
نویسنده اکثر این کتابا آدم بزرگان
اونا تونستن تو همچین دنیایی زندگی کنن و ازش بنویسن
پس چرا من نتونم و همچین اجازه ای نداشته باشم؟

سن یه عدده حالا گیریم پنج ساله برای بار اول هیفده سال نیست =]]
نمیخواستم از برنامه های اتیم رو نمایی کنم ولی امسال به طور قطع دوباره شمع هیفده رو فوت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد