Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اگر برنامه ی تلویزیونی بودم...

تلویزیون دیدم امشب.

به نتایج جالب توجهی رسیدم.‌..

با خودم فکر می کنم اگر که برنامه ی تلویزیون ایام عید امسال بودم، مسئول صدا و سیما سر دو سوت لغوم می کرد. چون به هر خفت و خواری ای هم که شده زیر بار اضافه کردن پیام های ابراز هم دردی با سیل زده ها به برنامه ی از پیش ضبط شده م نمی رفتم.

اگر هم برنامه زنده ی تلویزیونی ایام عید بودم، بی تعارف درجا آنتن رو ازم می گرفتند. چون حس می کنم حتی تو برنامه ی زنده هم حاضر به ابراز هم دردی نمی شدم صرفا به خاطر اینکه ابراز هم دردی کار قشنگیه و انتظار می ره و نشانه ی حس شفقت و مهربانی آدم هاست. واقعا ابراز هم دردی برای چیه. فایده ش کجاست. نمی دانم!! با امر جمع کردن کمک های مردمی موافقم، ولی ابراز هم دردی بی خود رو نه واقعا نیستم.


سر این قضیه من با بابام خیلی دعوا دارم. در حد مرگ. چون خیلی مبادی آداب هست و اعصاب معصاب نداره وقتی این گفته ها رو جلوی روش به زبان می آرم. فیوزش می پره سریع و منم تو سنی هستم که تا منطقم قبول نکنه کوتاه نمی آم از عقایدم و تهش دعوا می شه چون می خواد زور کنه و منم می گم این دروغ و ریاست پس من انجام نمی دم. مادرم کمتر باز. حساسیتش کمتره و شاید هم می گذاره به پای اینکه من هنوز جوانم و طول می کشه تا یک سری اخلاق آدم بزرگ ها را یاد بگیرم.


براتون تعریف کردم قبلا؟ هیچ وقت یادم نمی ره، دبیرستان بودیم، یک جمع چهارنفره ی صمیمی توی یک خط  از صندلی های تنگ نشسته بودیم. من نفر سوم از چپ بودم. سر یادآوری یک قضیه ای نفر چهارم از چپ که همان آخر خط باشه، به گریه افتاد. گریه ی ناجور لرزشی. و من مثل چوب خشک وایساده بودم و نگاهش می کردم. حتی شاید نگاهش هم نمی کردم. می خندیدم یا نه؟ یادم نیست. واکنشم به گریه ی اون بنده خدا در حدی بود که انگار داره یک ساندویچ می خوره. البته از درون گیج بودم و به خودم می گفتم تف تف تف این چرا اینجوری شد باید چی کنم الآن! نفر اول از راست یواشکی حالیم کرد که باید بغلش کنی. و برگشته بودم طلب کارانه نفر اول از راست رو نگاه می کردم که یعنی "این چه کوفتی هست از من انتظار داری روی نفر اول از چپ پیاده کنم؟" و نهایت زورم رو زدم و یکم بازوی چپم رو مالوندم به فرد گریه کنند‌ه و شاید دستم رو گذاشته باشم روی شونه ش... همین. یادم نیست. افتضاح بود. تهش اون یاروی اون ور صف بلند صدام زد که کیلگارااااا جااااااااااان! صندلی ت رو با من عوض می کنی یک لحظه؟ و عوض کردیم و تمام هم دردی ها  و بغل کردن ها توسط اوشون انجام شد. 


یکی از استدلال هام برای این حس عدم هم دردی که دارم و خوب زیاد دوستش ندارم ولی به حال وجود داره اینه که، آره سیل یک مصیبت بود که نازل شد و دیدیمش. ولی مگر همه ی مصیبت ها دیده می شه؟ مگر کسی می فهمه هر روز از زندگی یک سری افراد با چه سیلاب ها و زمین لرزه ها و آتشفشان ها و طوفان هایی گره خورده؟ مگر کسی با اون ها هم دردی می کنه. اصل عدالت چی شد پس. و از اینجور خودزنی ها. پس حاضر نیستم باهاشون هم دردی کنم یا حداقل دوست ندارم پیاز داغ هم دردی م رو زیاد کنم و نمایانش کنم. چون روزانه هزاران نفر هستن که با دلایل بی انصافانه ی دیگه ای دست و پنجه نرم می کنند و می میرند ولی کسی ازشون خبر نداره.


حالا یک استدلال دیگه که دارم این هست که از اون ور نگاهش کنم و به خودم بگم فرض کن همون آدم بدبخته بودی، آیا آرام نمی شدی با ابراز هم دردی بقیه؟ دلت نمی خواست از احسان و رامبد و چارنفر دیگه پیغام بشنوی؟ باز به خودم جواب می دم که خیر. چون به نظر، من هم در حد خودم مصیبت هایی رو افتخار داشتم ببینم و توی هیچ کدومش دلم با شنیدن پیغام بی خود ابراز هم دردی بقیه آرام نشده و اگر هم تشکر کردم صرفا از روی آدابی هست که بین انسان ها وجود داره. 

البته معتقدم این مقدار زیادی به تفاوت روح و روان آدم ها بر می گرده. فی المثل یادمه یکی از دوستان پدرش فوت کرده بود، شب اول، تو اینستاگرام بود و صرفا پست می گذاشت. یک لحظه نشستم برای خودم قضاوتش کردم که بی شرف تو الآن دقیقا بابات مرده یا اومدی اینستاگرام رو آباد کنی امشب؟ و به محض اینکه این جریان فکری در ذهنم روشن شد، از خودم متنفر شدم. از این که به خودم اجازه دادم قضاوتش کنم، شرمگین شدم. و این قدر به خاطر همون یک لحظه به خودم لعنت فرستادم که فقط خودم خبر دارم.


کلا فکر می کنم زمانی در زندگیم بوده که  هم دردی هام رو اون قدر بی خود و بی جهت خرج کردم که الآن کاملا تبدیل به یک ورژن خودخواه خودپرست سنگی شده ام. کارت های طلایی م رو مفتکی دادم رفته.


توی مبحث علوم اعصاب اگر اشتباه نکنم یک دوره ی بی پاسخی برای یک سری اعصاب تعریف می شه. وقتی یک مدت طولانی و با فرکانس کوتاه مدت تحریکشون کنی، وارد فاز بی پاسخی می شند. بدم وارد می شند. حالا امکان داره اون محرک های با فرکانس کوتاه اصلا قوی نبوده باشند، ولی چون عصب رو به سمت بی پاسخی بردند، حالا تو بیلش هم بزنی دیگه براش مهم نیست و پاسخ نمی ده.

من هم یک مدت اینقدر خودم رو برای کوچک ترین ناراحتی و نا به سامانی افراد دیگه ناراحت کردم و خراشیدم که الآن کل احساسم پوچ شده. حس می کنم تا آخرین قطره ش رو از دست دادم.

دقیقا از این هایی هستم که نفس شون از جای گرم بلند می شه. تبریکات کیلگ! تو ماهی سیاهی بودی که خلاف جهت قیف شنا کردی و الآن معلوم نیست دقیقا از کدوم جهنم دره ای سر در آوردی.


پ.ن. بهم گفتن آب دستته بذار زمین، بدو بیا که یکی از هم زاد هات رو پیدا کردیم. تیتر خبرش این بود: "مردی برای نجات جان اردکش به درون مسیل رودخانه رفت، و در سیلاب جان باخت."

حیف شد. باید زود تر از این ها می جنبیدم. همزادم فقط یکم مُرده الآن. 


پ.ن. اگر هم داور عصر جدید بودم، نه به معلول ها رای می دادم، نه به کور و کر ها، نه به فلسطینی ها، نه کلا به هر کسی که امکاناتش کمتر بود و فکر کرد حقش خورده شده. نمی دونم به یک سری جا ها که می رسه انسان ها سعی می کنند این جبر رو پس بزنند. در صورتی که اگر به نفعشون باشه زیرزیرکی زندگی شون رو می کنند و صداش رو در نمی آرند! آقا زندگی مال بزرگ تر ها، مهم تر ها، با امکانات تر ها، پول دار تر ها، خوشگل تر ها، باهوش تر، با استعداد تر ها، شجاع ترها و قد بلند تر هاست. قبول کن. زور بزن جزو تر و ترین ها بری. قانون انتخاب طبیعی داروینه. تمام. بپذیر! طرف اومده چه بی منطق می گه من نوزده ساعت توی راه بودم و خسته شدم، اجرام گند خورد، پس بهم رای بدید! چه بی منطقانه ماهی های دلقک معلول ها رو کارت طلایی می دن. کارشون ارزشمند، منکر این نیستم. ولی این خودش از نظر من یک نوع ظلمه. همون قدر که سهمیه ی جانباز و شهید ظلمه. همان قدر که سهمیه ی مناطق حتی ظلمه.


پ.ن. ولی یک حس بهم گفت همین که الآن دارم یک پست درباره ی نه به احساسات سیلاب می نویسم، یعنی اون ته مه ها، هنوز یک چیز هایی وجود داره و می توانم امیدوار باشم که برگرده. چون هنوز موضوع پستم سیله و مثلا مدل هیرکات جدیدم نیست. این آنرژی کامل نیست. می فهمی..

اگر برنگشت هم به درک! چیزی رو از دست ندادم حتی شاید به دست آورده باشم. با خیال راحت می تونم سرم رو بزنم به بالشت و برای تخصص به گزینه هایی مثل جراح مغز و اعصاب یا حتی ارتو یا پزقا یا طب اورژانس فکر کنم. گزینه هایی که قبلا اولین نفر حذفشون کرده بودم، ولی الآن دارند رو می شند. 


پ.ن. خندوانه دمش گرمه ها ولی. به خاطر سیل هم که شده آهنگ های وطنی ای رو پخش می کنه هر شب پشت تیتراژ آخر، که جون به سلیقه شون فقط.


پ.ن. حالا همین فردا به خاطر جزای این پستی که نوشتم یکی از دوست و آشنا هامون در سیل می میره تا دیگه غلط اضافه نکنم و یاد بگیرم که هم دردی کردن خیلی کار خوبیه.


پست در خلاصه. هر آدمیزادی خیرات سرش منحصر به فرد است، و هیچ کس، دیگری را تا ابد درک نخواهد کرد، پس عملیات هم دردی خصوصا از نوع لفظی آن از نظر مغز باهوش اینجانب، کاری تصنعی، بی هوده و عبث می باشد.


انگیزه ی نوشتار پست. خسته شدیم اینقدر گفتم/ گفتیم/ گفتید/ گفتند سیل.

نظرات 4 + ارسال نظر
استا پنج‌شنبه 15 فروردین 1398 ساعت 16:36

یه جورایی میشه گفت درست نوشتی اما از تو بعید بود!

شعرا مگر احساساتی نبودن؟؟

الآن دقیقا سوالم اینه که من رو شاعر حساب کردی؟ آخه تو شعر و شاعری من تفم نیستم. دوست دارم باشم ها ولی نیستم. زور مذبوحانه می زنم صرفا که به چشم تلخ نشه.

به هر حال نه والا بعید نبود. به نظرم من اینجا صرفا می آم اداشو در می آرم. ادا لطیفا. چیزی که دوست دارم باشم ولی تو خوابم نیستم حتی. حالا شما هم باورتون شده.
در این سال جدید تبر برداشتم بت ها رو بشکنم.
چون خیلی بی فرهنگ تر و بی احساس تر از چیزی ام که در آینه بغل می بینید‌.

شن های ساحل جمعه 16 فروردین 1398 ساعت 01:59

موافقم باهات.
و اینکه گفتی اینا چیزی که دوست داری باشی من دوست داشتم انقدر قوی و توانا بودم که می تونستم برم اونجا حضوری کمکشون کنم ولی نیستم متاسفانه.اصلا یکی از فانتزی هام اینکه ای کاش وقتی همچین مصیبت هایی توی ایران بوجود می اد واقعا می تونستم کمک کنم مثلا یه کامیون داشتم برای کمک می فرستادم یا یه کانتینر مواد خوراکی برای گرسنه ها یا حتی یه ارگان یا نهاد یا مجموعه ای داشتم برای کمک به این افراد.
و راستش کیلگ حرفت درسته ولی ادم ها مثل هم نیستن خیلی ها با شنیدن همون دلداری یا همدردی پوچ هم به زندگی امیدوارتر میشن

نبودی ببینی مادرمان کل خانه را برد داد دست سیل زده ها شن های ساحل. حالا موندم به دستشان می رسه یا نه!

شاید برای ابراز نظر کردن زود باشه، ولی من فقط دلم می خواد پولکی کمکشون کنم.

با خط آخرت هم شدیدا خیلی خیلی موافقم. دقیقا برای همینه که ما باید سعی کنیم از دریچه ی چشمای هم دنیا رو درک کنیم و فکر نکنیم هرچی برای خودمان خوبه برای بقیه هم جوابه.

استا جمعه 16 فروردین 1398 ساعت 14:35

کسی که شعر میگه شاعره؛فارغ از اینکه شعرش ارزش ادبی زیادی داشته باشه یا نه!
در ضمن بنظر هم نمیاد اونقدر بی استعداد باشی در این زمینه...

پس ما همه شاعریم، چون موج نو رو به معنای واقعی کلمه بچه ی اول دبستان به محض آموزش حروف الفبا می تونه بنویسه.
والا من که از خدامه، ولی آدم هایی هستند هزار سر و گردن بالا تر از من. وقتی اون ها زیر بار این لقب نمی رند، پر رویی ه من الان بیام به خودم بگم شاعر.
نه بی استعداد نیستم بابا. :)))

استا دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 00:44

اسم هر چرندی رو نمیشه موج نو گذاشت البته...

هوم جای تامل داره.
چرا راستش می شه گذاشت به نظرم.
فکر کنم موج نو فقط با احساسات شاعرانه ش هست که می شه موج نو. حالا یک احساس برای من شاعرانه ست، ولی برای تو چرنده.
ولی بازم موج نوعه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد