Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ببخشید استاد

ناراحتم،

یکی از دوستام با استادمون بد حرف زد،  استاد هم به خودش گرفت.

بد حرف زدن منظور تند حرف زدن یا حتی رکیک حرف زدن نیست. به قول خودش رک حرف زدن بیشتر.

حالا اصلشو نمی گم چون نه در کلام  نمی گنجه، نه موضوع بحث هست. ولی واسه اینکه یه دید بدم بهتون، شما مثلا فرض کن سر مسائل مالی. حرف زدن از مسائل مالی همیشه با هرکسم که باشه آدم رو دچار تنش می کنه و اعتماد به نفس زیادی می خواد بیانش و واقعا آدم خیلی رکی رو می طلبه.


ناراحت شدن استاد رو دیدم...

و استادی بود که عشق من بود. از همون استادا که واقعا استادن و لقب استاد برازنده شونه... و همیشه می خندن!

یعنی یادمه روز اولی که دیدمش چه قدر حال کردم باش. کم کمش سه ساعت تو اون روز سر افراد مختلف رو خوردم در رابطه با این استاد.


و حالا امروز من تو گروه دوستم بودم. انگار که اون از زبان من هم حرف زده باشه.

راستش به من باشه می گم دانشجو باید در راه استاد جان بده و اصلا مهم نیست به حق یا به نا حق. چون استاد استاده و دانشجو دانشجوعه. اگه خودم یه نفر بودم اصلا هیچ وقت اجازه ی مطرح کردن  این  مسئله رو به خودم نمی دادم و می گفتم به درک! اطلاعات من، ارزش شکستن آداب و اخلاق استاد دانشجویی رو نداره و اصلا بذار چشم بسته برم جلو. ولی خب دیگه، تنها نبودم... 

اتفاقا از یک جهت خوب هست برای آدم های خجالتی که یه آدم رک این شکلی همراهشون باشه، ولی از شدت خجالتش کم نمی کنه. واسه من که اینطوره حداقل! مکالمه بین استاد و دوست من بود و من خودم شاید صرفا در حد سه چهار تا جمله حرف زده باشم، ولی الآن بازم اعصابم خاکشیره.


و از صبح تا حالا اعصابم شدیدا به فنا رفته.

از اتاق استاد که اومدیم بیرون، برگشته می گه: "بهش برخورد، نه؟"

و من اینجوری بودم که فااااک معلومه بهش برخورد با این طرز صحبت کردن تو.

برگشته می گه: "مهم نیست اینجا ایران است، رک حرف می زنی به خودشون می گیرن در صورتی که نباید این طور باشه و ما باید بتونیم با خیال راحت دیدگاهمون رو بیان کنیم. باید می دونست ما منظورمون چیه."


و باورم نمی شه اون الآن داره کار خودشو می کنه، استاده هم رفته بیمارستان سر کارش، فقط منم که هنوز احساس بد دارم و مغزم رها نمی شه و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم، من که کوچک ترین نقشی تو مکالمه ی به وجود آمده نداشتم.

همه ی اینام به خاطر اینه که استاده رو از ته قلبم دوست داشتم.

اصلا تحمل نمی آرم اگه یه درصد حس کنم کسی از دستم ناراحته و اینجوری مثل آلوی چروکیده می شم. اصلا بر نمی تابم. اینم باگ ورژن ما. یک نقطه ضعف بسیار بسیار کاری، بزرگ و قابل خنجر فرو کردن!


پ.ن. وسطش که دیدم کار داره بالا می گیره، به خودم گفتم خب ببین این دو تا که دارن هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل از هم دلخور می شن تو هم که نمی تونی حرف خاصی بزنی، پس حداقل سعی کن انرژی مثبت بپراکنی. مثل چراغ راهنمایی انواع و اقسام لبخند های مختلف رو روی صورتم پیاده سازی می کردم. لبام کش اومد اینقدر که سعی کردم بخندم و وایب مثبت بپراکنم که استاد کمتر ناراحت شه. فرسوده کننده س. حس دلقک ها رو به خودم داشتم در اون لحظه. تهش به این حالت بودم که فقط دستم رو گذاشته بودم رو قلبم و لبخند می زدم... که یعنی "استاد منو ببین به خدا جات اینجاست، اینو ولش کن!"

دیگه کم مونده بود وسط بحث با اون جدیت، پیشنهاد بدم:"اینا رو ولش کنید، اصلا بیایید بریم سه نفری، سه کاسه ماست با دست بخوریم روانمون آرام شه!" 


پ.ن. بعدی. حتی اعصابم خورده که چرا یادم رفته ویس بگیرم از مکالمه هاشون. همیشه از مکالمه های مهم زندگی م ویس می گیرم.  حتی یادمه قبلش تو حموم داشتم به خودم نهیب می زدم که ویس یادت نره بگیری ها! یادت نره ها! یادت نره! و تهش یادم رفت. حداقل اگه صداشونو داشتم الآن پنج شیش دور گوشش می کردم ببینم استاد تا چه حد ناراحت شد و حق تا چه حد با ما بود. چون اینم هست که وقتی هول می کنم دیگه ورودی های مغزیم بسته می شه و هیچی نمی فهمم و دچار تخریب خودکار اطلاعات می شم. الآن فقط می دونم استاد ناراحت شد. فقط همین گزاره رو دارم. هیچی دیگه یادم نمی آد. که چرا ناراحت شد‌؟ مگه ما چی گفتیم که ناراحت شد؟ و ...


پ.ن بعد تر. اخیرا هم که در جریانید یاد گرفتم اگه درد روانی داشتم خودمو ببرم یه حالی هم به دستگاه گوارشی م بدم، تا فیها خالدونم رو بسوزونم که درد فیزیکی هم بهش اضافه شه و تکمیل. یکی نیست بگه تو که بلد نیستی چرا می ری مثل لاکچری ها اون همه پول یه شیرکاکائو ی ساده رو بدی که حالا صرفا اسمش رو هات چاکلت گذاشتن و بعد هم داغ داغ سر بکشی که اینجوری مخاط دهان و مری و لوله ی گوارشت همه ش درجا صاف بشه؟

بازم زبونم سوخت!


خلاصه استاد تو رو جون خودت ناراحت نشده باش! این دل گنجیشکی ما طاقت نداره. قلبمون باطری خوره. استااااد.

و آبان مبارک می شود.



نظرات 5 + ارسال نظر
سمیه سه‌شنبه 1 آبان 1397 ساعت 17:39 http://dreams22.blogsky.com

دیوونه ای

وات د علامت سوال؟!
وات د نول!

شن های ساحل سه‌شنبه 1 آبان 1397 ساعت 18:29

اگه انقدر استادتو دوست داری دفعه بعد باهاش کلاس داشتی یه شکلاتی بیسکویتی براش بگیر عصر با چاییش بخور به دانشجوهاش دلگرم بشه...
برای پی نوشتت توی بحث های این مدلی نخند هیچ کاری نکن از پنجره بیرون نگاه کن

استاد مستقیم خودم نیست. باهاش یک کلاس هم ندارم حتی. اگه بخوام باید ببرم دفترش که اکثرا حضور نداره. و اینکه به نظرم امکان داره بد برداشت کنه همچین حرکتی رو چون در اون حد نزدیک نیستیم و از اون ورم من یکم بیخ داره برام، همچین کاری رو کردن! خیییلی روم نمی شه.

و اینکه خنده ی مسخره نزدم نه، خنده ی مهربانانه و دلگرم کنانانه ک محترمانه که یعنی ما به شما لطف داریم. به نظرم خیلی داغون تره مثل چوب خشک یه جا دیگه رو نگاه کنی، فضا باید تلطیف شه در همچین شرایطی...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 آبان 1397 ساعت 19:22

تو اینجور موقعیتا هرکاری میکنی بکن اما لبخند نزن.بااینکار نه تنهاانرژی مثبت نمی فرستی بلکه یه جورایی گستاخ بنظر میرسی.

چه قدر رنج نظرات متفاوتن.
نه خب حقیقتش من اصلا این طور فکر نمی کنم، خنده داریم تا خنده.
خنده و خوش رویی مناسب، همیشه کار خودشو می کنه.

شن های ساحل سه‌شنبه 1 آبان 1397 ساعت 20:48

نمی دونم والا یه استاد روانشناسی بود مینشستیم به بحث کردن هر سوالی می پرسید من جواب میدم سر کلاس ولی اصلا واحد من نبود جزء درسام هم نبود برای یه نفر بود اصلا یه رشته دیگه من حوصله یه کلاس هشت صبحم نداشتم اون بجام می رفت منم بجاش روانشناسی میرفتم تا اخر فکر میکرد من یه نفر دیگه ام خلاصه انقدر ادم باحالی بود شیرینی هم براش میگرفتم خلاصه ربطی نداره استادت نیست اگه فکر میکنی باحاله برای ارتباط دوستان کافیه.
می دونم منظورت دوستانه بوده ولی معمولا وسط بحث لبخندو دوستانه حساب نمی کنن هر طور خودت صلاح می بینی من توی این مورد محتاط ترم

بریدا پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 13:36 http://eshkaft.blog.ir

تقریبا ده روز پیش بود که منم با استادم بد حرف زدم و جالب این بود که همزمان از دست خودم عصبانی میشدم بیشتر بد حرف میزدم بیشتر ناراحت میشدم و کاری از دستم برنمیومد:/ البته این کاملا متقابل بود ایشونم از خودش ناراحت شده بود بیشتر لج میکرد انگار! من فکر کردم خودم اینجوری تصور کردم اما دو روز پیش پیغام داده بود که بهش بگید بیاد سرکلاس باهاش راه میام :) خلاصه که فهمیدم یسری چیزا با حرف زدن درست نمیشه با صبرکردن درست میشه!
جمله سنکین بود :دییی

بابا همین که این قدر محترمانه پشت سرش داری با ضمیر جمع خطابش می کنی خودش خیلیه! خبر نداری.
البته با این کیس ما فرق داره یکم، ما عصبی هم نبودیم حتی. ولی خب از موضوعات ممنوعه ای که استادا دوست ندارن حرف زدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد