Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

از مهمانی خداوندگار قلم بفرساییم

می خوام خاطره مو از ماه رمضان امسال بگم،

آهان می دونم که هنوز به صورت رسمی نیومده که بشه ازش خاطره ساخت ولی خاطره ی من شکل گرفته و قطعا پر رنگ ترین یاد آور رمضان ۹۷ - ۳۹ همین تک خاطره ای ک می خوام واستون یادداشت کنم خواهد بود.  

اواخر اسفند پارسال یکی ازین آزمایشگاه ها آورد به مناسبت عید نوروز یه تحفه داد به مامانمون که طبیعتا به من ارث رسید. 


آقا ما این کارتشونو باز کردیم، دیدیم که بححح توش دعوت نامه س برای صرف صبحانه ی رایگان در یکی ازین هتل رستوران لاکچری گرون های تهران:


" باعث خوشوقتی است که میزبان شما و همراه گرامی تان جهت صرف صبحانه (۲ نفره) در رستوران فلان باشیم.

لطفا جهت مراجعه حداقل دو روز قبل جای خود را رزرو کنید. 

اعتبار تا ۱۳۹۷.۳.۱۵ 

امضا آزمایشگاه فلان..."


عرض شود ک ما از همون روز اوّل که اینو دیدیم دندان تیز کردیم عینهو گرگ.
فقط یه مشکل خیلی خیلی کوچولو، نفر دوم رو نداشتیم/ کم داشتیم.
یعنی فرض  کن همه چی جور، روال، رله،  یه رستوران باحال و لاکچری که همین بچه های هم سن من می رن توش عکس می ذارن ازش خفه می کنند خودشون رو، بعد چی تازه رایگان هم باشه، این وسط تو لنگ همراه نداشته ت باشی.

فلذا ما گشتیم دنبال یکی که با خودمون ببریمش رستوران لاکچری مفتی. چون خیلی تو ذوق زننده بود اگه من می رفتم و اون کارت مضحک دو نفره رو نشون گارسون می دادم و می گفتم :" خودم تک نفرم به اندازه دو نفر می لُمبانم لطفا!"

خلاصه هی هم به خودمون گفتیم آروم باش کیلگ، پیدا می شه... تا خرداد وقت هست یکی رو با خودت می کشی می بری بالاخره! آدم که قحط نیست. 

وای آقا عرض شود ک واقعا خیلی کار مسخره ای بود. من از اسفند تا اردیبهشت دقیقا لنگ همین بودم که به یکی از دوستای به اصطلاح نزدیکم پیشنهاد بدم آقا بیا بریم صبحانه ی مفتی مهمونت کنم. خیلی کلنجار رفتم با خودم ها راستش! کلنجار های بیش از حد. نشد تش. 

بعد آخه خیلی حس می کنم که دردی ک من کشیدم رو درک نمی کنید... به هر کدوم از آشنا ها دوستا ک نگاه می کردم واقعا نمی تونستم برم همچین درخواستی بدم بهشون. خیلی ساده روم نمی شد! که آخه چی؟ ببخشید من همراه کم دارم لطف کن بیا همراه من شو چون این کارت لعنتی که از قضای روزگار افتاده دست من دو نفره س! خب زیاد بوده با بچه ها رفتیم اینور اونور، ولی این که بخوام فقط  یه نفر رو از بین اون گله از آدم ها انتخاب کنم واقعا سخت بود.

یه درد دیگه م این بود باید خیلی نرم به هر کس که انتخاب می شد می گفتم، که نفهمه من چه قدر مفلوکانه دارم برای جور کردن همراه دست و پا می زنم! 

از طرفی باید مطمئن می بودم طرف قبول می کنه چون خاک بر سرم اگه قبول نکنه باز باید برم از همون اکیپ خودمون یه نفر دیگه رندوم انتخاب کنم و اینا هم کلا به هم وصلند. فرض کن فردا پس فردا نفر اولی که دعوتم رو رد کرده بود به نفر دوم می گفت آره اول منو دعوت کرده بود جای تو! آبرو نمی موند واسه من ک. تا می خوردم باید جمع می کردم.

از منّت کشیدن هم ک واقعا بدم می آد. یعنی این واقعا یه معضل گنده ایه ها! که من با این سن، روش رو نداشته باشم حتّی یکی از همین آدمای پارک کنار خونه مون رو بکشم با خودم ببرم رستوران مفتی.  طوری ک حس نکنم با این دعوت کردنم، دارم خودمو خورد می کنم جلو کسی. یعنی چه طور بگم. خورد کردن از این نظر ک، تو اگه کسی که دعوتش می کنی یه درصد براش این سوال ایجاد شه که چرا منو دعوت کرده، یعنی اون میزان صمیمیت بینتون کافی نبوده ک همچین سوالی براش ایجاد شده و منم نمی خواستم اینجوری بشه تش.

دیگه عرض شود ک... خیلی برام جالبه، همه از من انتظار دارن. من هر کی رو دعوت می کردم فرداش باید به بقیه ی دوستام جواب پس می دادم که آره حالا با فلانی رفتی به ما نگفتی نامرد؟ یعنی اینقدر بوده از تک تک شون خوردم، که من هی قال موندم، اصلا وجودم پشیزی واسه شون ارزش نداشته و مثلا هر سری رفتم از تو لونه موش کشف کردم رفیق به خیال خودم فابریکم رفته برنامه چیده فلان جا با یه سری دیگه به منم نگفته که مخم سوت می کشه. 

اصلا هر کی رو می دیدم اینجوری بودم که خیانت کار! خود تو. اون بار. فلان جا. فلان تایم. منو قال گذاشتی. منو فروختی. پس دعوتت نمی کنم. 
خلاصه درگیری بودیم. هی داشتیم نامه اعمال می نوشتیم واسه دوستامون. 

بعد آره بین این گیر و دار و کی لیاقتشو داره ک من ببرمش و فلان و این ها، یهو اردیبهشت شد، فهمیدیم تهش می خوره به ماه رمضون و ایستگامون کرده بودن و مهلتش تا شروع ماه رمضون بوده که میشه پنج شمبه ی این هفته.

دیگه دور دوستامو که خط کشیدم و دیدم راه نداره یجوری یواشکی یکی شون رو ببرم که صداش در نیاد،
یاد یه پیرمردی افتادم که خیلی عاشقشم. شبیه عموم هم هست. هر روز هم باهاش چشمی حرف می زنم تو محل مونه. می خواستم اونو با خودم ببرم که بعد یاد این افتادم یه درصد فقط یه درصد مامان یا بابام بفهمن همچین کاری کردم دیگه راهم نمی دن خونه. کلا تجربه ی جالبی هم نداشتم از کارهای قایمکی زندگی م. بعد از طرفی هم گفتم نکنه مرده ناراحت شه فکر کنه من دارم بهش ترحم می کنم و از خیرش گذشتم.


یه روزم قاطی کردم می خواستم بیام تو اوری تینگ اعلامیه بزنم که یکی از تهرانی هاتون بیاد من خیلی بدبختم هیچ دوست و رفیقی ندارم یکی فقط بیاد دارم می میرم! والا حداقل اینجا رو راست تریم با دنیا! ولی دیدم تهش ازینجا هم اگه کسی بیاد ، من خودم دلشو ندارم ببینم هیچ کدومتون رو. دوستایی که بعضی هاشون رو ده یازده ساله با همیم و رو در رو هر چند وقت یه بار همو می بینیم و فلان رو هرچی زور زدم نتونستم دعوت کنم، شما که جای خود دارید ک تا حالا ندیدیم همو.

آره دیگه خلاصه بعد بالا پایین کردن های متعدد، رفتم سراغ تیر آخر ترکش:

- مامان؟
- هان؟
- مامان بیا بریم این رستوران رایگان.
- چی هست؟
- همین دعوت نامه ی قبل عید. آزمایشگاه فلان...
- عه رایگان بود؟
- آره دیگه.
- خب برو دیگه.
- نه می گم باهام بیا دو نفره س.
- وای کیلگ من روم نمی شه!
- یعنی چی؟!
- آخه من بیام از رستوران رایگان استفاده کنم؟ 
- وا خب روش نوشته رایگانه.
- نه نمی شه. زشته. فرض کن یکی بفهمه من به خاطر یه صبحانه ی رایگان همچین کاری کردم!
- چیش زشته...
- با یکی از همین دوستات برو. تو که ماشالا هر روز با یکی بیرونی! به یکی شون بگو.
- عح مامان اگه می شد ک به تو  نمی گفتم، بیا دیگه. 
- بابا این اصلا دعوتش واسه یکی مثل منو باباته. نمی فهمی وقتی نوشته دو نفره یعنی چی؟
- چه ربطی داره آخه.
- ببخشید کیلگ من وقت واسه همچین خنک بازی هایی ندارم.
- آخه...
- باید بری یکی هم قد خودت پیدا کنی ک بهش خوش بگذره با همچین کاری، این مال شما جوون هاست.
- خب پس ایزوفاگوسو ببرم؟ (نصفه تیر آخر ترکش)
- نه، مگه نمی بینی مریضه ببریش معلوم نیست تو این رستوران ها چی درست می کنن به مردم می دن... 
- خب پس من الآن چی کار کنم؟
- نظر منو می خوای اصلا دیگه از فکرش بیا بیرون.
- یعنی چه.
- یه چیزی که نمی شه رو، از فکرش باید بیای بیرون سریع. دوستاتو که می گی خوشم نمی آد، نمی بری. ما هم که وقت نداریم بیاییم باهات. خب از فکرش بیا بیرون یهو خودتو راحت کن!
- ای وای بچه ها آرزوشونه بیان برن همچین جایی بعدمن از فکرش بیام بیرون؟ مگه خرم؟ همین قدر راحت؟ خب یه روز بیا بریم دیگه.
- کار دارم.
- یک ساعت از کارت بزن به خاطر بچه ت! چقد سخته؟
- اگه تو اون قدر عقل داشتی که می فهمیدی من تو همون یک ساعت می تونم شیش برابر پول ورودی اون رستوران پول در بیارم همچین حرفی نمی زدی...

و نشد. حتّی مامانم هم باهام نیومد، 
اونجا بود که حس کردم چقد من یه ور دنیام، 
بقیه تون همه یه ور دیگه اید.

شمشیرم رو تیز کردم و با خودم گفتم، اصن گور پدر همه تون خودم تنهایی می رم. مگه چشه؟ همه جا تنهایی رفتم، رستوران لاکچری هم تنهایی می رم. یعنی من اینقدر تک تک کارهام رو لحظه هام رو تنهایی و بدون اتکا به کسی گذروندم و همه جا تنهایی رفتم، که دیگه وقتی اینجوری مجبور می شم همراه داشته باشم واقعا یه مسئله ی بغرنجی می شه برام انگار هفت خان رستمه.

یعنی خیلیه ها، دور و برت پر از آدم باشه و کلّی با همه سلام و علیک و فلان داشته باشی و وجهه ی اجتماعی ت هم شیک باشه در حد لالیگا اسپانیا، ولی وقتی لازم داری یکی رو صدا بزنی ندونی کدومشون و حتّی اصلا ترجیح بدی که هیچ کدومشون. تنهایی هم قبلا بار ها هم رستوران رفتم، هم کافه هم همه جا! اینش آزارم داد که اون موقع ها خودم مشکلی نداشتم ک تنها می رم کافه یا رستوران ولی این یه بارو دوست داشتم یکی باهام باشه صرفا به این جهت که رو اون کارت لعنتی نوشته شده بود دو نفره و زور زدم و باختم و نشد! چیه این شبیه باخت نیست؟ باخته دیگه.

خلاصه تهش سنگامو با خودم وا کندم و بی خیالی طی کردم و این هفته بالاخره جون کندم و زنگ زدم واسه رزرو میز تک نفره:

- ببخشید واسه صبحانه، سه شمبه صبح یه میز می خوام! یه کارت دعوت دادم.
- ولی اینجا صبحانه هاش فقط روز های جمعه س، اینو رو کارتت ننوشته؟
- عه نه نمی دونستم!
- خب از این هفته هم متاسفانه ماه رمضون شروع می شه و کلا دیگه بسته هستیم.
- خب مهلت کارت من تا وسط خرداده آخه آقا!
- متاسفانه نیستیم دیگه سوخت می شه.
- پس باشه دیگه. مرسی!

خلاصه از رمضان ۹۷ ک واسه ما همین صبحانه ی مفتی نخورده ش موند یادگاری. سلف سرویس بودا. عح. لعنتی. روزه هم نگیرم امسال موردی نیست واقعا، به اندازه ی کافی دلم آب شد با این صبحانه ی رایگانی ک از دست دادم.

یه بارم تو مسابقه ی علمی دانشگاه برنده شدم، بلیط پینت بال به اسمم در اومد چون باز باید آدم جور می کردم  و روم نمی شد، بخشیدمش. به جای من یکی دیگه رفت با دوستان، عکس گذاشتند تو اینستا، لایکشو من زدم. 

خلاصه آره اینجور. مسائل پیچیده. گوریدگی های سیاه ذهنی. خجالت زدگی های زیاد از حد.

.:. اگه همین الآن بر فرض مثال این بلیطه دستتون اومد و می دونید دو سوته می تونید یکی رو جور کنید که باهاش برید رستوران، براوو تبریک می گم! یه هزار مایلی از من جلوترید تو روابط اجتماعی تون. شایدم ده هزار مایل. شایدم صد هزار مایل. آخه من اصلا نمی دونم هر مایل چند کیلومتره.

این شعر سعید صاحب علمو هم فکر کنم چند سال قبل نوشته باشم رو وبلاگ، 
ولی بازم می نویسم چون خیلی خوبه و دوستش دارم.
ایشالا رو سنگ قبرم هم می زنندش با حاشیه نویسی دو نقطه دو نقطه اژدهای ناکام.

دلم یک دوست می خواهد ک اوقاتی ک دل تنگم،
بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم...

سال های بعد به این ماه رمضون می گم ماه رمضون همون سالی که می خواستم برم صبحانه ی مفتی بخورم و نشد.

# از اژدها اژدها به خدا، من مهمونی نمی خوام می شه این صبحانه ی مفتی رو بهم برگردونی؟
نظرات 11 + ارسال نظر
شایان چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 ساعت 20:56

جون خودم من بودم زنگم نمیزدم. روم نمیشد خداییش برم صبحانه مفتی بخورم کیلگ :|||
سر صبی دست و صورت نشسته بری که ضایه ست...تمیز و مرتب بری میگن گشنه ست اومده با میز بلومبانه و بره... اصن یه وضعیه

یه لایک هم به جمله آخر مامانت :)))


ولی فکرش میکنم واقعا یه شایان واقعی تو زندگیت کم داری. یه آدم احمق که همه رو یه طرفه دوس داره و حرف بقیه واسش مهمه و براشون ارزش میزاره...ولی آخرش همه میزارن تو کاسه ش و بهش میگن میخواست مهم نباشه واست!



منم شرایطم همینه به خدااا...
اینجا جایی میخوام برم باید جون بکنم تا یکی رو پیدا کنم..آخرشم پیدا نمیکنم میرم آویزون عموم میشم...اونم که الان مهاجرت کرده رفته بروجرد کلا نیست..!


پینت بال همون تفگ بازی رنگی رنگیه ست؟....خیلی سوسولیه!
ما اینجا خودمون جنگ گُلَ مذگان داریم!
انقدم جدیه که طرف جدی جدی می میره

مفتی بودنش که چیزی نیست اصلا خجالت ک نداره هیچ افتخارم داره حتّی، چند بار بیای تهران آشنا می شی با این ادا اصولای تیتیشی. :دی

صبحانه دارن گران تر از دو وعده ناهار شیکم پر صد و اندی تومن کارت می کشی مثلا!! مُده الآن. والا همه قرار می ذارن واس صبحونه برن بیرون تهش هم هشتگ صبحانه بزنن و استوری فلان کنند.

پینت بالم همونه آفرین. از بیرون سوسولیه؟ خب خوش می گذره توش. من یه بار رفتم سوراخ سوراخم شدم ولی خوب بود. بعد اون بار، هیچ وقت فرصت نشد برم چون طبق معمول کسی رو نداشتم ببرم!! اینم حداقل پونزده تا ده تا آدم باید جور کنی واسش.
گُلَ مذگان؟ آقا با کلوخ و اینا می زنید با چی هدف می گیرید آخه که بهش می گید گُلَ؟ خلاصه چه اسم لاکچری ای داره. بیا بابش کن تو تهران از ملّت پول بچاپ، می فروشی.

شن های ساحل چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 ساعت 23:25

:)))))))))))))میگفتی من می اومدم خب والا قول میدادم نه بد نگاه کنم نه بد فکر کنم ذوق مرگم میشدم:)))))))زودتر یکی از دوستات دعوت میکردی از خداشم بود..ته تهش اصلا تنهایی رفتن هم عالمی داره من حس ماجراجویی و مارکوپولو بودن بهم دست میده.برام پیش اومده همه اطرافیانم سرشون شلوغ بوده یا وقت نداشتن خودم رفتم مگه من دل ندارم که بخاطر خودم برم یه جای جدید بگردم.
بنظرم زیادی فکر میکنی قرار نیست نتیجه همیشه بد باشه ...حالا ایشالله دفعه یعد: )))

شایان چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 ساعت 23:31 http://Florentino.blogsky.con

گُلَ=گلوله

در موارد شدید که کار دعوا از کلوخ و سنگ میگذره دیگه تفنگا رو رو میکنن...انقد باحاله...همه عین موش میرن تو سوراخ!

چند سال پیش دعوا شد تو یه روستایی...تعداد مهاجما زیاد بود و حمله کرده بودن به خونه طرف...اینم با پنج تیر زد یکی رو کور کرد یکی رو کشت چنتام زخمی :)))
خلاصه اون گلوله رنگی بازی شما که آخرش هیچکی نمیمیره حال نمیده..تیتیشه دیگه

شهرزاد پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1397 ساعت 00:16

چقدر بدبختیامو یادم انداختی :))))

Bluish پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1397 ساعت 12:11

ببین کیلگ بنظرم رابطه‌ت رو با ایزوفاگوس صمیمی‌تر کن!!!
من جای تو بودم همون آخرای فروردین با داداشم میرفتم د:

لیمو جمعه 28 اردیبهشت 1397 ساعت 16:24

دمت گرم تصمیم گرفتی تنهایی بری , مگه تنهایی چشه
ولی حیف پرید :-\ شت

تنها فیلتری شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 11:32

واوو ..من پستتو دیر خوندم ...هفته ی پیش تهران بودم میتونستم بیام بریم صبونه ...حیف شد عزیز...داغش به دلم موند:(

آقا من خودم اعلام نکردم اصلا رو وبلاگ! خودم روم نمی شد بیام ک. :)))
وگرنه ته دلم از بازخورد هایی ک گرفته بودم و ادا بازیایی ک رو وبلاگم در آورده بودم، می دونستم اینجا تو وبلاگ قطعا بچه هایی هستن ک اگه وقتتشون خالی باشه حاضرند بیان.
مشکل دقیقا از اینور سیمه ک من نشستم و نمی دونم دارم چه غلطی می کنم.

میم ساده یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 ساعت 00:44

مصداق بارز نه خود خورد نه کَس دهد...!

به نظرم ربطی نداشت به موضوع پستم دقیق نخوندی احتمالا، ولی اکی محض خنده گنده کند به سگ دهد!! :))

مرد پاییزی سه‌شنبه 1 خرداد 1397 ساعت 00:10 http://unheardarias.blogsky.com/

وای کیلگ :))) چقدر این پست باحال بود :)))

Risio چهارشنبه 2 خرداد 1397 ساعت 08:46

در عوض دفعه بعد برای تنهایی رفتن در مکان های دو یا چند نفره ، آماده تری :))

آخه آمادگی تا کجا؟ تا چند؟ آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ی ایمان؟
من بار اولم نبود همچین بلایی سرم می اومد، بار هزارم بود!
مثل این می مونه ک هر سری یک صد هزارم بره رو آمادگی م. سرعت پیشرفتش اینقدر کنده ک من احتمالا تا آخر عمر به اون آمادگیه نمی رسم و همون بهتر نباشه. یک صد هزارم از تجربه به چ درد من می خوره تو دنیا.

t شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 01:03

دلم میخاس بهت دلداری میدادم. ک نمیتونم. چون خودمم بشدت تو اینجور مسائل تنهام.
و ی تجربه تلخ بخشیدن بلیط رایگان حالا هر کوفتی،
خیلی تنهاییم خیلی بدبختیم.
ولی میتونم خوشحالت کنم، اگه نمیدونم خوشحال میشی؟
تو هزار مایل از من جلوتری! من حتی نمیتونم ی روز با یکی از دوستام حتی سمبلیک اصن، برم بیرون.
وجهه خوب اجتماعی! ب چ دردی میخوره؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد