Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - XL

خواندم،

فست فود خوردم،

خواندم و 

خواندم و 

خواندم،

نوشابه خوردم،

بازم فست فود خوردم،

و الآنم باز تا چهار صبح می خوام بخوانم،

خواندن بدون زور و تهوع، 

خواندنی به مثابه نیفن ها*.


هورااااااااا، شاید باورت نشه کیلگ، ولی امشبم تا بوووووووق سگ بیداریم!


پ.ن. 

امشب همسایه داشت می گفت :"اللّه و اکبر". با تمام وجودش می گفت. در برج میلاد، بمب های شادی و شرشره های رنگی زدند. 

نور ها را در تاریکی شب می دیدم و به این فکر کردم که آخرین باری که این قدر با اطمینان گفتم الله و اکبر، اوّل راهنمایی بودم. دست بند سبز بسته بودم. آن زمان ها ولم می کردی با روبان سبز خودم را مومیایی و باندپیچی می کردم. بگیر بگیر جنبندگان سبز رنگ بود. توی تاریکیِ پشت پنجره ی خانه ی درخت آلبالودارمان بودیم، یک شب با هیجان به پدرم گفتم می شود من هم بگویم؟ گفت آره بابا جان بگو به دلت نماند. گفتم. صدایم توی تاریکی شب پیچید و برگشت به گوش های خودم. سر کیف آمدم. اوّلین و آخرین بارم شد. 

کاش این بار هم، آخرین باری باشد که با تمام وجودم می گویم :"متنفرم". 


حیف، طرف های مهر با یکی از بچه های دبیرستان تلفنی صحبت می کردم، شتاب زده بود کمک بگیرد که کارهایش را سریع تر انجام دهد. خیلی جدی گفت نمی خواهم بیفتد برای بهمن. انقلاب است، کارم نا تمام می ماند! با همین یک تکه اش کلی زدیم توی سر و کله ی هم و پاچیدیم، با وجودی که اصلا دوست نزدیکی هم نبود. ولی آن شب خوب خندیدیم. 

توی دانشگاه نمی شود با بچه ها ازین خنده ها کرد. 

توی در و همسایه نمی شود.

توی پارک و مترو و بی آر تی نمی شود.

توی فامیل هم نمی شود حتی.

هیچ جا نمی شود.

خفقان است. 

دلم ناگهانی از آن خنده ها خواست. که شب پاییز باشد، یک آدم رندوم باهات حرف بزند و از قضای روزگار هم عقیده ات باشد و با هم به انقلاب بهمنتان فکر کنید.  

عاهای آدم ها! د بیایید دیگر دهانم را ببویید و ببینید چه قدر متنفرم. تنها سهم من ازین انقلاب همان الله و اکبری بود که در دوازده سالگی گفتم که کاش همان را هم نمی گفتم. آهان بله، یک پوستر روحانی هم در اتاقم چسبانده ام و رویش اسکناس های نو را آویز می کنم. عکس یک سبابه ی مُهری هم  توی هارد اکسترنالم دارم ولی نمی دانم کدام پوشه. به غیر از این ها پاک پاکم.


چهل سالگی انقلابتان مبارک باشد. ولی خدا چه قدر بزرگ  است؟ چه قدر می تواند بزرگ تر باشد؟ هاو ماچ؟ هر چه قدر ما بدبخت تر بشویم خدا هم نعوذ بالله بیشتر کش می آید؟  آیا الله و اکبر تر؟ آیا الله و اکبر تر تر؟

من نمی بخشم. اگر خدا اکبر است، که من واقعا هیچ کدامشان را نمی بخشم. اگر هم نیست که هیچ. ول معطّل.

ولم کن کیلگ. دلم زر زر های  c یا 30 مفت می خواهد اصلا. که چه؟ وبلاگ را ساختیم برای یک همچو غلط هایی دیگر. ناشناس ماندیم برای یک چنین گنده گوزی های بزرگ تر از دهانی. هر کس می آید از یک ور سیخ می زند خودش را خالی می کند. ما چرا نکنیم.


مروارید کوچک،

هستی؟

چه خبرا؟

جوانه ات را خوب محکم کردی؟

نگفتم خو می گیری؟

شنیدی چه گفتم؟ 

داشتی چشمه را؟

شنیدی با عقل سه چهارم کاملم چه گفتم؟

شاهد باش،

"آره. پسر. متنفرم."

و بشماااار.



---

* یک سری موجودات بسیار باهوش هستن تو دنیای جادوی لِو گراسمن که جدای از توانایی های خیره کننده شون، نحوه ی کتاب خوندنشون من رو به وجد می آره.  سریع، بی نقص، تمیز. مثلا تو یک دقیقه، هزار صفحه. مثل یک هارد با سرعت فراکهکشانی اند...

من دوست دارم نیفن باشم. تو روز هایی دقیقا مثل امروز. موجودی خالی از هر گونه احساسات و نیاز های انسانی، با هدف بلعیدن ذره ذره اطّلاعاتی که توی کائنات می تونه وجود داشته باشه. آره بابا ما به فاز خرخونی مون فرو بریم، بیرون اومدنش با خدا هم نیست حتی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد