Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سه نان

یک مدل نان باگت هست، اسم برندش "سه نان".

شعار تبلیغاتیشون اینه "سه نان، بیشتر از یک نان".


و هر دفعه ی خدا، من این شعار رو خوندم عمیق فرو رفتم به فکر و به خودم گره خوردم.

که چرا نه که "سه نان، بیشتر ازدو نان"؟

چرا نه که "سه نان کمتر از چهار نان"؟

و هر بار هم این مساله حل نمی شه و دفعه ی بعد دوباره از اوّل!



و اینکه یه چیزی بگم بخندین به روش گره خوردن های من در زندگی.  

یک درصد امکانش هست چند تا دوستای دانشگاه بخواهند فردا برای من تولد برگزار کنند خیرات سرشون. 

چون امشب معلوم نیست چی زدند و یکی یورش آورده و سوال های چرت و پرت می پرسه.

مثلا خیلی بیش از حد من دارم توی یه ایونت "ددر دودور" نظرسنجی می شم و اهمیت داده می شه به حضورم. چیزی که هیچ وقت مهم نبوده خب و اکثرا هم بی خبر می مونده ام.

یا طرف گیر داده بیا با ماشین من می ریم. نمی فهمه هر چه قدر بهش توضیح می دم مسیر ها یکسان نیست.

و عجیب تر اینکه خیلی بیش از حد برای اولین بار همه شون حاضر شدند که کنار هم بمونند و حالشون به هم نخوره از هم دیگه. که باورم نمی شه. سنگ و شیشه ها دور هم جمع شدند. سنگ هایی که دوستشون دارم. شیشه هایی که دوستشون دارم. 

فکر کنم کلا دارند سعی می کنند من خوشحال باشم و مثلا سورپرایز بشم. خب من امسال کلا  رویه م رو تا حد زیادی عوض کردم و سعی کردم روابط اجتماعی رو بکشم بالا. کاملا بچه ی محبوبی هستم الآن در سطح دانشگا به گمان خودم و این هم احتمالا نتیجه ی روابط اجتماعیه.

در اصل بگم نتیجه ی وراجیه. نتیجه ی فدا مدا گفتن و تعارف بی خود و "فدات شوم" بار ملت کردنه.

والا تا جایی که خاطرم هست تا به حال تولد این شکلی سورپرایزانه دوستانه نداشتم و برام جدیده.

ولی خب چی بگم. حتی همین جدید بودنش را هم دوست ندارم. خصوصا که این درصدد جبران بودن، خیلی آشفته م می کنه. 

اینکه فکر می کنم چون من در پارتی هاشون حضور داشتم، الآن احساس ادای دین می کنند.

در صورتی که اون ها جشن تولد خودشون رو دوست داشتن ولی من جشن تولد خودم رو دوست ندارم.

خانواده م کم هستن که از روی وظیفه کیک می خرند و گل های سر چهار راه، این ها رو هم باید هندل کنم الآن.

یعنی من شخصیتم این هست که کاملا پارتی و جشن و شور و شادی رو دوست دارم، به طرز خل گرانه ای هم دوست دارم، ولی به شرطی که یک درصد مرکز توجه نباشم. تو جشن های بقیه شرکت کنم، ولی هیچ جشنی درباره ی من نباشه و اصلا نخوام حرف بزنم یا کسی منتظر واکنشم باشه و صرفا برای خودم اون گوشه موشه ها بخزم و بخورم و حال کنم. اگر درباره ی من باشه، نود و نه درصد مواقع واکنش هام تو اوته و حال می گیرم (بدم حال می گیرم، طرف یخ می کنه!)، اون یک درصد باقی هم کلا مثل لال ها نگاه می کنم و واکنش ندارم‌. خب اینم یک مرضی هست به هر حال.

اصلا حالم از این قر و فر های اکیپ های کلاس به هم می خوره. خیلی بیش از حد اتوکشیده هستند و به درجه تب من نمی خوره.

اگر مطمئن بودم، همین الآن دو تا می زدم تو سر همه شون تا بیخیال بشند.

ولی خب داغون می شه اگه یک درصد من اشتباه تصور کرده باشم و صرفا دور دور معمولی باشه.

باورم نمی شه من همیشه این ها رو مسخره می کردم، می گفتم این بچه بازی ها چیه هی تولد تولد! الآن داره به سر خودم می آد.

بعد دارم روی لبخند های خودم کار می کنم که اگر یک درصد کیک گذاشتند جلوم، شبیه کریستین استوارت نباشه حالت صورتم و حالت سورپرایز رو خوب تقلید کنم.

پول هم ندارم به اون صورت حتی که مهمانشون کنم.

بابا این تولد بازیا مال شاخاست، ما رو ولمون کنید. دیگه پیر شدیم. بیست و دو ساله شدیم. 


من تو روز تولد ایده آلم مثلا انتظار داشتم تنها غذا نخورم. یا نمی دونم فلانی فلان برخوردش رو نکنه تو ماتحتم در حدی که تو ماشین سرم رو بذارم رو فرمون و شبیه نقش اول فیلم درام بشم. یا دیگه خیلی کسی می خواست بهم حال بده باید می اومد زمین چمن یکم دراز می کشیدیم، میکس چمن و آسمون نگاه می کردیم و بعد بازی می کردیم. نه که این طور. انتظارات من از دوستام شکل دیگه ای بود. که اینقدر با هم جنگ نمی کردند، شده به خاطر من که دوستشون دارم. اینکه من رو مثل توپ بین هم دیگه قرار نمی دادند. مجبورم نمی کردند انتخاب کنم که "یا فلانی یا من!" انتظارم این بود که من همیشه آدم حساب می شدم نه همین یک بار، وظیفه ای چون بر حسب اتفاق در جشن ها شرکت کردم. که همیشه ماشین هامون رو به هم تعارف می زدیم، نه این بار. که همیشه وقت می گذاشتیم برای هم. که سلام هام جواب داده می شد. گرم تر جواب داده می شد. دستم تو هوا نمی موند. کارگاه ها رو تنها نمی رفتم‌. استرس گروهبندی ها رو نمی داشتم که الآن جا می مونم طبق معمول. اینکه لازم نمی بود استرس تگ زدن و تک افتادن رو بکشم در حالی که بقیه فیکس بودند. بعد یک سری امتحان ها تنهایی نمی کشیدم و پراکنده نمی شدند همه بدون اینکه بدونند روز های بعد امتحان چقد مزخرفه برای من یکی. اینکه جمله ی تف کن شنا کنیم رو می شد اولین نفر باهاشون به اشتراک بگذارم. این ها برای من ارزش بود تو طول سال. 

نه این تدارکات مسخره.

تولد رو می کنند تو حلقوم آدم! واسه همه رو هم از یه زاویه می کنن.


یک احتمال دیگه هم هست.

من بسیار آدم خودشیفته ای هستم و فردا می رم می بینم هیچی نبود و از قضا خیلی هم خوشحال می شم. 

چون راستش الآن از استرس اینکه چه واکنشی ازم انتظار می ره، دارم می میرم.

می فهمی؟ باید بنشینم متن سخن رانی بنویسم!

تا فردا باید استوارت درونم رو هم سر ببُرم. 


می خوام برم بگم: "ممنونم از شما دوستان گرامی که عقلتون به چشمتون بوده همیشه.

به چشم های خود بیاموزید که سه نان، بیشتر از یک نان! بیشتر از دو نان! کمتر از چهار نان!"

نظرات 3 + ارسال نظر
استا چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت 01:02

حالا تولدت اینا به کنار...چرا اسم این مارک "سه نا نه" چرا د ونان نه؟؟؟پوووف..ببینچه درگیریایی برای ادم می سازی آ..می اومدی بی حاشیه د مورد تولدت اینا می نوشتی میرفت دیگه...

آفرین آفرین شاگرد به حقی هستی.
جزو سوال های بنده هم هست. چرا نه که دو نان؟ چرا نه که نان اصلا!
خب راستش حاشیه رو بی خیال بشیم، من پست اصلی م همون طور که از عنوانش بر می آد، درباره ی سه نان بود. بقیه ش رو چون استرس داشتم نوشتم بیشتر. :دی

شن های ساحل چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت 19:19

یعنی با اون میکس چمن و آسمون نابود شدم چون یکی از ایده آل های خودمه.
منم از سوپرایز بدم می اد 4 سال پشت سر هم برایم جشن تولد سوپرایز گرفتن تا مستقیم به همشون گفتم من خوشم نمی اد قبلش بهم بگین دیگه الان خیلی خاطرمو میخوان بهم میگن
جشن تولدت بهت خوش بگذره

Bluish یکشنبه 18 فروردین 1398 ساعت 01:47

ما تُست می‌خریم از سه‌نان و گاهی منم این عباراتِ سوالی میاد به ذهنم و یه بخش دیگهٔ ذهنم میگه بلو دلبندم این خواسته ایهام داشته باشه؛ یک هم اون چیزیه که داره به نوع جنس اون محصول اشاره می‌کنه (سه‌نان، یه نونیه که خفن‌تر از یه نون عادیه) و هم داره می‌گه سه برابر یه نون باحال و ارزشمند و هرچیه مثلاً که در هر صورت من بازم به صدای ذهنم می‌گم در هر حال عبارتش لوس و سخره‌ست و در یخچالو می‌بندم :|

+سال نوت مبارک
+کیلگ حقیقتش اینه که من یادم نمیاد پای کدوم پستا کامنت گذاشته بودم، اگر به کامنتای قبلیم پاسخی داده بوده که پاسخت، ری‌اکشن یا پاسخ می‌طلبیده، حمل بر بی‌ادبی ننما نو ریسپاندینگ از طرف منو! فقط کامنتامو نمی‌تونم بیابم!
+پارسال یه صحبتی داشتیم در رابطه با اون کمپینای هر دم ازین باغ کمپینی می‌رسد در مورد سبزه سبز کردن یا سبزه سبز نکردن و جاش درخت سبز کردن و این مسائل، تازگیا متوجه شدم از نظر تخصصی و محیط زیستی هم نظر علم به نظرِ مخالف من خیلی خیلی نزدیک بود د: اگه خواستی یه مطلب راجع بهش بفرستم برات.

بلو خیلی فنی نقد می کنی شعار سه نان رو. آخرین باری که اینقدر روی چیزی دقیق شدم،فکر کنم به دبیرستان برمی گرده.
و الان که خوندم (و زور زدم بفهمم) به نظرم آره درست می گی. ولی اگر نمی گفتی عمرا به ایهام و این ها فکر می کردم. خصوصا اون اسم جنسه واقعا خفن بود و اصلا به ذهنم نیامد. که یعنی سه نان فراتر از یک نان!
من دوست دارم اسمش رو. حس لوس بودن نداره برام. حس می کنم هنجار شکنی کردن اتفاقا و همین برای من جذابه.

دیگه عرض کنم که شما کلا پیچوندید رفتید پی کار و بار، من کلا توی یک پست داخل همین وبلاگ به همه تون تبریک گفتم سال نو رو.
بخوام مدل اس ام اس ی که برای دوستان فرستادم به تو هم تبریک بگم می شه: با آرزوی بهترین ها توام با سلامت و شادی برای شما و خانواده ی محترم.

در مورد کامنت ها هم من اونی نیستم که باید ببخشم. فکر کنم تقریبا همه شون بدون جواب موندند. خوندم ولی گشادیم آمده جواب بدم. شما ببخشید. والا منم دیگه اینقدر تنبلی کردم نمی دونم کجا هستند الآن کامنت هات. اتاق ضروریات شاید!

برام مطلب سبزه ای بفرست. استقبال می شه.
منم در حمایت از سبزه ها، گیاهخوار می خواهم بشم. :)))
من خودم رو یادمه که موافق درخت سبز کردن بودم و در مورد نظر تو هم تا همین جاش رو یادمه که می گفتی قبول نیست برای اداست و واقعا اعتقادشون نیست یا همچین چیزی :-؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد