Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

زمین خوشمزه بود

امشب، بارونی بود،

زمین خوردم،

و به حالت زمین خورده  نشسته بودم کف شلوغی های چهار راه وصال و دیگه دلم نمی خواست بلند بشم.

کف دست هایم کاملا پوستش رفته بود،

زانوی راستم  زق زق می کرد،

احساس می کردم در اثر برخوردم با زمین و انتقال تکانه ی حاصل به حفره ی دهنم، چند تا دندونم خورد شدند،

و تکه هایی از آسفالت به کف دستم چاپ خورده بود و در محل چاپ آسفالت، پوست تنار (نرمه ی کنار انگشت شست) دستم ور اومده بود،

خون هم که این وسط مسط ها جاری بود،

و این ها من رو عجیب یاد زمین خوردن های ابتدایی می انداخت.


با خودم اینجوری بودم که خب تو با این سن و هیکل، جلوی این همه آدم زمینه رو که خوردی،

الآن وقت لوزر بازیه. بشین همین جا یک دم دور هم خوش باشیم بابا.


یکی تو سرم بود مدام می گفت: چه کسی گفته که من الآن باید بلند بشم اصلا؟ دلم می خواد بنشینم  اینجا و به دردی که متحمل شدم لختی فکر کنم. به کسی چه مربوط.

چرا باید کول طوری پاشم و خودم رو بتکونم و به آدم هایی که پشت سرم شاهد کله پا شدنم بودند، بگم چیزی نیست و بعد مسخره ترین لبخند ممکن رو بزنم تا سریع تر متفرق بشن؟

یعنی من دقت کردم، هر وقت که زمین خوردم، از بچگی بگیر تا امروز، بیشتر از اینکه فکر خودم باشم و اینکه حداقل بررسی کنم که من الآن حالم خوبه یا نه، فقط فکر این بودم که مثل فشنگ از جام بلند شم. بدون فکر کردن به هیچی.مغزم فقط بلده دستور بده،  زود تند سریع. پاشو. همین الآن پاشو.

نشسته بودم کف زمین، مردمی که شاهد بودند هم بیشتر نزدیک می شدند، و من به مغزم می گفتم خفه بابا، حوصله ت رو ندارم. می خوام بشینم همین جا. بذار بیان واسم مهم نیست.

از همه بیشتر اون خنده ی بعدش. من فکر کنم شخصیتم خیلی ضعیفه. خیلی قویه. خیلی خجالتیه. نمی دونم یک مرگی ش هست به هر حال. از ترس اینکه بقیه به اون حالت خجالت آورم نخندند خودم زود تر از همیشه شروع می کنم به خندیدن. و چه خنده های بیمار گونه و بی خودی. خنده هایی که هیچ وقت نداشتمشون مگر موقع زمین خوردن. خنده های زمین خوردگی!

این ناظم مدرسه همیشه وقتی یخ می آورد برای پاهام، می گفت باشه حالا چه قدر می خندی. 


خلاصه دیروز کف خیابون وسط اون شام غریبان خیس، دی اف اس زده بودم و داشتم این عقیده هایم رو با خودم به چالش می کشیدم.

دقت که کردم دیدم کلا چندشم می شه از این حالت که سریع بلند بشم و به بیننده ها ثابت کنم هیچی نیست و باهاشون به خودم بخندم، ولی همیشه هم اتفاقا همین کار ها را انجام می دم.

اصلا چرا باید سرعت به خرج بدم در بلند شدن، مگر نه اینکه درد داشت؟ دو دقیقه نمی شه بشینم دردم آرام بشه اقلا؟ چرا دو دقیقه به خودم مهلت نمی دم!


حالا این افکار باز خوبه جای امیدواری هست،

 یک فکر دیگه هم داشتم، که نشسته بودم اون وسط با خودم فکر می کردم آخی یادش به خیر! خیلی وقت بود این شکلی زمین نخورده بودیم. دلم تنگ شده بود کیلگ. مرحبا به یاد بچگی ها.

بعد یکی دیگه اون وسط تو وجودم داشت خودشو پاره می کرد که قربانت بگردم چه خری هستی تو، تمام هیئتت سرویس شده، نشستی واسه من به بچگی ها فکر می کنی؟ 


خلاصه اسیری شده بودیم.


پ.ن. الآن صبح روز بعده، زانوم یک شکل باحالی شده که نگو. آبرنگی شده.

طیفش اینه:سیاه. قرمز جگری. قرمز خونی. بنفش بادمجانی. بنفش گل بنفشه. آبی کله غازی. آبی پر رنگ. سبز آبی. سبز کم رنگ. زرد.

همه ی این رنگ ها رو یک روزه روی پوستم ایجاد کردم.

مردی تقلید کن. این خودش هنره.


پیس. زمین خوردن واقعا لازمه. باید یادت بیاد چقدر شرمساری داره، لحظه ی بلند شدن. باید یادت بیاد چقد در یک آن حس کمپرس شدن بهت دست می ده. انگار که قوطی رانی باشی و چهار دست بن تن با جفت چهار دستاش فشارت داده باشه. اصلا روح آدم جلا داده می شه. خوب بود واقعا. اتفاقا هر چی شاهد ها و ناظر ها بیشتر باشند، روح بیشتر جلا داده می شه.


دو پیس. نمی دونم چه خبره. ولی  شونزده هفده تا تا بنز قدیمی تک سرنشین انداخته بودند تو لاین راست همّت، پشت هم داشتن می رفتن امروز صبح. خیلی عجیب  و باحال بود. مردم زیادی ایستاده بودند از کنار داشتن عکس می گرفتن. ما هم که با ماشینمون به بنز ها دهن کجی کردیم و گازشو گرفتیم رفتیم. شاید نمایشگاهی چیزی باشه. شاید مقام مدیریتی خاصی رو داشتن جا به جا می کردند.

نظرات 2 + ارسال نظر
شایان جمعه 10 اسفند 1397 ساعت 14:46 http://florentino.blogsky.com

بچه که بودم مامانم می گفت زانوهات دندون دارن..همیشه ی خدا گیج بودم زمین می خوردم و سر زانوم پاره بود. وحشتناک ترین زمین خوردنم خودم یادم نیست. مامانم یادشه. میگه با چوب داشتی میدویدی یهو خوردی زمین چوب رفت تو وسط لب و دماغت. به طرز عجیبی هنوز هم چاش مشخصه.
حالا اینا رو بیخیال،
زنده ای؟

من بچگی ها گیج نبودم ها. هایپر اکتیو بودم تقریبا. فقط بلد بودم بدوم. قهرمان دوی مدرسه بودم و خب مدام زمین می خوردم. چون خیلی می دویدم. سریع و بی دغدغه.

خوبه آره بابا، کبود شده فقط و خب لنگش هم داره تا مدتی.

خودم دغدغه م این بود که شلوارم سوراخ نشه چون نه وقت دارم نه پول. اینجوری بودم که خدایاااا تو رو خدااا فقط شلوارم سوراخ نشده باشه!

شایان جمعه 10 اسفند 1397 ساعت 15:05 http://florentino.blogsky.com

تابستون تو مشهد یه فروشگاه آف زده بود دو تا هفتاد تومنی گرفتم نو پشت در اتاقن
اگه هم سایزیم یکیشون share میکنم باهات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد