Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

رضایت

خواستم یک پست بذارم من باب ستایش این حقیقت که تعطیلات بین ترمی من با دهه ی اول محرم با انتهای تابستون ایزوفاگوس اینا تلاقی کرده.

این بی دغدغه بودنش شدیدا راضی کننده س.

خنده داره، سال پیش بود یا سال قبلش، من شام غریبان بازخواست می شدم که دیر نیام خونه چون داداشم می خواد بره مدرسه و ریتم خوابشو به هم می ریزم. خیلی قانون مفتی بود. کلا سوسول تشریف دارن همیشه.

یا حتی با فامیل بودیم و اونا عزم می کردن برن خونه شون، منم به زور با خودشون می کشیدن.

یا خودم امتحان های هزار واحدی حفظی مسخره داشتم دقیقا روز بعد عاشورا.


همین که امسال این دسته قوانین رو نداریم، جای قدردانی داره.

راستشو بگم؟ من دسته های شب رو خیلی بیشتر از دسته های صبح دوست دارم.

تجربه ی دوباره ی این مزه خیلی وقته عقده ش مونده بود سر دلم.

الآن ولی مزه ش زیر زبونمه و بازم می خوام.

قشنگه.

به بحث مذهبی ش هم کار نداشته باشم، از نظر هنری قشنگه. چشم نوازه. زیباست...

شلوغی ش قشنگه. یک دست بودنش قشنگه. نظمش قشنگه. رو ریتم بودنش قشنگه. خاکی بودنش قشنگه. همراه بودنش قشنگه.

و یکی از مراسمیه که واقعا خیلی بد به حال ایرانی های مقیم خارج کشور.

البته این فقط حس منه، خیلی از هم سن و سال های من حس ندارن نسبت بهش اصلا.

و خنده داره، شاید من خودم اصلا یه ور دیگه از طیفی باشم که این هیئت ها هستن، ولی همین جمع بودنشون برام به شدت زیباست و به وجد می آم وقتی تو اون جمع هستم.

همین که با این حجم از تناقض تو وجودم با هر رنگ و مدلی که هستم باز می چپم تو این جمع و کسی کارم نداره، آرامش بخشه.

حس گل به خودی زننده ها رو می کنم وقتی همراه دسته هام.

ولی هرچی هم باشه فوران انرژی رو حس می کنم. اصلا اینو کسی که پشیزی اعتقاد نداره هم تایید می کنه. مثل یه حفره ی پر از انرژیه،

مثل یه کار گروهی عظیمه... 

یکی از معدود کارهای گروهی که هنوز می تونیم با هم انجام بدیم و توش گند نزنیم به سرتاپای هیکل هم دیگه.

خلاصه که راضیم از شیوه گذران تعطیلاتم.


پ.ن. راستی من امسال تااازه فهمیدم تاسوعا و عاشورا از همون اعداد عربی "تسع" و "عشر" ریشه می گیرن. به معنای نهم و دهم مثلا. تا حالا بهش فکر نکرده بودم.


پ.ن بعدی. داشتم این طبل ها رو نگاه می کردم یاد بازی patapon افتادم. خنده م گرفته بود دیگه نمی شد جمع کنم خودمو.


نظرات 1 + ارسال نظر
شایان پنج‌شنبه 29 شهریور 1397 ساعت 15:07

الان مادربزرگم گفت ععع شمع نگرفتیما...گفتم چرا؟...گفت شام غریبانه.
.
.
یاد پارسال افتادم و اون عکس که گذاشته بودی. تخمی تخمی یه سال گذشتا‌ :|

عه شمع نگرفتیم واقعا.

آره. واقعا یه سال گذشت.
بعد من به یه تناقضاتی رسیدم تو ذهنم.
حس می کنم از اون رمضان تا این رمضان سال ها گذشت.
ولی ازینور حس می کنم از اون محرم تا این محرم همه ش دو سه ماه فاصله بود.

در صورتی که هر دوتاش یک ساله. خیلی عجیبه برای خودم این احساس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد